سه‌شنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۵

If

 

دوست نادیده،

 

اگر توانستی با آنچه که قسمت کننده بتو داده راضی باشی و حسرت نخوری و برای بردن سهم بیشتر به هر حقارتی تن در ندهی؛

 

اگر توانستی دوستانت را از صمیم قلب دوست بداری ودشمنانت را تحمل کنی؛

 

اگر توانستی چشم به مال دیگری نداشته و خط مستقیم راهدف قرار داده واز توانایی خودت بهره برده و از اندیشه اندیشمندان گذشته پند و راه درست را انتخاب کنی؛

 

اگر توانستی پا به درون خانه ایکه ترا خوانده اند بگذاری بدون آنکه بر روی اثاثیه و محتویات آن خانه قیمت بگذاری؛

 

اگر توانستی با اولین برخورد به شخصی، بدون آنکه به چشم حقارت با بنگری، به اندیشه اش احترام بگذاری و اورا قبول کنی؛

 

اگر توانستی با پشتکار وزحمت خودت پله پله بالا بروی بدون آنکه عجله داشته باشی تا فوراً به "اوج" برسی؛

 

اگر قبول کردی که زندگی یک گرد گردان است و آدمی را با خود بالا وپایین میبرد؛

 

اگر توانستی هنگامیکه در سرازیری و پایین زندگی قرار میگیری، خودت را محکم واستوار نگاه داشته و بانتظار گردش بعدی چرخ روزگار باشی؛

 

اگرتوانستی هنگامیکه در اوج هستی اندیشه افتادن را از یاد نبری؛

 

اگر توانستی تنها لقمه خودت را بخوری وسهم دیگران را برای آنها بگذاری؛

 

اگر توانستی از کنار یک افتاده حال با اندوه بگذری بدون آنکه شانه بالا بیاندازی و بگویی که (خلایق هرچه لایق)؛

 

اگر توانستی که هر وسوسه ای را بحث وتفکر ندانسته و بدنبال هرره گم کرده ای نروی؛

 

اگر توانستی معبود و معشوق و خدا را در میان سینه خود بیابی؛

 

اگر توانستی  سراپا گوش باشی و هوش واسرار عیان نکنی؛

 

اگر توانستی در امانت خیانت نکنی و سپرده امانت را چون جان گرامی نگاه داری؛

 

اگر توانستی یک دانه را صد دانه کرده، تنها با همت والای خود؛

 

اگر توانستی روح خودرا نجات داده و در جفظ آزادگی او بکوشی؛

 

اگر توانستی با دیده بصیرت به دیگران بنگری  بدون آنکه پرسشی از مکنت و هستی آنها بکنی....

 

 

آنگاه تو یک انسان خواهی بود، دوست من

چشم من

 

هرچه به اطرافم میگردم تا شاید کتابی پیدا کنم ودر این روزهایی که چشم من میرود تا روشنایی خود را از دست بدهد، بخوانم، دیدم که همه را نقریبا از حفظ هستم.

 

بیادم آمد سالها پیش کتاب نامه های پدری به دخترش تألیف پاندیت نهرو و با ترجمه خوب و رسای زنده یاد محود تفضلی را میخواندم. کتاب را نهرو در زندان برای دختر ش نوشته بود و دریکی از نامه ها ذکر کرده بود که: "زندگی در زندان هم برای خودش فوایدی دارد، زیرا مقداری فرصت وآسایش و هم یکنوع بیعلاقگی به وجود میآورد  ...."

 

وامروز منهم در این زندان  که درب آن باز است، نه دسترسی به کتابی دارم و نه کتابخانه ای و اگر بخواهم چیزی برای آ ینده فرزندان بگذارم، یک عمل گستاخانه و احمقانه میباشد.  کتبی که امروز به دست من می رسند حاوی هیچ مطلب تازه ای نیست و هیچ معلوماتی بما اضافه نمیکند.  مشتی خاطره نویسی که در واقع یکنوع (خود بزرگ نویسی) است  ومشتی اراجیف مربوط به کائنات وخدا وپیامبرانش، و من بناچار می نشینم و هرچه که دل تنگم بخواهد مینویسم، تا آنجائیکه به تریش قبای کسی برنخورد.

 

در این زندان انفرادی بقول (یکنفر) کسی به دیدارم نمیاید، هدایایی نیز برایم نمیفرستند. فقط هوا، فکر، واندیشه و روح است که بمن کمک میکنند تا بدانم هنوز زنده ام.

 

نداشتن فعالیت جسمی نیز موجب فساد افکار واندوه میگردد؛ بیخود نبود که ناپلئون هروز دوازده ساعت سربازان خود را به تمرین ودو و ورزش باز می داشت و اعتقاد او براین بود که نشستن وحرکت نکردن باعث فساد روح و فکر میشود. امروز من ناچارم که بسیاری از تحولات  روحی وجسمی ام را تحمل کنم و دیگر قادر نیستم که مثلا جلوی کهنسالی!! را بگیرم.

 

امروز بیاد کسانی افتادم که دیگر در دنیا نیستند و هیچگاه هم کسی جای آنها را نگرفت. انسانهایی که میشد با آنها نشست و با آنها سخن گفت، آنهم نه از نوع حرفهای امروزی مانند "خانه خریدن! ویلا! بهره بانکی  لباس و عطروکیف وکفش".  و نوعی زندگی که تازگیها شروع شده، ویرانی (فامیلیها وخانواده ها) مردان با مردان وزنان با زنان...

 

دلیر باش: تازمانی که دوچشم وفادار با ما اشک میریزند زندگی به رنج کشیدن میارزد.  بخیز وبا عزمی راسخ نبرد کن،  بی اعتنا به همه وتمام خوشیهای کاذب، بی اعتنا به برد وباخت وبی اعتنا به شکست وپیروزی.  با همه قدرت خود بجنگ.  در دنیا چیزی نیست که بتو تعلق نداشته باشد.  برخیز وبجنگ بی اعتنا به خوشیها وبی اعتنا به دردها.

 

بر خیز.  (آی بچشم، بلند میشوم !!)

 

سه شنبه

دوشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۵

تکه دوم

 

من یادداشتهای فراوانی دارم، اما هیچگاه اندیشه های من هدف معینی نداشتند. گاهی هوس میکردم مثلاً داستانی بنویسم و به پیروی از خاطراتم چند سال را بهم میدوختم و چیزی مینوشتم و دوباره خوانی هم نمی کردم و آنرا به گوشه ای مینهادم. سالهاست که اندیشه های من بی هدف به دور مسائل احمقانه میگردد.

 

امروز تصمیم گرفتم از آنچه را که خوانده ام بیادم مانده و در باره خود من صدق میکند بنویسم. رو نویسی نمی کنم  فقط آنچه را که بمن مربوط میشود یادداشت مینمایم و این کار را ابداً نه خطا و نه گناه می دانم.  اگرمأخذی داشتم حتما به ذکر نام نویسندۀ آن می پردازم.

 

گمان می کنم هیچ نوشته ای بقدر آنچه که مربوط به ذات خود آدمی است اینهمه دشوار باشد.

آدم برای ظاهر شدن در ملاء عام باید خود را مرتب و آماده سازد، به شکل ظاهرش نظم بدهد، لباس خوب بپوشد و خودرا به بهترین وجهی بیاراید. اما من درست برعکس این عمل می کنم !! موهایم اکثراً نامرتب، لباسهایم بی توجه به مد سال و کفشهایم ابداً برای پاهای کوچک من ساخته نشده اند، یا کمی بزرگترو یا تنگترند.

 

من نه میخواهم خودم را بفریبم و نه دیگران را. کمتر از خودم میگویم و این شرح واحوال را برای دیگران گذاشته ام تا عرف وعادت از خود سخن گفتن را از دست ندهند، از گزافه گویی سخت بیزارم و از شهادت دادن دروغ بشدت پرهیز کرده ومتنفرم.

 

اعتقادم براین است که قوانینی را که اجتماع وضع کرده تنها یک دهنه برای بستن مشتی آدم  میباشد. آن خانمهای مقدس مآب که مرتب از خود می گویند و آن مردان نابکاری که خود را صاحب همه گونه حسن وکمال می دانند باید باین دهنه عادت داشته باشند.

 

من فرد کوچکی از این اجتماع واین دنیا هستم، اما دهان را به هیچ دهنه ای نخواهم داد وهیچ دهنه ای قادرنخواهد بود بر آن لگام بزند. اگر چیزی بنظرم زشت و ناگوار آمد فوراً بازگو میکنم، واگر کسی به گزافه گویی پرداخت، من جواب میدهم  و اگر شهادت دروغی را بشنوم پرخاش میکنم.

 

هنر من زندگی کردن به معنای درست آن است و اگر کسی بخواهد مرا از آنچه که خودم میدانم باز دارد کلافه میشوم، و این درست باین میماند که شما به مهندسی بگویید که تو طبق ایده خودت بنا را مساز، بلکه بر طبق میل وسلیقه همسایه ات بنا کن؛ آنگاه دیوانه میشوم.

 

سرگرمی من فقط خواندن کتاب است، یک سرگرمی شرافتمندانه. میخوانم که بدانم  نه اینکه بخواهم عالم شوم!  فقط میخواهم که خودم را بشناسم و خود آگاه باشم. اگر جایی گیر بکنم و نتوانم بخوانم و یا نفهمم حتما سئوال میکنم. ابداً هم خجالتی ندارم که بگویم فلان مطلب را به درستی نفهمیدم و اگر کسی نباشد تا مرا راهنمایی کند، آنقدر به مطالعه ادامه میدهم تا مطلب را بفهمم. گاهی هفته ها کتابی را گشوده باز میگذارم و به دنبال کاردیگری میروم.

 

بعضی از کارها را بدون خوشحالی انجام میدهم.  تنها خواندن وشنیدن موسیقی است که با شادی تمام به آن می پردازم.

 

از نوشتن بسیار لذت میبرم و نشستن پشت میز و مقداری دفتر و قلم وکتاب در اطرافم بهترین وضع زندگی منست.  نقاشی را دوست میدارم اما هیچگاه به دنبال آن نرفتم فقط ( نقشه کشی ) را آموختم وهنوز هم هر جا قلمی پیدا کنم و یا سطحی سفید که بشود بر آن نوشت، درخت وخانه میکشم، وهاشور میزنم!!

 

اگر درکاری بخواهم دقت کنم حسابی احمق میشوم و آن کار خراب میشود واگر زیاد برحروف نگاه کنم چشمانم رو به سیاهی میروند ( مثل الان )!

 

ادامه دارد

 

تکه تکه های خودم – قسمت اول

 

این نوشته ها فقط درباره خودم هستند، نه یادداشتهای روزانه  و نه یادداشتهایی از روی نوشته دیگران.  این برگها  قلمی شده فقط من هستند، منکه شفاهی بودم  وحالا کتبی شدم.    ثریا

 

انسان اگر از نزدیک خود را بشناسد، می تواند زندگیش را به نحو مطلوبی بگذراند مشروط براینکه بخود دروغ نگوید و به راستی ودرستی درون خویش را کشف کند.  این من هستم که به صدای بلند نقل میشود، شاید خواننده نیابم اما خودم میدانم که تا چه حد با خود رو راست بوده ام.

 

گاهی بد نیست که انسان خودش را عریان ببیند. حد اقل اینکه با وجدان خود در جدال نیست و شب سر آرام بر زمین میگذارد.  اگر من امروز در باره خود می نویسم، برای آن است که کسی مرا به درستی نشناخته و کسی هم در باره من چیزی ننوشته و یا نخواهد نوشت، حد اقل اینکه ممکن است نکته هایی در این نوشته ها پیدا شوند که به درد کس دیگری نیز بخورد. سعی میکنم که پر نویسی نکنم و اوقات خود وسایرین را پر ضایع نسازم و بیشتر از آنچه که مربوط بمن وروح من است استفاده ننمایم.

 

من در زندگیم زیاد خوانده ام و بسیاری از گذشتگان را شناختم، اما امروز بیشتر از دو یا سه نفر را نمیتوانم نام ببرم.  نمیخواهم بگویم که همه کارها بی ارج بوده اما به درد من نخورده. چیزهایی نوشته شده که من خود می دانستم و یا حس می کردم.  امروز حتی نام آن چند نفری را هم که میشناختم از یاد برده ام.

 

همه دنباله روی یکدیگر بوده اند. همه از هم تقلید میکردند. بعضی ها در پیروی از این تقلید راهی درست پیدا کرده وبه دنبال هدف رفته اند، عده ای هم عمرشان کفاف نداده در میان راه گم شدند، و کسانی هم به بیراهه رفتند و عده بیشماری را هم مانند گله گوسفند به دنبال خود کشاندند.

 

راه روح بس دشوار و ناهموار است و گام نهادن در آن بیش از آنچه که به نظر می آید سخت است.  رسوخ در اعماق روح و چیره شدن بر آن تارهای ظریف امری است فوق العاده سخت واحتیاج به تلاش فراوان دارد.

 

با این حساب مجبوریم  که از بعضی کارها ی روزانه و تلاش معاش بازمانیم.  درحالیکه در دنیایی زندگی میکنیم که باید تلاش فراوانی بخرج داده و هر روز آماده جنگ با مشتی ارواح مرده و یا پلید در جدال و کشمکش باشیم.

 

دنباله دارد

شنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۵

شکست یا پیروزی

 

روزهای متمادی با خودم حرف میزدم و بخود وعده میدادم که خوب راه انقلاب راهی دراز و بس طولانی و خسته کننده بود، اما سر انجام روزی همه چیز به پایان میرسد وما دوباره به سرزمین خود بر میگردیم  و دیگر هیچگاه از آنجا دور نخواهیم شد، وهیچگاه آنرا از دست نخواهیم داد.

 

در این خیال بودم که اگر روزی به وطنم باز گردم اندوهم به پایان میرسد و دیگر بیاد نخواهم آورد که در درونم چه آتشفشانی طغیان میکرد، و چه دودی به چشمانم فرو رفت.

 

گمان میکردم که بزودی همه چیز تمام خواهد شد و ما میتوانیم دوباره قایق زندگی را روی آب بیاندازیم و دوباره بسرزمین خرم و سرسبز شمال و دشتهای بیکران جنوب سفر کنیم.  به لبان پرخنده وشاد دختران و پسران بایستیم و بر گونه یکایک آنها بوسه بزنیم.

 

بوی عطر بهار نارنج را و بوی سبزه زار ها را در هوای خنک تابستانها ازنواستشمام کرده و دیگر هیچگاه بوی ادرار شبانه مستان کوچه و بوی کاکای سگ را بجای عطر یاس به درون ریه هایمان نخواهیم فرستاد.

 

همه چیز تمام خواهد شد و دوباره به آوای نی گوش فراخواهیم داد، همه چیزهای خوب را با ولع خواهیم بلعید.

 

چه خواب شیرینی ! من دیگر هیچگاه نخواهم توانست چنین روزی را ببینم. هر چه بود تمام شد. همه همرهان رفتند، و این راه طولانی وسهمگین همچنان ادامه دارد.

زندگی شگفت آور فئودور داستایوسکی

 

نمیدانم برای چندمین بار کتاب  ( برادران کارامازوف ) داستایوسکی رامیخواندم.  قبلا هم چند کتاب از او خوانده ام که اگر آنهار را بیابم باز هم خواهم خواند،  نظیر: آزردگان، ابله، خانه اموات، و بهترین آنها جنایات ومکافات. 

 

در تمام آثار داستایوسکی، یکنفر که آرزو کند زندگی آرام و راحتی داشته باشد، وجود ندارد. همه میخواهند بر همه چیز وهمه کس غلبه کنند!!  او در آثارش گویی بیمارستانی را توصیف میکند که درون آن عده معلول عصبی و محله های کثیف و متعفن و به همراه آن بیغوله های تنگ و تاریک و دنیای پر از اشباح سرگردان وآئینه دق.  اما نباید منکر قدرت فکری این نویسنده شد. او نابغه بزرگی بود و معجونی از قدرت و ضعف، عصیان و اطاعت، آراستگی ونظم و آشفتگی، فضیلت وتبه کاری.

 

پدر داستایوسکی طبیب بود و مادرش یک بانوی نجیب زاده.  او در سال هزارو هشتصد و بیست ویک  در یک بیمارستان مخصوص فقرا در مسکو، همان جایی که پدرش طبیب بود به دنیا آمد.  پدرش میخائیل یک الکلی بالفطره بود و سر انجا م روزی به دست چند کشاورز کشته شد.  در آن زمان فئودور فقط هفده سال داشت، پسری محجوب، افسرده و ساکت و شاید علت انزوای او رفتار پدرش بود که اورا از اجتماع همسالانش دور میساخت و از بازی کردن محروم.  وضع مالی درستی نداشت.  ظاهری آرام اما باطنی آتشین و آکنده از احساسات داشت.

 

مدتی در دانشکده مهندسی سن پیترزبورگ درس خواند اما فقر مالی نگذاشت که او ادامه تحصیل دهد، بهمین علت به نویسندگی روی آورد و قلم را وسیله نان خوردن ساخت.  اولین داستان او بنام "مردم فقیر" سرو صدای زیادی بپا کرد تا جائیکه بلینسکی منتقد معروف روسیه باو گفت: جوان، میدانی چه نوشته ای؟ تو هنوز نمی توانی باین مطالب پی ببری و اورا بوسید.  و جالبتر اینکه بعدها  " نیچه " گفت من روانشناسی را از داستایوسکی آموختم و "استفان تسوایک" اورا یک اعجوبه ضد رئالیسم نامید.

 

داستایوسکی سر انجام به شهرت بزرگی دست یافت اما عشق به قمار و میخوارگی اور به فلاکت کشاند.  زمانی برضد پادشاهی و کلیسا قیام کرد. او را محکوم به اعدام ساختند اما تزار او را بخشید و برای چهار سال به تبعید وزندان به سیبریه فرستاد.  در زندان سیبریه هنگام کار پیر زنی باو یک  "انجیل" داد و داستایوسکی در تمام مدت طول زندان انجیل می خواند و کم کم بنفع تزار و بر ضد آزادیخواهان قیام کرد.

 

او دیگر در مقابل بدیها مقاومت نمی کرد وپاک "صوفی" شده بود و راه تسلیم ورضا را پیشه ساخت! می گفت آدمی هنگامی خوشبخت است که بداند خوشبخت است و هر گاه کسی این حقیقت را دریابد مطمئناً خوشبخت خواهد شد.

 

مأخذ: زندگی داستایوسکی  به نقل از توماس مان