دوشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۵

با تو

 

هر روز که به بهار نزدیکتر می شویم من شوریده تر میشوم و بیشتر بتو می اندیشم.

امروز از بابت رنجهای کوچکی که بتو دادم از تو طلب بخشش می کنم.  خیال نکن از اینکه از مردم گریختم و خود را در این قفس محبوس ساختم به کمال مطلق رسیدم.  نه؛ من فقط توانستم در میان اینهمه اشیا ئ زائد و بدرد نخور قلب خود را به آسمان برسانم تا بتو نزدیکتر شود. 

 

بقول مولانا:

 

عاشقان شمعند و ما پروانه ایم

عارفان مستند و ما دیوانه ایم

چون ندارم با خلایق الفتی

خلق پندارند ما دیوانه ایم

ما ز اعیاران بکل فارغ شدیم

دایما بادوست دریک خانه ایم

 

روزی که زیر لب زمزمه می کردم وبه تو چشم دوختم تو نیز بمن خیره شدی، اما چشمان تو ترا رسوا می ساخت، چرا که بی پرواتر مرا می نگریستی. 

 

روزی بذری کوچک در قلب ما جوانه زد، اما زیر خاکستر زمان پنهان شد تا اینکه در یک روز بهاری ناگهان سر از خاک بیرون آورد و به گل نشست، گلی که هنوز پس از سالها عطر آن در مشام جان من است.  این کار هر کسی نیست که بتواند در هر حرکتی و یا در میان هر شیئی  نشان آن عطر دلفریب را بیابد.  کشش بین گذشته و یک آیندۀ نامعلوم چندان دلچسب نیست؛ تنها روح منست است که مرا یاری می دهد تا بتوانم بوضوح آنچه را که بین ما بوده بیاد بیاورم.

 

تو صمیمانه مرا دوست داشتی و من مسافری بودم که بهر روی می بایست ترا ترک میکردم و به زباله دانی خود بر می گشتم.  به میان زندگی و چیزهائی که هیچکدام متعلق بمن نبودند.  تنها قلبم را داشتم که بمن کمک کرد و این قدرت را بمن داد تا به همان جائی که آغاز کرده بودم برگردم.

 

تو مسلح به بازوان خود و اندیشۀ خود بودی و جلو راندی بدون آنکه به ستونی تکیه کنی. آیا کسی توانست آنرا بفهمد؟  تو مجهز به یک نیروی ناشناخته و با قدرت بودی که آن را با شرافت انسانی در آمیختی.  تو مزایای فراوانی داشتی که کمتر کسی توانست آنها را درک کند.  گاهی از اینکه ترا رها کردم احساس پشیمانی بمن دست می دهد، اما ... لازم بود، برای هر دوی ما لازم بود.

 

امروز از تو چیزی در دسترس من نیست تا بتوانم با آن دلخوش کنم، تنها چند خط نوشته بر پشت جلد یک کتاب.  هرگاه سخت دلتنگ می شوم می روم آنرا می نگرم و بر یک یک کلمات دست میک شم ونام ترا که نیمه کاره رها شده می بوسم.

 

امروز میان من و تو کسی نیست، هیچکس نیست که بتواند ترا از من بگیرد و یا مرا از تو جدا سازد.  همۀ آن چیزهائی را که تو روزی در اطراف من دیدی امروز ناپدید شده اند و اثری از آنهابجای نمانده، بغیر از من که ماندم تا شب و روز با تو سخن بگویم.  من همچنان مانند یک شمع شعله می کشم و مطمئن هستم که مانند دیگران دود نخواهم شد، بلکه شعله ای می شوم تا بر دلها بنشینم و آنها را گرم نگاه دارم.

 

من امروز دیگر از مرگ هراسی ندارم، چرا که می دانم در آنسوی زمان ترا خواهم یافت و برای ابد در کنارت خواهم ماند.  دیگر ترسی وجود ندارد.  دیگر کسی نیست تا از او واهمه داشته باشیم.  دیگر عشق و رسوایی معنی و مفهومی نخواهد داشت.  در آنجا فقط ما هستیم: من، تو، و خدا.

 

بوسه ا م را برایت می فرستم میدانم که آنرا خواهی گرفت.

 

هیچ نظری موجود نیست: