یکشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۵

آن روز

 

روزی برای ناهار رفتم بیرون.  میزی رزرو شده برای دوازده نفر؛ معلوم شد برخلاف همیشه هم عروس وهم دامادها وهم نوه ها خواهند آمد.

 

هوای آفتابی و دلپذیر و در ساحل دریا، و این که همه آمده بودند... و من سر از پا نشناخته همه را در آغوش گرفتم.  این میهمانی بمناسبت تولد پسرم بود.  میزلبریز از غذاها و سالادهای مختلف بود.  بچه های کوچکتر برای خودشان نقاشی می کردند و بزرگترها با هم حرف می زدند، ومن ... من نمیدانستم با این جمع چند ملیتی و چند زبان چه بگویم.  سکوت گاهی بهترین کلام  است.  چیزی نداشتم که بگویم جز از هوا ... وبعد سکوت.

 

همه با هم حرف می زدند واز چیزهایی سخن می گفتند که خودشان خبر داشتند.  دیدم پیری و تنهای تا چه اندازه درد آور وتحقیر کننده است.  حتی در بهترین ساعاتی که تو باید از لحظه های آن نهایت لذت را ببری باز غمی مرموز در درون سینه ات سنگینی می کند.  تنها کلامی که بر زبان آوردم این بود که: بچه ها چه حیف که شما فارسی را نمی توانید بخوانید و تنها با آن سخن می گوئید والا ... سخنان من در میان هوا گم شدند، چرا که موضوع جدیدی در بین بچه ها بمیان آمد.

 

موقع خداحافظی همه را بوسیدم و گفتم: روز خوبی داشتم و حالا بر می گردم به زندان انفرادی و تا برنامۀ بعدی روز همگی خوش.  برگشتم و یک راست پناه بردم به  اطاق خوابم. بیاد بیت شعر ابن یمین افتادم که می گوید:

 

چون جوان بودم گفتم شیر شیر بود گر چه پیر بود

چون پیر شدم دیدم پیر پیر بود گر چه شیر بود

 

با این حال روز خوبی بود.  از این روزها کمتر نصیب می شود، و باید شکر گذار بود که همه درکنارم هستند اگر چه در زمان دورند.

 

یکشنبه

هیچ نظری موجود نیست: