میرزا رضای کرمانی
فدائی همه ایران رضای شاه شکارم
رضا به حکم قضا کشت ناصرالدین را
ز کیفرعملش بود من گناه ندارم
تنی چگونه زند خویش را به قلب سپاهی
اگرچه لشکرغیبی مدد نبود بکارم
نشان مردی و آزاد گیست کشتن دشمن
من این معامله کردم که کام دوست برآرم
عده ای اورا قاتل می دانند و بدین گونه می شناسند. برخی اورا مردی بدبخت یک لاقبا می دانند که از روی ناچاری دست به آدمکشی زد. بازماندگان خاندان قاجاریه واشراف (!) اورا قاتل (شاه بابا) می خوانند. حقیقت این است که او مردی حساس و بزرگ منش بود که از دست ظلم به جایی پناه برد که سرانجام نامش در تاریخ بنام (قاتل شاه) ثبت شود.
میرزا رضا کرمانی یک مرد ساده ووطن پرست و کاسب بود. حجره ای کوچک در یکی از خیابانهای خاکی شهر داشت که در آن پارچه، شال وترمه می فروخت. خریداران او هم کامران میرزا نایب السطنه، خانواده های اعیان و حرمسرای سلطان بودند که پارچه ها را می بردند وپولی هم پرداخت نمی کردند.
او پسر ملا حسین عقدائی معلم ناصرالین شاه بود وهمبازی دوران کودکی کامران میرزا. می گویند شاه قاجار هنگام غذا خوردن آنقدر می نشست تا ملا حسین سر سفره حاضر شود وسپس غذا را شروع میکرد. از طرف دیگر یک نسبت سببی هم با همسر حاکم کرمان (آقای مشیر) داشت که او هیچگاه از این فرصت فامیلی استفاده نمی کرد.
مدتها تلاش کرد بلکه طلبش را وصول کند، اما بغیر از توهین چیز دیگری عاید او نشد. به ناچار دست به دامان کامران میرزا دوست وهمبازی قدیمی خود شد و او هم بجای آنکه باو یاری برساند او را دریک انبار زندانی کرد.
پس از آنکه آزاد شده میرزا رضا راهی ترکیه شد و سپس به محضر سید جمال الدین اسد آبادی رفت. سید دست نشانده دولت فخیمه وحقوق بگیر وداری چندین ملیت بود و شاگردان زیادی را تربیت میکرد. روزی درحین درس بشاگردان خود می گوید: « ظلم وبدبختی وقحطی وبیچارگی در کشور ما بیداد می کند و اینها همه از دولت سرهمین شاه ظالم است. مردی میخواهم که ریشه اورا از زمین بردارد. » رضای ساده دل و رنج کشیده دستش را بالا میبرد ومیگوید: « ما هستیم! » او راهی کرمان میشود وبا زن وفرزندانش حداحافظی کرده آنها را به دست خدا وسپس به دست فامیل میسپارد و به سوی شهر ری حرکت می کند.
حرم را قرق کرده برای حضور حضرت ظل الله و میزرا رضا در شبستانی بخواب بود. یا کسی اورا ندید ویا اگر دید حرفی نزد. او نامه ای سفید دریک پاکت به همراه چند گلوله تقدیم سایه خدا کرد و
همانجا ایستاد و فرار نکرد. اورا گرفتند وبا قل و زنجیر بستند وبسوی زندان بردند. در روز محاکمه بارها از او پرسیدند: چه کسی شمارا تحریک کرده و شما چند نفر بودید؟ اودر جواب می گفت: « ما پنج نفر بودیم: من بودم وسایه ام و ... ک ..و خ .. !» اورا به چوب می بستند و شلاق میزدند و فردا دوباره همین ماجرا تکرار می شد.
وقتی اورا به همراه چند مرد آزادیخواه به زندان قزوین بردند در حیاط زندان عده ای مشغول سینه زنی و نوحه خوانی بودند (گویا ماه محرم بود). میرزا رضا رو به جمعیت کرده ومی گوید: « ای بدبختها شما نشسته اید وبرای کسیکه هزارو چند صد سال پیش ازدنیا رفته توی سرتان می زنید ولی برای ما که برای آزادی شما تا پای دار می رویم قطرۀ اشکی هم نمی ریزید. »
بعدا ز اینکه او به دار آویخته شد بچه ها در شهر کرمان آواز می خواندند که: « سگ سیاه رو کشتند / میزرا رضا را کشتند!! » این است نتیجۀ حق طلبی. بلی در قرن گذشته با یک تاریخ پر رمزو راز و تحریف شده، آشفته ودگرگون شده و برای ما یک قرن بیداری بود. زبانهای زیادی بریده شد و تعداد بیشماری یا جان باختند و یا با شکنجه های روحی و جسمی زنده بگور شدند. اما نباید فراموش کرد که چشمها بازتر و گوشها شنواتر شدند.
قدرت توانست مردی حساس و رنج کشیده و آزادیخواه را بصورت یک (قاتل) وارد تاریخ ما کند تا جاییکه هنوز تا هنوز است بازماندگان و فامیل او شرم دارند که از او بنام یک وابسته یادکنند، و یا بازماندگان میزرا آقاخان کرمانی بکلی منکر وجود او ووابستگی او بخود شدند. درحالیکه محمد علیشاه چراغع به دست در نیمۀ شب ناظر بریدن سر میزرا آقاخان وهمراهان او در تبریز بود، خواهران و برادرانشان مشغول تاراج املاک وهستی او بودند و بعدها نام خانوادگی خود را نیز تغییر
دادند. گناه میرزا رضا فقط آزایخواهی بود و جلوتراز زمانش حرکت میکرد و اندیشه هایش روشنفکرانه و به دوراز هر خرافاتی بود.
در طول این یکصد سال کتابها تألیف شدند داستانهای راست و دروغ گفته شدند اما هیچکدام گویای یک واقعیت برای نسل ما نبودند بلکه همه به (میل) دیگری نوشته میشد و لبریز از بغض و کینه وخودخواهی، و این بود نتیجه؛ آنچه که کاشتیم امروز آنرا درو می کنیم.
ای گامی تر زچشمان، خوبتر ز جان من
اولین الهام بخش و آخرین پیمان من
کشور پیر من، اما پیر عالی نشان
طبع من، تاریخ من، ایمان من، ایران من
آرزومندم که تابد اختر فرخنده ات
در عمل آید دوباره روح دائم زنده ات
بهتر از بگذشته باشد حال و هم آینده ات
نور پاشاند به دنیا دانش رخشنده است
پس تو هم عرض حقیت شنو از این بنده ات.
الف . لاهوتی