مرگ او
..........
او مرد ، چندی پیش بی صدا مرد ، ان قهرمان رویاهای
من در گذشت ،او در قلب من ارام و بدون هیچ رنجی مرد
بیاد روزهائی افتادم كه در اوج افتخار بود ، من اورا از
دور میدیدم ، دستم به او نمیرسید ، در خاموشی باو نگاه
میكردم ، هنگامیكه سر نوشت او را از جای بر كند و بر زمین
انداخت ، من اهسته خم شدم تا اورا بردارم و به كمك او بشتابم
با انكه دلم لبریز از ترحم بود ، با او از عشق میگفتم ، به ستایش
او میپرداختم ، او هنوز ستاره درخشان زندگی من بود .
او را بر اركیه كاخ عشق نشاندم ،و به خدمت او مشغول شدم ،
تاج افتخار عشق را بر سرش گذاشتم و به او امان دادم كه بخود
ببالد .او همه اینها را می دید اما گوئی یا نمیبیند و یا نمخواهد
ببیند ، همه را ازمود یا نتوانست بپذیرد و یاندید . گاهی چشم
باطن ادمها كور میشود .
سر انجام او بدون افتخار جان داد ،كسی هم نیست كه در این باره
قضاوت كند .
روزی رسید كه او از عرصه زندگیم خارج شدو رفت تا اخرین روزهای
خود را در میان مشتی ارواح بگذراند . روح او نیز نابود شد .
خاطراتش از ذهن همه محو شد ، ایا او هیچگاه معنی یاس ونومیدی را
فهمید.ایا توانست معنی شكست را احساس كند .
من سخن تلخی ندارم كه در باره او بگویم ، دلم میسوزد ، هم برای او
هم برای افتخار از دست رفته اش .در سینه پر مهرم كه گنجایش همه ستمها
را دارد برایش مراسم بزرگی ترتیب داده ام ، انجا سرود ها زیادی خوانده
میشود و ارواح پاكی برای روح او اواز میخوانند .
پایان