جمعه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۳

بیستم امرداد هزارو سیصد و هشتاد و سه

ایكاش در این برهه از زمان ، كمی خودرا تغییر میدادی

دروغگوی بزرگی هستی ، برای پیشبر اهداف خود از هیچ

امری رویگردان نیستی ، هر چه باشد تو هم زائیده همان

سر زمین وحشت هستی وزیر همان سایه بزرگ شده ای .

از تو نیز خسته شدم از اینكه اینهمه سال بتو فكر كرده ام

از خودم بیزارم ، تو استاد ریاكاران هستی وبشكل همان

ابلیسی میباشی كه روحش را فروخت .

مطمئن هستم كه روزی نه چندان دور زیر خاكستر اتشی كه

به پا كردی دفن خواهی شد .

نه ازتو بیزارم ونه مهری بتو دارم ، بی تفاوت ، خوب میدانی

كه من چگونه برای “ تمیز “ و “ پاك “ بودن به چه اسانی همه

“ كثافات “ را دور میریزم . تر ا هم به دست باد سپردم .

نه دیگر مرا خواهی دید و نه من صدای ترا خواهم شنید .

انچه را هم كه بردی بتو می بخشم ، به غیر از روانم را كه

متعلق بمن نیست ،ای استاد فریبكاران .

پایان یك كابوس


پنجشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۳

دنیای دون و بی بها



من از عمر زمین و هزاره ها چندان اطلایی ندارم ، اما میدانم كه همیشه

بشر به ادمكشی مشغول بوده وهست و خواهد بود .

پیامبران هم بیهوده عمر خودرا تلف كردندتاراه صلح و صفا و مهر بانی

را بمردم نشان دهند .

هر فصلی ازسال نشانی از لطف طبیعت دارد بهار نو جوان ، تابستان

پربار ، زمستان پر اب و پاییز زیبا كه زمین میرود تا استراحتی بكند

در تمام این اوقات بشر سر گرم كشتار است .

دیر زمانی است كه بزرگترین عشق ادمی خون ریزی است ، دیگر نوای

دلكش موسیقی ازهیچ گوشه ای شنیده نمیشود ،سرودهای رزمی و اوای

طبلها و صدای شلیك گلوله ها جای همه نغمه هارا گرفته است .

امروز برای خوشبخت بودن بایدفریاد كشید و برای كشتن اماده شد .

هنگامیكه میخواهیم به لذت واقعی و خو شبختی برسیم ، ارزوی مرگ

میكنیم و میگوییم كه : “ بهتر است بمیریم “.

جاه طلبی “ اربابان “ و بزرگان قدرتمند كه گروه گروه مردم را به گورستان

میفرستند ، در همان حالیكه لاشخورها و كفتارها مشغول جویدن كالبدها

هستند ،اقایان به احترام یكدیگر سر خم میكنندوعرض ارادت كرده برای یك

قرارداد دیگر تعیین وقت مكنند،

امروز دیگر هیچ ملتی چشم دیدن همسایه خود را ندارد ، كمكهای دروغین

دوباره واردبازارها میشوند، اقایان بزرگ بقای حكومت خود را روی خون بنا

نهاده اند، روی شانه های مشتی مردم بی پناه كه چوب حماقت خود را میخورند

دیگر «قهرمانی » وجودندارد همه میخو اهند “ بكشند “ واین بزرگترین لذت

مردم این زمانه است .

اربابان صنایع وابزار كشتار هم خندان و خوش مشغول روغنكاری ماشینها ی

خود هستند .



“””به تو كه هیچگاه به قول خود وفا نكردی “””

روزیكه گفت می ایی ، من به دشتهای پر گل وسبزه رفتم ،
سبدی از گلهای وحشی و دامنی ازسبزه های خوش بوی
كوهستان جمع اوری كردم ، به كنار دریا رفتم وهزاران صدف
برایت فراهم اوردم ،در میان راه پایم به سنگ گرفت و بر زمین
افتادم ، انچه را كه جمع كرده بودم باد برد و به دریا ریخت .
لحظه ای دریا و امواج ان رنگین شد ، سپس به حال اول بر گشت
امروز سخت خسته ام ،نمیتوانم دوباره برای جمع اوری انچه كه از
دست داده ام ، بروم دیگر نمیتوانم گلی برایت به ارمغان بیاورم ،
اما هنوز دامنم بوی عطر گلها و صدف ها را میدهد .
اگر دلت خواست و امدی ،واگر میل داشتی كه بوی سبزه ها ، گلها
وصدف هارااحساس كنی ، میتوانی سرت را بر دا منم بگذاری .
و گر نه برای همیشه خدا حافظ .
ثریا / ژوئن دوهزارو چهار / امرداد هشتادوسه / اسپانیا

چهارشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۳

هر هفته ، همین ساعت ، همین جا ،
در هیاهوی كوچه ها روی یك درخت بزرگ و پر بار ، كبوتری اشفته ،
غمزده و پر ریخته به جفت خود میگفت ،
بد جوری دچار پریشانی و سردرگمی شده ام ،هر زمان كه میخواهم
بخوابم دچار سرسام میشوم ، هیاهوی زیادی بگوشم میخورد ،صداهای
مختلفی به زبانهای جور واجور مرا میخوانند ،صلح ، صلح ، كجایی ،
ومن روی سر انها پرواز میكنم و میگویم كه “ من اینجا هستم ، بالای
سر شما “ باز فریاد میزنند كه ، ما ترا میخواهم صلح ، صلح ، چرا ترا ما
نمیبنیم . هر میگویم من اینجا هستم كسی حرف مرا باور نمیكند .
میپرسم “ شما ها كی هستید وچكار میكنید “ یكی میگوید ، من المان
هستم ، دیگری میگوید فرانسه هستم / ایتالیا هستم / انگلیس هستم
امریكا هستم / تركیه/ روسیه/ صرب / و ... ترا نمیبینیم .
روزی به انها خیلی نزدیك شدم ، تاجائیكه مرا ازنزدیك دیدند ، هر چه
به انها نزدیكتر میشدم انها ازمن دورتر میرفتند ، به انها گفتم “ من اینجا
هستم “ مرا دیدند و رفتند . از انروز من سخت پریشان شدم .

پنجشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۳

امروز كه مردان درست كار را جای در ذلت و دزدان وخیانتكاران را
مقام بر اوج اقبال است ، اكنون كه حقوق همه حقیقت بینان پایمال شده
و امروز كه شرافت مملكت رو به زوال رفته ودزدان چپاوول گران بر ان
حكم میرانند ،
ای ازادی پدران ما ، ای كاخ رفیع درخشان ، ای گنبد طلا یی كه سر بر
اسمان لا جوردی سوده ای ، ای جایگاه فنا ناپذیر ،
امروز كه نردبان بلند ظلم و استبداد را بر دیوارهای تو چسپانده اند ،
اكنو ن كه هر روح قوی ضعیف شده ، اكنون كه راستی و درستی وخلوص
نیت ، و عظمت زیبایی را از بین برده اند ،
اكنون كه چشمان نا لایق و خائن ، شرافت / قانون / حق / افتخار / سوابق
درخشان / و سر انجام بزرگانی را كه در گور خفته اند ، به خواری می نگرند
امروز كه وضع بدین گونه اسفناك است ،
ای جلای وطن ،ای دردو رنج غربت ، ترا دوست میدارم .
ای فقر و بینوایی ، ای یاس و اندوه ، شما تاج افتخار من هستید .
كلبه خودرا كه درمعرض باد است ، دوست میدارم .
بر روی این تخته سنگ تیز و برنده ، از ورای ان میتوانم به دردها
اشنا شوم و ناله مادرانی را بشنوم كه درسوگ عزیزانشان نشسته اند
«پنجشبه / و جمعه و همه روز در غربت « .

یکشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۳

به دكتر : س / الف
دوست نادیده ،
ازمن نپرس كه كی هستم ، از كجا امده ام ،و سر انجام به كجا خواهم رفت ،
از نا كجا اباد امده ام،در بیدر كجااباد ، در كنار عروسكان رنگ شده دنیا
ادای زندگی را درمی اورم ،
دوستی برایم روزنامه ای فرستاد كه خبر مرگ اورا “ به اطلاع رسانده “ به
همراه تصویر او ، همان تصویری كه منهم انرا دارم.
همه توانم را از دست دادم ، انقدر گریه كردم كه دیگر اشكی نمانده تا نثار
دیگران كنم .
سالها پیش روزی در كمر كش كوه همانطور كه چابك وار سرازیر میشد
زیرلب این شعر رازمزه كرد : گاه می اندیشم / خبر مرگ مرا چه كسی با
تو گوید / ان زمان كه خبر مرگ مرا میشنوی ،/ روی ترا كاشكی میدیدم
شانه بالا زدنت را / بی قید ، و تكاندادن دستت را / و تكان دادن سر را
كه ،عجب ، عاقبت مرد، كاشكی میدیدم .
و من در جوابش زمزمه كردم :
دیگر زمان “ مجنون “ نیست ، “ فرهاد “ در بیستون مراد نمیجوید ،
زیرابر استانه “ خسرو “ بی تیشه ای كنون سرسپرده است ،
در تلخی تداوم و تكرار لحظه ها،
ان شور عشق ، عشق به “ شیرین “ را / از یاد برده است .
انگاه دست در جیبش برد و دفتری حاوی اشعار “ ح . م “
را در اورد و در پشت ان نوشت :
“ تقدیم به انكه روحش به لطافت گلبرگهای بهاری ، و
احساساتش به پاكی قطرات شبنم صبحگاهی است
« میم / میم «
باو گفتم خبر مرگ ترا روزنامه ها خواهند داد
دیگرهیچگاه او را ندیدم .
اما خبر داشتم كه بیماری قلبی رنج میبرد و گویا
قلبش راهم عمل كرده بود ،
دلم میخواست كه او را میدیدم وسرزنش كنان باو
میگفتم : بسكه تو از قلبت كار كشیدی .
افسوس دیگر دیر است .
روانش شاد و ارزوی سلا متی برای خانوادهاش

من به سوگ اونشسته ام،و گمان نكنم كه بتوانم ان مصیبت را تحمل كنم .
بعضی از اوقات او را صدا میكنم ،نمیدانم تو به بازگشت روح اعتقاد داری
دیگر كجا میشود دست مهربان او را لمس كرد ،دیگر از كدام سو میتوان
صدای مهربان اورا شنید كه میگفت .... دوستت دارم ، ای پاك نهاد .
دیگر كی میشود چشمان مغموم و صورت شیرین لبریز از عشق او را پیدا
كرد ،
دوست نا دیده ، اگر روزی بر سرتربت او گذر كردی ، از طرف من بخاك
بسپار كه عزیزی در میان گرفته كه دیگر مانندی ندارد .
عمر تو درازو روح او شاد باد