کابوس
جهان درره سیل و ما درنشیب
بر آمد ز آب خروشان نهیب
که خواهد رسید ، ای شب آشفتگان
به فریاد این بی خبرخفتگان
مگر نوح کشتی بر آب افکند
کمندی به غرقاب خواب افکند
" هوشنگ ابتهاج "
میگفت :
دیشب باز دوباره دچار کابوس شدم ، دوباره در لانه (ماران)
نشسته بودم وهرکدام نیشی به بدنم فرو میکردند.
امروز صبح هنگامیکه بیدار شدم ، هنوز جای نیش آنها را در
روی پوست بدنم احساس میکردم .
در کتاب دایی جان ناپلیون از قول شاهزاده اسداله میزرا چنین
آمده است :
هنگامیکه داری غرق میشوی وامیدی به نجات نداری اگر نهنگی
ترا نجات داد آن نهنگ برایت به صورت یک فرشته نجات درخواهد
آمد.
ومن..... گریه امانش را برید .
ادامه داد ، هنگامیکه من در میان انبوه مشگلات زن بودنم وبیوه بودنم
داشتم غرق میشدم ، ماری خوش خط وخال باریک وبلند ، جلوی پایم
ایستاد ، یک قالیچه ابریشمی بر پشتش ویک دسته گل مریم در دهانش با
چشمان بسته ومن نمیدانستم که زهر او درکجا پنهان است و چگونه روزی
مرا وروح مرا مسموم میسازد .
او مرا به لانه ماران برد مارانی ریزو درشت که هرکدام زبانی به درازای
چند متر ودندانهای زهر آلودشان با نیشخند ی نمایان بود.
هنوز پس از چند سال جای نیش آنها مرا آزار میدهد واین درحالی است که
من پاد زهر را داشتم ؛ وبا روح خالی از هرگونه آلودگیها یم میتوانستم پمادی
روی زخم هایم بگذارم.
هنوز هم گاهگاهی جای نیشی مرا بیاد آن سرزمین ( ما ران ) میاندازد وروحم
را آزار میدهد .با آنکه میدانم بیشتر آنها سرشان با سنگ زمانه له شده باز هنوز
پس مانده های آنها در اطراف دنیامشغول نشخوا رکردن وبلعیدن دیگران میباشند
گفتم :
آیا بهتر نیست که نگذاری روح تو بیشتر ازاین آزار ببیند وهمه چیز را فراموش
کنی ؟
گفت :
میدانی ایمان یعنی چه ؟
گفتم بلی ، ایمان یعنی وجدان وحس عطوفت ومهربانی در قلب یک انسان
والاوراستین .
گفت :
اما آنها ایمان نداشتند تنها یک دین موروثی را دنبال میکردند ، دزدی میکردند
دروغ میگفتند ؛ تهمت میزدند ، قمار ومشروب وکشیدن همه گونه مواد مخدر
جزیی از اشرافیتشان بود ، باد به غب غب میانداختتند ؛ در میان آنها هیچ مرد
تحصیل کرده ای نبود ، تنها به دنباله بو گندوی خود میبالیدند ودر کنار همه
اینها با صدای بلند میگفتند " آلله اکبر " .بد ون آنکه به آنچه که انجام داده
بودند فکر کنند.
گفتم :
بهترین علاج تو فراموشی است گاهی آلزایمر بد چیزی نیست وانسان میتواند
همه گذشته هایش را اهم از بد یاخوب فراموش کند !!! .
گفت : نه ! نه ! من چگونه میتوانم فراموش کنم منکه بهترین سالهای عمرم را
در میان جمع این ماران گذراندم ؟!
ادامه داد : ببین من عاشق اشعار حافظ ومولانا بودم ، آنها میگوز.....
من هروز دوش میگرفتم ، آنها مرا بباد تمسخر میگرفتند ، من با بهترین وخوشبوترین
کرمها وعطرها پیکرم را ماساژ میدادم ودر میان بوهای ناشی از دود تریا ک وآروغ
همه چیز از بین میرفت .
من لب به ترشی وپیاز وغیره نمیزدم ، آنها کاسه کاسه ترشی پیار وسیر میخوردند
ویک آروغ دنباله دار هم در دنبال آن برایم حواله میدادند.
من میز ناهار خوری را به بهترین شکل میاراستم ، آنها روی زمین ولو میشدند وبا
دست لقمه میگرفتند وبه دهان گنده شان میفرستادند .
من بهتر ین وشکیل ترین غذاها ها راآماده میساختم ، آنها به دنبال گوشت ونخود شب
مانده بودند !
من در موسیقی غرق میشدم ، آنها در دود افیون وعرق شب مانده وماست وخیار ....
من سرم درون کتابهایم بود وآنها مشغول تیز کردن خنجر ( نامردمی) خود .
بمن بگو ... حال بگو ...چگونه میتوانم فراموش کنم ؟
فرار پشت فرار ، از این سرزمین به آن سر زمین وباز به دنبالم میامدند وآش همان
آش وکاسه همان کاسه .
امروز بعضی از آنها هنوز مانده اند زندگی برایشان بر وفق مراد است ، عرق خوری
پنهانی ، قمار پنهانی ، دزدی علنی ، زنای بامحا رم ، همان گوشت ونخود با چنگلهای
دستشان وپشت بند آن آروغ وسپس گو ......... وچیزهای دیگری که خودت بهتر میدانی
پیش خود فکر کردم گاهی آلزایمر بهترین علاج این گونه دردهاست .
..........
ثریا / اسپانیا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر