پنجشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۵

مرگ مردار!

دیشب بیخوابی بسرم زده بود ودر میان باد شدید و طوفان ناگهان شاعرشدم (!) واین ابیات پر نغز را سرودم که می تواند شامل حال هر (کس) باشد.

شنیدم که روزی مرداری بمرد

مرگ چنین مردار نه کاری بود خرد

غمگین ز چه هستی از مردن این مردار

او که بخورد وبدزدید وببرد

مسند او همه خاشاک بود وخار وخس

پیشه او بود دزدیدن اموال کس

هر که رخش دید چنین حیران بماند

عربده وهای هوی او برسربازار ببرد

شانه ای بود او که به مویی شکست

مرده ای بود او که مردار وار بمرد

او که همی لاف (نقاره) میزند

لیک در حرم روی وریا بمرد

تابوت او بر سر شانه جاهلان

پشت سرش گریه و واوای پیره زنان

<>

من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست

تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی

پنجشنبه

هیچ نظری موجود نیست: