چهارشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۵

قطره و دریا

 

یکی قطره باران ز ابری چکید

خجل شد چو پهنای دریا بدید

که جایی است دریا من کیستم

گر او هست حقا که من نیستم

 

سعدی

 

 

 

ولیکن زدریا برآمد خروش

زشرم تنگ مایگی رو بپوش

تماشای شام و سحر دیده ای

چمن دیده ای ودشت و بر دیده ای

به برگ گیاه که بدوش سحاب

درخشیده ای از پرتو آفتاب

گهی همدم تشنه کامان راغ

کهی محرم سینه چاکان باغ

زموج سیک سیر من زاده ای

زمن زاده ای وافتاده ای

بیاسای در خلوت سینه ام

چو گوهر درخشد اندر آئینه ام

 

اقبال لاهوری



EL Burro

روزی یک الاغ در یک دهکده پایش لغزید و افتاد درون یک چاه بدون آب. صاحب الاغ آمد دید که الاغ دارد گریه می کند و او نمی تواند خر را از چاه بیرون بکشد. پس فکری بسرش زد. با خود گفت: الاغ که پیر شده، چاه هم بدون آب وبی مصرف است.

پس اهالی ده را صدا زد و با کمک آنها خاک روی الاغ ودرون چاه ریختند. پس از مدتی که گمان می کردند که الاغ درون چاه مدفون است ناگهان اتفاق عجیبی افتاد؛ الاغ سر حال از چاه بیرون پرید! معلوم شد با هر بیل خاکی که روی الاغ و درون چاه می ریختند الاغ خودرا تکان داده و بالاتر میآمد، و به همین ترتیب بتدریج رسید به روی زمین.

نتیجه:

زندگی هم هرروز به روی ما خاکی می پاشد، انواع واقسام خاک و خاشاک. کسی می تواند بالا بیاید که با هر تکانی خاکها را از بدنش بتکاند و یک پله بالا بیاید. الاغها همیشه بما انسانها درسهای خوبی می دهند!

این متن را من از روی یک روزنامه ترجمه کرده ام.



لحظات خوب!

از من خواستی که از تلخیها ننویسم؛ از لحظات خوب، از میهمانیها و دوره های ودوستان و مگسان دور شیرینی بنویسم.

هر چه به مغزم فشار آوردم دیدم چیزی در آن (لحظات) نبود که متعلق بمن باشد: نه آن خوانندۀ شهیر و نامی، نه آن شاعر وترانه سرا، نه آن زنان بزک کرده و پر افاده، نه آن تیمسار وسرتیپ ها، نه آن آقایان وزراء، نه آن تاجر بازاری، نه آن نقره فروش اصفهانی، و نه دختر شاهزادۀ دول دول سلطنه.

از تمام اطاقهای آن خانۀ بزرگ من تنها همان زیر زمین را انتخاب کرده و به سبک وسلیقۀ خود آنرا دکور کردم، و آرزو داشتم که دوستان خوب و تحصیل کرده وشعرای نامی را که کم وبیش می شناختم به آنجا دعوت کنم و بزم شعر و ادب داشته باشم . نه قهوه خانۀ قنبر و بساط منقل.

تنها لحظه های خوب من زمانی بود که به تالار رودکی می رفتم و ساعتی خود ودنیای اطرافم را فراموش می کردم. بلیطهای تالار همه هرماه به همت یکی از دوستان خودم به دستم می رسید که میدانست من سخت دلبستۀ موسیقی هستم.

چند سال پیش که به وطن برگشتم وهمان خوانندۀ نسبتاً معروف را که مانند گربه معومعومی کرد، وبخاطر پوست سفید و موهای رنگ شده اش در تمام (نظام) جای داشت، دیدم و سلام کردم. با کلی افاده پرسید «شما؟»

گفتم به همین زودی فراموش کرده اید؟ فراموش کردید که چگونه (بست) های کله مرغی در خانۀ ما می چسباندید و با نی نوازنده و ساز همسرتان می خواندید و آخر شب هم سر از کافه ها وکاباره ها درمی آوردید؟! گفت «ببخشید، من نمیدانم شما کی هستید و چه می گویید؟؟!»

نه عزیزم اینها دوستان وهمدوره های من نبودند و نیستند و من هیچ لحظات خوشی را با آنها نداشتم، به غیر از زحمت زیاد وپشیمانی از اینکه مشتی گرسنه بخانه ام هجوم می آورند، می خوردند، میدزدند و در آخر هم یک یا چند سکۀ طل ابه هر عنوانی از همسرم ناز شصت می گرفتند.

سرانجام اطاق را بستم و خود به خارج پناه بردم تا بلکه ازشر این جانوران خلاصی یابم. دوستان من هیچگاه پای باین (محفل) نمی گذاشتند.

دوشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۵

زنان و سیاست

آیا زنان می توانند دنیا را نجات دهند؟ بعقیدۀ من، نه! دلیل دارم: از زمانی که اولین زن پایش را به دنیای سیاست گذارد دنیا از روال همیشگی خود خارج شد و رو به قهقرا رفت. از روزیکه زنان وارد بازار سیاست واقتصاد شدند، کمتر فرزند سالمی در جامعه حضور یافت.

زنان دچار مشکلات (زنانه) می باشند!! هورمونها مرتب در حال جابجا شدن است و آنها را به بحرانهای روحی می کشاند. گذشته از آن اکثر زنان سیاستمدار مادر و یا همسر می باشند و این

خود در راه سیاست آنها مشکلاتی ایجاد می کند.

نمی دانم چرا ناگهان مردان کنار نشستند ودنیا را به دست این موجودات ظریف و دلربا دادند. بقول دایی جان نا پلئون اصلی (!) زن را فقط باید برای پرستش نگاه داشت. در حقیقت این زن است که دنیا را می سازد اما نه در کسوت یک سیاسی خبره.

خوب مردان دنیا را دادند به دست زنان وخود رفتند به دنبال (بیزنس) و رفع خستگی. و این شد دنیای ما: مردان زن نما، زنان مرد نما، بچه های ویلان وسرگردان، گرسنگی، فقر، جهالت،

بی ایمانی، بیرحمی.

خوب، یا قوت! سر کار خانم هیلری رودهام کلینتون: دنیا دارد به آخر می رسد؛ ببینیم آیا شما عقربه را بر می گردانید و یا بر سرعت آن می افزئید.



یکشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۵

قصه گوی پیر

قسمت دوم

 

بلی بچه ها داشتم از غصه ها می گفتم، واز اینکه چگونه حضرت بایتعالی بلا نسبت شما عده ای  را خر می آفریند، همانند خود من.  انگاری که گل مرا با مشتی پهن گاو و خون خر و کمی هم سریش بهم چسپانده و ولم کرده اند توی دنیا و گفتند برو که رفتی.

 

نمی دانم شما هنرپیشه وآکتر بزرگ زمان را که حالا تبدیل به یک (اسطوره) شده اند می شناسید یا نه؟  ایشان در فیلم معروفشان بنام (کازابلانکا) جمله ای فرموده اند که شاید همین ایشان را جاودانی ساخت:  «من برای هیچ کس خودم را به آب وآتش نمی زنم و برای هیچکس نمی جنگم بغیر از خودم». به به!  ایکاش من زودتر این درس بزرگ را یاد می گرفتم، چنانچه  یک بانوی هنرمند ما هم که مدتی (فراری) بودند در جایی اظهار فرمودند که: «اول خودم، دوم خودم، سوم خودم» و لابد بپاس همین طرز فکر صاحب یک جایزۀ (سپاس) هم شدند.  خوب خلایق  هرچه لایق!!

