پنجشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۶

آن غریبه

آن غریبه

 

بوی اورا که در ( اوج ) افتخار !!!!

بود

ببرکشیدم

بی آنکه زنده باشم

از بوی ا و مسموم

و در زیر خاکستر بجا مانده

مدفون شدم

بوی تلخی ؛ حکایتی بود

از بوی برگهای متعفن آن درخت پیر

هوای سالم خانه ام سنگین شد

گلهای باغچه کوچکم افسردند

میان دو چشم سنگی ا و

و دو چشم سرشار از پشیمانی من

برقی جهید

آه ...... ما تا چه اندازه

بهم بیگانه ایم

آنهمه روزهای جوانی

آن ایام

تنهانگاهم بسوی خراباتی بود

که او خانه داشت

بدون آنکه بدانم

در آن دوچشم سنگی و بی رونق

انبوه فاصله ها را دیدم

این خیرگی

این بیشرمی

و مردن اورا

در سایه سوخته آوارگی ها

........

تابستان دو هزارو چها ر

 

یکشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۶

اندوه فراموش شده

اندوه فراموش شده

 

قصه ها وغصه های فراموش شده ام

و....

اندوه یک مادربزرگ

در آستانه یک درگاه تاریک

بانتظار پنجره ای که به روزن

خورشید باز میشود

بانتظار عطر سبزعلفهای وحشی

وآهنگ بال کبوتران

نرمش رقصی درمیان یک بازوان

ستبر

در میان یک سینه فراخ

نمیخواهم حامل این کوله بار

اندوه باشم

آنهارا برزمین میگذارم

همه اندوه وغصه های فراموش شده را

قصه های یک مادربزرگ!!!

بانتظار آ ن عقاب مینشینم

وبه آسمان چشم میدوزم

تا کبوتری بابرگی در منقار

بسویم پرواز کندوبمن نوید بدهد

بانتظار دستهای ناشناخته

و....

گم کردن اشتباها ت بی جبران

 

ثریا / اسپانیا

23/1/2008

 

 

پنجشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۶

دزد سوم

دزد سوم

 

سه نفر دزد خری دزدیند

سر تقسیم بهم جنگیند

چوبودند سرگرم زدو خورد

دزد سوم خرشان را زد وبرد

مرحوم سعدی !

 

ایران منطقه وسیع و پروسعتی است

برای همه جا دارد ( بغیرا ز ایرانیها )

ایرانیان درخارج مشغول زدو خورد

وترورشخصیت ونابودی یکدیگرند

وخوب !!نقشه اربابان بخوبی اجرا میشود؛ ایران

برای برادران آواره فلسطینی هم جا دارد

هر چه باشد آنها هم حق آب وخاک دارند

حال اگر دولت حسنی مبارک نتوانست آنها

را جای بدهد راه نزدیکتر شده آنها میتوانند

به خاک ایران زمین !! بروند ودرآنجا با

کمال راحتی وخوشی زندگی کنند .

ما را چه باین فضولی ها ؟!

این قصه از آن بایت آوردم تا اگر روزی مردم

حرف آخر را زده باشم وبگویم ما تا چه حد

میهمان نواز هستیم وصاحبخانه کش .

باتقدیم بهترین اردات ها

ثریا /اسپانیا24/1/2008

 

 

 

دوشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۶

سوزان پلشت

سوزان پلشت

 

او هم مرد؛ سوزان پلشت ؛ هنرپیشه زیبایی که

درگذشته خیلی ها مرا به او شبیه میدانستند!!!

همسن من بود ؛ چه حیف ؛ چقدر زیبابود وچه

صورت مهربان ونجیبی داشت .

امروز  که رکن اساسی زندگی از من گرفته شده

وبا از دست دادن سلامتی ام ؛ همه آن اعتما د

واعتتقا دی را که بخود داشتم ؛ از دست داده ام

حال نظیر یک تماشاچی در مقابل سن نشسته ام

که دیگران مشغول بازی یک درام پرهیاهو هستند

گاهی از اوقات به نمایش غم انگیزی که در گذشته

دیده بودم فکرمیکنم ؛ زمانی به صحنه های پر جذبه

وپرکشش و زیبای آن زمان میاندیشم ؛ امروز پرده

فروافتاد وچراغها خاموش شدند وتما شاچیان ناگهان

ناپدیدگشتند ومن بهت زده مانند همان هنر پیشه پیر

روی صحنه وروی یک تخته ناصاف ایستاده و به

انتظار دستور ( راهنمایانم ) هستم .

چه سالهای خوبی بودند ؛ سالهایی که سوزان پلشت

روی پرده میدرخشید سالهایی که همه راحت در امن

وامان زندگی میکردند وچنان آسوده بودند که هیچ خیال

ناراحتی وهیچ احسا س خطری آنها را نمی آزرد .

جنگها در دوردستها اتفاق میافتادوکسی احساس خطری

نمیکرد .

اما ؛ ا مروز آن احسا س امنیت وراحتی ودوراز خطر

زندگی کردن درهیچکس نیست ؛ همه عوض شده اند و

همه از زندگی بیمناک ؛ من نمیدانم خودم تا چه اندازه عوض

شده ام اما میدانم باندازه دیگران ؛ نه ! .

همین امر مرا متوحش میسازد به هر جمعی که نگاه میکنم

گویی درمیان آنها بیگانه ام ؛ تنها وبی کس انگار که از دنیای

دیگری آمده ام وبه زبانی نامفهموم حرف میزنم که کسی نمیفهمد

بلی ! آدمها دیگر آن آدمهای پیشین نیستند وآن دنیایی راکه همه

آنرا دوست میداشتیم دیگر وجود ندارد .

تنها چیزی که د رما باقی مانده ؛ همان احساس غرور وکمی از

زندگی گذشته ؛ حال میاندیشم که اگر چه شکست خوردم وهمه

چیزم را ازدست دادم اما این امرهیچ احسا س ناپسندی را درمن

به وجودنیاورد؛ شکستم اما متلاشی نشدم وهنوزخودم راروی پا

نگاه داشته ام با آنکه میدانم دیگر ( خانه ای) وجود ندارد که در

آن احساس امنیت وآسایش کنم .

دنیای پریشان ودرهم برهمی است وکمی ترسناک .    ثریا.اسپانیا

 

 

 

 

تردید

 تردید؛ چرا ؟

 

در آن شب که تردید کردم

از برق نگاهت ترسیدم

قلبم از هشیاری بیدار ذهنم

خبر میداد

تو کجا؟ من کجا؟

راهمان دور بود

از سبزه زارها

از بوستان پرصفای زندگی

جدا بودم

آن شب در میان تردید ها

و... شک

زورق عشق ؛ مرا

به موج بستر آیینه ها برد

سایه ی لغزید

ترس دوباره درمن راه یافت

در میان آن لرزش

نقش پای ما پیدا بود

جویبار رخنه آب

سایه ترس مرا از بین برد

بتونزدیک شدم

در دورافتاده ترین نقطه زمان

ما میوه ممنوعه را چیدیم

بی پروا آنرا بلعیدیم

بی تابی ؛ شور و عطش

درخشش آن میوه ممنوعه

و....

وسوسه چیدن آن

ما را بسوی سایه برد

سایه ها مارا پنهان کردند

و تو ؛ نزدیکترین شاخه را بمن نشان دادی

من آنرا در خمیدگی شکننده غرورم

چیدم

و...

به پای تو گریستم

 

از : دفتر ا ین زمانه

 

یکشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۶

مویه کن سرزمین من

مویه کن سرزمین من ؛ مویه کن

 

 

" زمانیکه ترس بر ملتی حکومت میکند ؛کیست که بتواند از سرزمین محبوب خود لذتی ببرد "

 

 » آلن پیتون «

 

سرزمین رویایی آ لن پیتون  سرانجام به آزادی رسید ؟! یا نرسید نمیدانم .

اما ما روزی یک نمایش کوچکی در محل فرهنگی سرزمینمان ترتیب

دادیم که بازیکنان آن عبارت بودند از :

فرشتگان آهنی سرزمین یخ ؛

مردان رشید چین سرخ

احزاب ک . م. ل. ه

برنامه ریزان بازوی راست وچپ خطه آذرا بادگان

و حامیان بزرگ خلق نادان  که همه در خواب خرگوشی بسر میبردند .

ما به تماشا نشستیم ؛ تا پرده سوم هم تمام شد؛ لکن بازگیران هنوز در

صحنه ببازی خود ادامه میدا دند ؛ تماچیان برصندلیها میخکوب ؛

 سپس هرکدام به طرفی خزیدند ؛ عده ای به روی صحنه رفتند

وبا بازیگران همراه شدند ؛ آوخ ... چه نمایش چندش آوری ؛

عده ایکه بازی کردن رابلد نبودند زیر چرخهای ارابه حامل لباسها ونقابها ی

بازیگران کشته شدند .

نیمی به سوراخ موشی پناه برده بانتظار یک معجزه بزرگ نشستند ونیم دیگر

همچنان مات ومبهوت باین خیمه شب بازی طولانی مینگریستند و گویی باور

نمیکردند ویا میپنداشتند که دچار کابوس شده اند .

پرتا پ شدگان پیر شدند ؛ سالخوردگان دنیارا با حسرت گذشته ترک گفتند ؛

کودکان تازه متولد شده از شنیدن نام کشک ورب انار آب دها نشان سرازیر

میشد .

قوطی های محتوی خورشهای مطلوب وخوشمزه بادمجان ؛ فسنجان ؛ کشک

بادمجان ؛ قورمه سبزی " جان " محصول کارخانه جات مشهور میم  . ران

و میم . نان  وتافتون برشته ولواش نازک ودکه کبابی با عرق وپاچه ولوبیا

راه افتاد .

کهن سالان به دنبال یک لانه بودند تا باسن بزرگ خودرا درآن جای بدهند

واز مغازه های سمعک فروشی به عینک فروشی بروند تا فراموش کنند که

روزی سرزمینی ( محبوب ) داشتند .

مویه کن سرزمین محبوب من ؛ مویه کن ؛

واین هنوز پایان راه نیست  ؛

خورشید بر زمین میتابد

وآنهاییکه بازی را بلدند از آن بهره وقوت میگیرند

وتنها ( ترس) برای ما میماند , ترسی ناخود آگاه که برجسم وجان فرزندان

به دنیا نیامده ما هم اثر خواهد گذاشت .

مویه کن سرزمین من ؛ مویه کن

 .............

 

فرشتگان فرود آمدند

ورشته تسبیح گسست

گمان مبر که این خلق نادان

بپذیرد فریب این شیاطین را

با نعره های خشم

 

مگذار که زمان بکام این سیه دلان

بماند

مانند یک شمع بسوز

درخشان باش

بشیوه نو اختران باش

اگر چه ( جهان پیر است بی بنیاد)

تو جوان باش

ای ستاره خاموش

نگاه کن که رنگ جهان دگرگون است

سرود رزمیان خاموش شد

وآنها درازای نا ن

جانشان را در باتلاقها میبخشند

وبجای  آ نها که پیروزی را به دست میاورند

کیسه های سنگین زبا له

دریک خط مستقیم

آواز میخوانند و.....

مدال ها برسینه آنها نصب میشود

وجانباختگان در گورهای ناشناخته

پنهان میشو ند .

غریو شادی خاموش شد

وزمان .....

دیگر زمانی نیست

 

ثریا اسپانیا

تقدیم به : عمو محمود

 

 

 

 

 

 

 

 

جمعه، دی ۱۴، ۱۳۸۶

شبستان

شبستان

شعری از : محمود کیانوش

 

شب گذشت از نیمه وبامن

خواب وآسایش نشد همگام

پلک هابر هم نیامد نرم

دل نشد آرام

....

خواب ؛ دورا ز پنجره ی بیدار

دورتراز چشم جان آزار!!!

چشمها خسته؛ اماهمچنان در پویه با پندار؟

طاق شالی است سنگی وسرد

که برو گسترده دست شب

بر تن بیجان شهر مانده از رفتار

....

با آوردن این قطعه شعر دیدم ( بهتر ا ست درست رونویسی کنم )

 

ثریا اسپانیا

جمعه 4/1/2008

 

چهارشنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۶

روز دوم

روز دوم

 

امروز هوا دلگیر ؛ ابری و مه همه ساحل رافرا

گرفته است ؛ آب دریا بالاو پایین میشود و امواج

کف آود حبابهای خودر اکه زاییده یک مادر غیر

طبیعی است با خود بسوی ساحل می آورد تا آنها

کم کم تغیر شکل دارده و بمیرند.

باران کمی شروع شده و من با ین بازی شیطانی

طبیعت مینگرم .

در درونم هیچ هیجان و شادی موج نمیزند بلکه بیشتر

اندوهگین هستم .

خیال میکردم که از هر وسوسه و تشویش خاطری

به دورم ؛ حال فکر میکنم که روزی ماهم مانند همین

ستاره های دریایی و کف آلود  در یک ساحل غریب

و دورافتاده تبخیر شده و فراموش میشویم .

به آسمان نگاه میکنم , آسمانی که میلیونها انسان را با عقاید

و ایده های مختلف به زیر بال خود گرفته حال در پنهانی ترین

افق  با دریا پیوند میخورد ؛ امواج دریا با سرعتی ناگفتنی

به تخته سنگها  میخورند و دوباره خیز برداشته با سرعت

بیشتری به دیواره های خزه بسته بر خورد میکنند.

نه میخواهم چیزی بنویسم و نه چیزی بخوانم اکثر روزها معمولا

یک دفترچه با چند خودکار با خود میبرم واز هر گوشه چیزی

پیدا کرده و روی کاغذ میاورم ؛ اما امروز همه برگهای دفتر من

سفید ماندند؛ تنها می اندیشم  در اینجا در کنار دریا اندیشه های

متفاوتی که بیشتر ( قدیمی ) هستند ! در مغزم بوجود میایند.

این یکنواختی مرا به ستوه آورده روزی خیال میکردم یک هیجان

برایم بهترین است طبیعت بمن کمک میکرد و من ساده ترین

داستانهارا روی کاغذ میاوردم اما آنهم کم کم فرسوده شدو حوصله

مرا سر برد ه است .

معنی زندگی چیست ؟ ما بیهوده گمان میبریم که همه چیز در خود

زندگی است و امروز فهمیده ام که زندگی را میتوان در میان خلاقیتها

پیدا کرد و من چیز تازه ای خلق نکرده ام تنها بر روی دوش مردان

بزرگ سوار شدم و به آسما ن نگریستم و خیال میکردم میتوان ستاره ها

را چید ؛ خیال میکردم که هدفی یافته ام کاملا مناسب ؛ حتی ازهیجانهای

درونیم نیز غافل ماندم ؛ خیال میکردم که به مفهموم واقعی زندگی بهتری

دست یافته ام ؛ اما دیدم دیر است ؛ خیلی دیر این کاررا شروع کردم چرا که

زندگی سخت تراز گذشته جلوی پاهایم ایستاده و مرا به مبارزه میطلبد.

دنیا ومردمش بکلی عوض شده اند و منکه همیشه در اعماق دلم به یک صلح

و آرامش فکر میکردم حال بنظرم زندگی یک تراژدی پنهان و در ظاهر یک

کمدی مسخره و بی مزه ؛ جدی بودن وحشتاک است وستایش روزشب یک سرگرمی .