او
امروز از آنچه که کرده ام پشیمان نیستم و این خود پیروزی بزرگی است. من این شراب خوشبختی را به رایگان به دست نیاوردم. من روحم را وجانم را در مقابلش به گرو گذاشتم، شراب غم را به دست گرفتم و با دلهای دیگری همراه شدم.
روزی (او) بمن گفت: « با من بیا تا برویم به دنیای زیبائیها، دنیائی که عمق داشته باشد و دردهای ما درمان شوند. تو ستارۀ منی، و من باتو و روح بلند و پاک تو این عالم ناپاک و ناهمرنگ زمین را رها می کنیم و بسوی یک سرزمین راستین که در آن نقشی از حقیقت ها نهفته باشد می رویم. و هنگامی که این کاخهای عظیم سرنگون می شوند من و تو در سرزمین عشق و سعادت سرود یگانگی می خوا نیم! »
رویش را به طرف من برگرداند، و برای اولین بار من صورت دلپذیر او را در یک درد و چشمان درخشان او را لبریز اشک دیدم. برای مدتی طولانی همه چیز در یک فضای تاریک گم شد. آن هیجان، آن آتشی که در قلب من شعله می کشید و تنم را به یک تب سپرده بود. از خودم می پرسیدم: « سرزمین خوشبختی کجاست؟ آن دنیای راستینی که او برایم تصویر کرده در کدام نقطۀ زمین قرار دارد؟ »
گویی که با یک سیلی دردناک از این خواب شیرین بیدار شدم. من چگونه می توانستم با او بسوی این سرزمین واهی بروم؟ کدام سرزمین؟ من پاهایم با زنجیر بسته ومحکم به زمین قفل شده ام. من حتی قادر نیستم از زمین بلند شوم؛ چگونه می توانم پرواز کنم؟ بال پرواز من شکسته است و سالهاست که از یاد برده ام که هستم. نه! من نمی توانم به همراه او و به دنبال او بسوی یک افق دوردست پر بکشم. من تنها برای چند لحظه - فقط چند لحظه - دنیای اطرافم را فراموش کردم و از واقعیت زندگیم دور شدم.
و حالا؟.... دیگرچیزی نمی شنیدم و چیزی نمی دیدم (حقیقت سربلند کرده بود). در گوشهایم هیاهوی عجیبی پیدا شده بود. روحم بطرف خانه ام و بطرف موجوداتی که بانتظارم بودند کشیده شد. بیاد اطاقم افتادم؛ چقدر دلم برای اطاق خودم تنگ شده. نه، من نمی توانم خودم را از قید آزاد کنم و با او بروم. من وابسته بودم. رشتۀ محکمی مرا به طرف خانه ام می کشید؛ قدرت این رشته محکمتر از آن بود که من بتوانم آنرا پاره کنم.
بلند شدم. او همچنان نشسته بود ومرا می نگریست. دستش را گرفتم وبر گونه ام فشردم وسپس
بوسه ای بر آن زدم و آن دوچشم تابناک را تا می توانستم بوسیدم. او مات و مبهوت مرا مینگریست. باوگفتم:
« رهایی من امکان پذیر نیست. آن حقیقتی که تو از آن می گفتی در من هم اکنون زنده شده. من بدون آنها، بدون آن موجودات کوچک کامل نیستم. بعلاوه تو هم در بند اسیری. ما هر دو روزی از این کار خود سرفراز خواهیم شد. اگر هم اکنون کسی بمن احتیاج دارد آن چند موجود بیگناه می باشند که هم اکنون چشم به در دوخته و بانتظار بازگشت منند.
ترا به خدا می سپارم و تا روزی که زنده هستم ترا دوست خواهم داشت. تو تکه ای از وجود من هستی. شاید بتوانم آینده ام را به تو بدهم اما روحم در کنج آن خانه و بین آنها پنهان است. »
اشکهایش سرازیر شد وبرایم خواند:
چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو
و چه ......
دیگر چیزی نمی شنیدم. او را ترک کردم، بدون آنکه بدانم این آخرین بار است که او را می بینم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر