دوشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۳

مرگ او

..........

او مرد ، چندی پیش بی صدا مرد ، ان قهرمان رویاهای

من در گذشت ،او در قلب من ارام و بدون هیچ رنجی مرد

بیاد روزهائی افتادم كه در اوج افتخار بود ، من اورا از

دور میدیدم ، دستم به او نمیرسید ، در خاموشی باو نگاه

میكردم ، هنگامیكه سر نوشت او را از جای بر كند و بر زمین

انداخت ، من اهسته خم شدم تا اورا بردارم و به كمك او بشتابم

با انكه دلم لبریز از ترحم بود ، با او از عشق میگفتم ، به ستایش

او میپرداختم ، او هنوز ستاره درخشان زندگی من بود .

او را بر اركیه كاخ عشق نشاندم ،و به خدمت او مشغول شدم ،

تاج افتخار عشق را بر سرش گذاشتم و به او امان دادم كه بخود

ببالد .او همه اینها را می دید اما گوئی یا نمیبیند و یا نمخواهد

ببیند ، همه را ازمود یا نتوانست بپذیرد و یاندید . گاهی چشم

باطن ادمها كور میشود .

سر انجام او بدون افتخار جان داد ،كسی هم نیست كه در این باره

قضاوت كند .

روزی رسید كه او از عرصه زندگیم خارج شدو رفت تا اخرین روزهای

خود را در میان مشتی ارواح بگذراند . روح او نیز نابود شد .

خاطراتش از ذهن همه محو شد ، ایا او هیچگاه معنی یاس ونومیدی را

فهمید.ایا توانست معنی شكست را احساس كند .

من سخن تلخی ندارم كه در باره او بگویم ، دلم میسوزد ، هم برای او

هم برای افتخار از دست رفته اش .در سینه پر مهرم كه گنجایش همه ستمها

را دارد برایش مراسم بزرگی ترتیب داده ام ، انجا سرود ها زیادی خوانده

میشود و ارواح پاكی برای روح او اواز میخوانند .

پایان



هیچ نظری موجود نیست: