سه‌شنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۳

یاداشت های روزانه

............................

در دوران كودكی و هنگامیكه یك طفل خردسال بودم همیشه

از تاریكی میترسیدم ، زمانیكه افتاب میرفت تا در پشت كوهها

غروب كند وحشت همه وجود مرا فرا میگرفت ،فورا خود را پنهان

میكردم ، شب هنگام خواب نیز از ترس اشباح نا شناخته سرم را

زیر لحاف پنهان میساختم ،اما امروز همه چیز عوض شده ،حالا

زمانی میترسم كه میبینم افتاب طلوع كرده ،وشب رو به پایان است

امروز ترس من دیگر از تاریكی و ظلمت شب نیست ، امروز ترس

من از روشنائی روز ، هیاهو و غوغای زندگی است .

هر لحظه ارزو میكنم كه شب فرا برسد تا من بتوانم به رویایم جان

داده و در دریای پهناور خیال خود بسوی دنیای خارج از ترس سفر

كنم .

........

تعجب نكنید كه من در فصل زمستان زندگیم و در این سن و سال

سرودی از عشق میسازم ، این نغمه ها كه گاه گاهی از زیر تخته سنگ

های / یخ بسته زمان میزنند،بیرون امده و با سر سبزی و شادابی بمن لبخندمیزنند

اگر در این فصل عمر اواز روزهای خوش را میخوانم، برای این است كه

كمتر احساس سرما بكنم ، میدانم كه چندان زیبا نیستند و شاید هم بر

دلها ننشینند ، “ اما من میخوانم “ .

..............

هیچ نظری موجود نیست: