چهارشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۷

داستان مرد اتریشی

داستان مرد اتریشی

 

داستان آن مرد اتریشی که دخترش رابرای بهر برداری جنسی

در زمیر زمین خانه اش پنهان کرده بود ،

 ، دردنیای امروز ودیروز ما تازگی ندارد

 

من مردی را میشناختم در چهل و اندی سال پیش که به دختر چها رده

ساله برا درش تجاوز نمود وسپس مجبور شد پول فراوانی خرج کند

ویک شا گر سلمانی را بخرد برای آنکه مدتی کوتاه دخترک را عقد

کرده وطلاق بدهد وعفت وسلامت خاندان بزرگ اشرافی راحفظ

کند وسپس دخترک را بخانه شوهر فرستاد وهمه مخارج عروسی اورا

تقبل کرد و تصا دفا این مرد هم دراتریش درس خوانده بود !!!!!.

ودر سنین بالا دوباره با عروس برادرش همخانه وهمخوابه شد.

ازاین داستانهاوافسانه ها زیاد است باید آنها را یافت.

بقول شاعر :

چراغی که بر خانه روا ست ، در مسجد حرام است !

................

برتولد برشت نوشته است :

به راستی در دورانی تاریک زندگی میکنیم ( اگر امروز بود

چه میگفت ) ؟ .

کلمات بیگناه کمی نابخردانه مینمایند

پیشانی صاف نشان بی حسی است

آنکه میخندد هنوز خبرهولناک را نشنیده است

چه زمانه ای است که سخن گفتن از درختان جنایتی بزرگ است

اینگونه سخن گفتن ، دم فروبستن  دربرابر وحشیان ، ترس است

وخوب میدانیم که کینه بر ضد دنائت وپستی چهره مارا زشت میکند

وخشم بر ضد بیدادگری صدایمان راخشن میسازد ( عجب ، عجب)!

افسوس که میخواستیم زمین را برای مهربانی آماده سازیم،

( آنرا ویران ساختیم ) وخود نتوانستیم مهربان با شیم

اما ! شما !! وقتی زمانه فرزانه شد ! ( که هیچگاه نخواهدشد)

وقتی که انسان یاورشد ( که هیچگاه نخواهد شد) .*

با گذشت از ما یاد کنید !

( آی بچشم ) !

اینهم برای طرفداران پرو پا قرص جناب برشت

·                                                                                                                   کلمات داخل پرانتز از نگارنده!! میباشد .

·                                                                                                                    

 

 

 

بهاران

بهاران

 

گل آمد ، بهار آمد ؛ برخیز

تا خورشیدرا بین خود قسمت کنیم

برخیز  تاشراب را بین خود قسمت کنیم

لحظه ها بوی عشق گرفتند

بیا تا دلهایمان را یکی سازیم

سفره سبز خودرا در میان گلها

پهن کنیم

در میان آن

سبدی ازعشق ، ظرفی ازمهربانی بگذاریم

وسبزه ای از علفهای خوشبو

برای گام های مست خود

بیاراییم

در خاک پونه دمیده ، بغلطیم

در آفتاب مطبوع خودرا برهنه کنیم

که ...

میل رفتن دارم بسوی فواره جذبه عشق و.....

ناله های شیرین

..........

 

ثریا /اسپانیا

شنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۷

کابوس1

کابوس

 

جهان درره سیل و ما درنشیب

بر آمد ز آب خروشان نهیب

که خواهد رسید ، ای شب آشفتگان

به فریاد این بی خبرخفتگان

مگر نوح کشتی بر آب افکند

کمندی به غرقاب خواب افکند

 

" هوشنگ ابتهاج "

 

میگفت :

دیشب باز دوباره دچار کابوس شدم ، دوباره در لانه (ماران)

نشسته بودم وهرکدام نیشی به بدنم فرو میکردند.

امروز صبح هنگامیکه بیدار شدم ، هنوز جای نیش آنها را در

روی پوست بدنم احساس میکردم .

در کتاب دایی جان ناپلیون از قول شاهزاده اسداله میزرا چنین

آمده است :

هنگامیکه داری غرق میشوی  وامیدی به نجات نداری اگر نهنگی

ترا نجات داد آن نهنگ برایت به صورت یک فرشته نجات درخواهد

آمد.

ومن..... گریه امانش را برید .

ادامه داد ، هنگامیکه من در میان انبوه مشگلات زن بودنم وبیوه بودنم

داشتم غرق میشدم ، ماری خوش خط وخال باریک وبلند ، جلوی پایم

ایستاد ، یک قالیچه ابریشمی بر پشتش ویک دسته گل مریم در دهانش با

چشمان بسته ومن نمیدانستم که زهر او درکجا پنهان است و چگونه روزی

مرا وروح مرا مسموم میسازد .

او مرا به لانه ماران برد مارانی ریزو درشت  که هرکدام زبانی به درازای

چند متر ودندانهای زهر آلودشان با نیشخند ی نمایان بود.

هنوز پس از چند سال جای نیش آنها مرا آزار میدهد واین درحالی است که

من پاد زهر را داشتم ؛ وبا روح خالی از هرگونه آلودگیها یم میتوانستم پمادی

روی زخم هایم بگذارم.

هنوز هم گاهگاهی جای نیشی  مرا بیاد آن سرزمین ( ما ران ) میاندازد وروحم

را آزار میدهد .با آنکه میدانم بیشتر آنها سرشان با سنگ زمانه له شده باز هنوز

پس مانده های آنها در اطراف دنیامشغول نشخوا رکردن وبلعیدن دیگران میباشند

گفتم :

آیا بهتر نیست  که نگذاری روح تو بیشتر ازاین آزار ببیند وهمه چیز را فراموش

کنی ؟

گفت :

میدانی ایمان یعنی چه ؟

گفتم بلی ، ایمان یعنی وجدان وحس عطوفت ومهربانی در قلب یک انسان

والاوراستین .

گفت :

اما آنها ایمان نداشتند  تنها یک دین موروثی را دنبال میکردند ، دزدی میکردند

دروغ میگفتند ؛ تهمت میزدند ،  قمار ومشروب وکشیدن همه گونه مواد مخدر

جزیی از اشرافیتشان بود ، باد به غب غب میانداختتند ؛ در میان آنها هیچ مرد

تحصیل کرده ای نبود ، تنها به دنباله بو گندوی خود  میبالیدند ودر کنار همه

اینها با صدای بلند میگفتند " آلله اکبر " .بد ون آنکه به آنچه که انجام داده

بودند فکر کنند.

گفتم :

بهترین علاج تو فراموشی است  گاهی آلزایمر  بد چیزی نیست وانسان میتواند

همه گذشته هایش را اهم از بد یاخوب فراموش کند !!! .

گفت : نه ! نه ! من چگونه میتوانم فراموش کنم منکه بهترین سالهای عمرم را

در میان جمع این ماران گذراندم ؟!

ادامه داد  : ببین من عاشق اشعار حافظ ومولانا بودم ، آنها میگوز.....

من هروز دوش میگرفتم ، آنها مرا بباد تمسخر میگرفتند ، من با بهترین وخوشبوترین

کرمها وعطرها پیکرم را ماساژ میدادم ودر میان بوهای ناشی از دود تریا ک وآروغ

همه چیز از بین میرفت .

من لب به ترشی وپیاز وغیره نمیزدم ، آنها کاسه کاسه ترشی پیار وسیر میخوردند

ویک آروغ دنباله دار هم در  دنبال آن برایم حواله میدادند.

من میز ناهار خوری را به بهترین شکل میاراستم ، آنها روی زمین ولو میشدند وبا

دست لقمه میگرفتند وبه دهان گنده شان میفرستادند .

من بهتر ین وشکیل ترین غذاها ها راآماده میساختم ، آنها به دنبال گوشت ونخود شب

مانده بودند !

من در موسیقی غرق میشدم ، آنها در دود افیون وعرق شب مانده وماست وخیار ....

من سرم درون کتابهایم بود وآنها مشغول تیز کردن خنجر ( نامردمی) خود .

بمن بگو ... حال بگو ...چگونه میتوانم فراموش کنم ؟

 فرار پشت فرار ، از این سرزمین به آن سر زمین وباز به دنبالم میامدند وآش همان

آش وکاسه همان کاسه .

امروز بعضی از آنها هنوز مانده اند زندگی برایشان بر وفق مراد است ، عرق خوری

پنهانی ، قمار پنهانی ، دزدی علنی ، زنای بامحا رم ، همان گوشت ونخود با چنگلهای

دستشان وپشت بند آن آروغ وسپس گو ......... وچیزهای دیگری که خودت بهتر میدانی

پیش خود فکر کردم گاهی آلزایمر بهترین علاج این گونه دردهاست .

..........

ثریا / اسپانیا

 

وهمه چیز را فراموش

کنی ؟

 

 

 

 

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۷

شب1

شب ، و..تب

 

من ، باسمند سرکش جادویی شراب ،

تابیکران عالم پندار رفته ام.

فریدون مشیری

........

بر عرابه ای سوار بودم ، تا مرز فراموشی

پیش رفتم

آن سمند سرکش و جادویی

تنها تلخی یک راه بود

تشنه ام ... آه تشنه ام

آب .. آب

بر لب نهری ، دختری داشت پاهایش را

میشست

پیراهنش را تا بالای رانش بالا برده بود

زلال آب نهر ، بر سا ق ورانهای او

همچو بلورحبابی درخشان میلغزید

آ ه ... تشنه ام ... آب

گل سرخی روی گردنم نشست و...

از شدت حرارت پژمرد

دخترم داشت برروی رومیزی مخملی

گلی را نقاشی میکرد

.......

روشنایی تبدیل به تاریکی شد

صدای آخرین زنگ از ناقوسی بگوشم رسید

عرابه درحرکت بود

من میسوختم .

فریاد کشیدم :

بردارید این تیغه های آتشین را از روی پیکرم

سیب تنهاییم از شاخه با فشار باد فرو آفتاد

و... من هنور درفکر آن نهرآب زلال بودم

آب .... تشنه ام

سفر اقلیمی مرگ

فرار میان برزخ ودوزخ

و من با چراغ تنهاییم

با کامی خشک شده از شدت حرارت

به آن سوی وسعت نور

رفتم ....

آه دریا ها ، نهرهای پر آب ، چرا همه

راکدید ؟

چرا همه بی کلامید ، چرا ساکتید؟

آه .... ( پلاسیدو دومینگو )

چقدر پیر شده ای

مرا صداکن ، تنها یکبار مرا صداکن

آتش گرفته ام

دارم در فصل بدی میمیرم

فصلی که ناتوانان ، ضعیفان میمرند

فصلی که تنها بیماران بی قدرت میمیرند

فصلی که پوسیدگیها ، جای خودرا به رستن ها میدهند

آه باران میبارد

دختران در شهر سیویل زیر باران میرقصند

من تشنه ام  تشنه ... آب ...تمنای جرعه ای آب دارم

......

ماندن ، عاشق شدن ، سرودن ... فریاد کشیدم

من تشنه م ، همه چیز بیهوده است

آه .. کجاست آن خشم دیرینم ؟

تشنه ام ، چرا این تیغه های آتشین را از روی

پیکرم برنمی دارید ؟

این بار روسپی ایام ؛ دراعتبار دروغین خود

پیکرم را سوزاند .

آه ...صدایم کنید ، تشنه ام ، تشنه

تنها در انزوای سفر دلخوشم

شاید به نمی آب دست یافتم

.......

رها از خستگی ها

رها از کابوسها

در احاطه کامل یک دیوار آتشین

به دور از آفتاب گرم جنوب

دارم میمیرم

و... میدانم که مرغان صبگاهی

هرگز از شب بیداری خوش خود

بسوی من باز نخواهند آ مد

من میمیرم

در میان مشتی دیوار سیمانی

در میان یک شهر کهنه وبوگرفته

بر یک عرابه سوارم

تنها یک تک زنگ ، از ناقوسی دوردست

بگوشم رسید ، آ خرین زنگ !!!!

..............

آپریل دوهزارو هشت . در بستر بیماری .    ثریا

 خود

صبگاهی

نه

ن خود

 آب دارم

 

 

جمعه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۷

بیا

بیا ؛ بیا

 

بیا ؛ بیا پاره کن این پرده تاریک را

بیا ؛ بیا ؛ دوباره پیام آورچلچراغ

شب باش

بیا ؛ بیا؛ روان کن رودخانه عشق را

بر این زمین سوزا ن

ودشت عطش زده

بیا ؛ بیا؛

شکوه دریای خروشان باش

نه پرده ای برمرداب خشم

بیا ؛ بیا ؛

نگاه کن به کبوتران خسته ام

که بالهایشان دیگر

قدرت پرواز ندارند

بازوانشان خسته

وسینه هایشان یک آسمان آبی

صاف

آنها درنور زاده شدند

آنها آواز وحشت را نمی شناسند

کبوتران من نمیدانند

چه چیزی در عمق زمان ؛ فریاد میکشد

آنها با لزجه ی ( شریف)

در امتداد قفس من

پرواز میکنند

آنها تنها فهمیدند که :

بر بلندای قاموس نامردی

دروغ چه معنی دارد

 

ثریا /اسپانیا

 

پنجشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۷

قصه سیاوش

قصه سیاوش

 

آنچه را که گفتیم ؛

واژ هایی ؛ بی قافیه

عاشقانه های ؛ بی وزن

لکن ؛ لبریز از درد

آنچه را که گفتیم

تنها خانه ای ساختیم  ؛ بی سقف

بر روی تیرکهای سست

و... ناتوان

 بی قواره

آنرا رنگ زدیم

و....

گمان بردیم که :

( کاخی از نظم ونثر )

بر افراشته ایم

.....

نه چو شیرین در عشق فرهاد مردیم

نه چو فرها د سنگی را ازجای

با تیشه برکند یم

به خوا ب وبیداری ؛ لب به شکوه ها

گشودیم

به امید کشتن دیو سپید

درانتظار رستم دستان نشستیم

خدا را از آسما ن به زمین آوردیم

اورا هزار تکه کردیم

و هزار آفرین بر زبانها خشکید

که میخواستیم نثار ( گرد آفرین ) نماییم

قصه سهراب تکرار شد

فریدون وکاوه فراموش شدند

ضحاک با مارهایش جاودان ماند

نام تهمینه بر روی سینهای نورسته

ناکام ماند

و رودابه ؟! ..به خانه فحشا خزید

چه میدانسیتم که (بیژن ) چرا در چاه ماند

و ( منیژه ) چرا بی عفتی کرد ؟

چهره سیاووش !!!

کدانم سیاووش؟؟

تیره وغمگین

در کام آتش جهالان سوخت .                   ثریا /اسپانیا

 

 

 

پنجشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۷

عبادت من

عبادت من

 

چگونه به خدا بیاویزم ؟

تا به نماز دیگر بایستم

به آن لحظه معمود

که باید سلام گفت

و چه هنگام , موقع بدرود است ؟

 

قلب زمینی ام

در دل آسمانها

وروح آسمانیم

در روی زمین

به سکون مینشیند

 

همه چیز در من گسترده است

هیچ انعکاسی ؛ از هیچ آیه ای

در دلم پرتوی نمی افکند

من دردرهایم را چو پیچک یک

جنگل سبزو خرم

به همراه آیه ی عشق

بر صفحه دلم

نشانده ام

 

ای بپا خواستگان روی فرش زمین

که همانند شماره های بی نام

چون بره های بیزبان

درپگاهان

بانتظار انعکاس پرتو خدا وند گار

خم شده اید

از چشمه جوشان جان خویش

پرتوی بگیرید

 

شما که درپستوی شکسته یک

زورق بی بادبان نشسته اید.

......

 

ثریا / اسپانیا