ه ۵
یكشنبه
از خانه دور ماندم و در میان بیگانگان ،
انچنان اسیر شدم ، كه دیگر خود را نمیشناسم .
به ائینه نگاه میكنم ، كسی را میبینم ،
كه هیچگاه ندیده بودم .
یك انسان ویران شده ،
و چشمانیكه به فراوانی میگریند .
چرا در به روی همه بستم چرا با خودم تنها
ماندم ، خوب میدانستم كه دیگر هیچگاه ،
كسی بسوی این « انسان » ویران شده ،
نخواهد امد .
همه رو بسوی « طلا » كرده اند .
دانستم كه در این شهر بی سامان ،
هیچ سامانی نخواهم داشت ،و هیچگاه دیگر ،
در قلب من دانه ای رشد نخواهد كرد .
دانستم كه میان این میدان بزرگ ، تنها هستم .
باید حصاری بكشم ، و بانتظار لحظه معود بنشینم .
دانستم دیگر نوری بر این تا ریكی ،
نخواهد تابید .
باید چراغ را خاموش كنم ،و به شب تاریك خیره شوم ،
واز شب بپرسم : كه چه درسر داری : ای شب تار .