 

حال دیگر یک خر پیر را نمی توان تبدیل به یک میمون بازگوش  نمود. انشاءالله در زندگی بعدی. روز و روزگار شما خوش تا بعد.

دوشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۵

قصه گوی پیر

 

آهای بچه ها، می خواهم قصه بگویم؛ یک قصۀ طولانی.  نه گریه کنید، نه برایم دلسوزی.

 

قبل از هر چیز بگویم  که من از گریه کردن بیزارم.  بسکه برای بچه های گرسنه و بیخانمان گریستم امروز یک چشم خود را از دست داده ام.  حا ل شده ام کا پیتان (سر سر)، با یک چشم دارم کشتی شکستۀ خود را از امواج سهمگین دریای زندگی بسوی یک سا حل نجات می رانم.

 

ساحل نجات کجاست؟؟  نمی دانم!  همۀ ما به یک ساحل احتیاج داریم برای همین است که هرسال با هر بدبختی که شده چندر غاز رویهم می گذاریم وبه سواحل دریا میرویم!! و چند روزی را خوش میگذرانیم تا بلکه روزهای سخت و یکنواخت زند گی را فراموش کنیم.

 

اما قصۀ من با دیگران فرق دارد.  من در ساحل نشسته ام اما ساحل نه آن ساحلی است که شما در فکر خود تصویر کرده اید، بلکه یک ساحل شلوغ و پراز سنگلاخ و زخمهایی که بر پاها وسینۀ من و (ما) نشسته).

 

چقدر خودرا به بیعاری بزنیم واز سیاست روز حرف بزنیم وخود را در قالب چه گوارا و یا لنین ببینیم؟  در خانۀ ما که امروز نیست  همۀ شعرا در باره استالین (کبیر) شعرمی سرودند و همه

مایل (!) بودند که از طبقۀ زحمت کش اجتماع  مثلا!! دفاع کنند، غافل از این که بودند چه ستاره های زیر پایشان سقوط می کنند واز بین می روند.

 

بچه ها منهم از همان ستاره ها بودم که ناگهان از کهکشان فرود آمده و در میان مشتی آدم از بهشت رانده گم شدم.  من نه می دانستم دروغ چیست و نه می دانستم که ریا کدام است.  من خیلی ساده دل و بیگناه بودم تا اینکه روزی فرشتۀ عشق بسویم آمد و تیر خود را تا آخر در قلبم فرو کرد.

 

پس از آن من شدم یک عاشق آواره ویک دیوانۀ بی آزار.  نه بکسی کار داشتم و نه از کسی توقع. امروز دیر است  که بفهمم از کجا آمد ه ام وبه کجا می روم.  بلد نبودم که خودرا در بازار

خود فروشان عرضه کنم  این کار به یک هنر و یک دوران (مدرسه) احتیاج داشت و من در مکتب

جناب شاعر دوران (حمیدی شیرازی) درس عشق و وفاداری خوانده بودم.  سپس جناب (الف. بامداد) آمد واو را به دار کشید و من ماندم یک وتنهایی.  عشق گم شد، فراموش شد و رسیدیم به نهایت امداد شب  و ... جمعه ها که مرده می بردند.  آه من چقدر کم هوش بودم و نمی دانستم که منظور چیست ومقصد کدام است؟؟

 

بچه ها، من از نهایت (روز) می گویم، از عشق می گویم.  شکم ما سیر شده بود و زدیم به کوچۀ شب. شما جوانان و بچه های عزیر من فریب  این کلمات را نخورید.  به دنبال بت پرستی و بت پرستان نروید.  بخدا نمی دانند که خود چه می خواهند و چه می گویند.

 

هم اکنون پسر نازنین من در یک بیمارستان دولتی در (ساحل نجات)  زیر تیغ عمل جراحی است و هیچکس نیست که من سر روی شانۀ او بگذارم وبگریم.  بفکر مادرانی هستم که فرزندانشان در جنگهای خود خواهی جان دادند.  بفکر جوانانی هستم که از فرط استیطال خود را برای جنگ آماده کرده اند.  (گمان نکنید که حب وطن پرستی آنها را بسوی مرگ می فرستد، نه!  گرسنگی است.)  ملت را گرسنه بگذار و بار بکش.  این قانون جنگل و دنیای ماست.

 

بچه ها قصه ام طولانی است و این فقط مقدمه  بود.  قصۀ زنی تنها، بی پناه و بسیار پاک که میل داشتند از او یک (نانجیب) بسازند، تا بهره کشی کنند.  اینهم یک نوع جنگ است.  بچه ها تا فردا  شما را بخدا می سپارم اگر که پسرم زنده از زیر تیغ جراحان بیرون آمد.

چهارشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۵




دارا و ندار

دیشب کانال دوم تلویزیون یک برنامۀ مستند داشت مربوط به بهره کشی از کودکان خردسال درکشورهای فقیر، منجمله نیکاراگوئه.

دیدن صحنه های این برنامه دل هر انسانی را به آتش میکشید. هشتاد در صد مردم نیکاراگوئه کاتولیک می باشند که خوب، کلیسا برای نجات روح آنها دعا می کند! کودکان زیر سن از چهار ساله تا دوازده ساله یا در مزارع قهوه کار می کنند، ویا در میان خاکروبه ها مشغول جمع آوری آنچه را که می شود دوباره سرازیر کارخانه کرده واز نو ساخت، از قبیل انواع پلاستیکها وشیشه، هستند. من نمی دانم دادن امکان زندگی وغذای خوب وپوشاک باین مردم که اغلب آنها در روستاها زندگی می کنند چگونه و در چه شرایطی انجام می گیرد؟

سالها قبل جناب دانیل اورتگا رهبر ساندانیستها با دستمال گردن قرمز و روح انقلابی خود در نیکاراگوئه ظاهر شد و مدتی هم با گروه خود گرد و خاکی بپا کرد اما تب فرونشست؛ چرا که برای دنیای غرب خطر محسوب می شد، آنهم از نوع (سرخ) آن! مدتها خانه نشین بود تا که اخیراً که در یک شکل و شمایل نو با ابهت و میان سال با سبیلی سنگین به رهبری و ریاست جمهوری این سرزمین رسید وحمایل آبی را بر گردن آویخت. ظاهراً آقای اورتگا نیز خود را بازمانه تطبیق داد و به ناچار به قبول این مسدولیت مهم شد که شاید بر خلاف میل و حرکت او بود.

دیدن چهره های نحیف و زار کودکانی که بجای آغوش مادر و رختخواب گرم خود در میان جاده ها و مزارع و یا در میان زباله ها می گشتند نمی توانست باعث بی تفاوتی هر انسانی باشد. کودکی از فرط خستگی داشت چرت می زد ودر عین حال بانتظارغذائی بود که از طریق یکی از موسسه های (جهانی)! به آتها داده می شد: کاسه ای برنج سفید بهمراه تکه ای نان و با روزی هشت ساعت کار در ازای دو یا سه دلار در روز که می بایست مخارج غذا، پوشاک و مسکن خانواده را تأمین کند. زنی که چند بچه در بغل داشت وشکم برآمده اش نشان می داد که بانتظار دهان دیگری است، می گفت پسر داشتن باعث افتخار است وهمۀ مادران در آرزوی یک (بارون) می باشند دختر اضافی است. در عین حال استفاده از قرص های جلو گیری و کورتاژ نیز (حرام) وغیر قانونی است. وضع بیماران و بیمارستانها که غیر قابل توصیف است.

و ...

در عوض چندی پیش یک مجلۀ رنگین مجانی که همه جا بطور وفور یافت می شود به دستم رسید که در آن عکسهای زیادی از پارتیهای شبانه زیر عنوان (کمک به خیریه)؟؟؟ برپا بوده و چهره های مسخ شده از فشار خوش گذرانیها وپرخوریها و ...

بطور قطع و یقین حتی لقمه ای هم ازاینهمه (کمکها) به دهان هیچ یک از این درماندگان و گرسنگان نخواهد رسید. در عوض اتومبیل های آخرین مدل آمریکائی، کشتی های تفریحی و هواپیماهای خصوصی برای رفت وآمد به ...کجا؟؟؟ حال چشم امید این فروماندگان به سوی ناجی خود جناب اورتگا می باشد. لب فرومی بندم. بانتظار می مانم.


جمعه، دی ۲۲، ۱۳۸۵

سرخم سلامت

 

جنگ اگر برای عده ای مرگ و نابودی و ویرانی به دنبال دارد برای عده ای برکت می آورد: کارخانه های اسلحه سازی، تولید موشکهای اتمی، کشتی سازی وسایر آلات وادوات جنگی به ثروت فراوانی می رسند.  بیشتر سربازان و خانواده های آنان از برکت چپاول و غارت ها توانگر شده و به نوایی می رسند، حال اگر هزاران کودک و زن ومرد و پیر وجوان در این میان نابود شدند چه باک، سرخم می سلامت.

 

نمی دانم تاریخ نویسانی که هنوز از مادر زاده نشده اند بعد ها در بارۀ این دوران چه قضاوتی خواهند کرد؟  آیا هوش دانشمندان امروزی و زیرکی سیاستمداران و قصه نویسان ما را خواهند ستود، و یا همه چیز را بباد مسخره خواهند گرفت،  و خواهند نوشت که چگونه ما با حمله های وحشیانه و جنگهای بی مورد و قساوت قلب بی مانندی در این دوران بسر می بردیم.

 

امروز همۀ خانه ها غرق تجمل و بیشتر سا ختمانها به سبک معماری قدیم بنا شده. عده ای حتی برای تزئین باغهای خود مانند خانه هایشان نقشه طرح می کنند؛ شمشادهای زیبا بشکلهای مختلف و درختان سر به فلک کشیده، و چقدر درآرایش و تزیئن افراط می کنند. 

 

کلمات تازه ای ابداء شده و شعار های جدیدی بوجود آمده و کلمات وعبارات تازه ای شکل گرفته. شعر نوی قدیم دیگر کهنه شده، و همه چیز در یک بسته بندی زیبا پیچیده شده که محتوی آن معلوم نیست.

 

بگمان من شعور و حکمت هر ملتی و یا هر قومی  از مقداری حقایق عادی تشکیل شده و نو یسندگان و شاعران آن سرزمین شکل خاصی به آن داده اند.  گمان می کنم که آنها در قبال ملتشان دینی دارند که باید آنرا ادا کنند، نه اینکه هر روز بشکلی بت عیار در آمده و به همراه نسیم پرواز کنند.

 

زمانه عوض شده: در گذشته یک پادشاه مقتدر، یک طبقۀ اشراف ضعیف ویک ملت سر بزیر و ایمان مطیع؛ امروز یک پادشاه ضعیف یا رئیس بی تکلف، یک طبقۀ اشراف قوی و یک ملت بی تفاوت و .... ایمانها همه بر باد رفته است.

پنجشنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۵



دون کیشوت به جنگ می رود

هر آدم پاک باخته ای سر انجام آخرین تلاش خود را میکند تا بلکه بتواند جبران باخت کلان خود را بکند. حال جناب دون کیشوت قرن بیست و یکم ما هم با چند هزار سرباز دیگر به جنگ (آسیاب سنگی) می رود.

بودجۀ کلان و هزینۀ این جنگها از کجا تامین می شود؟ لابد از میراث (حسین). و سرانجام بار آن بردوش ملتها گذاشته می شود.

نمی دانیم که سرانجام این قیصر عصر حاضر بکجا خواهد کشید و سرانجام دنیا نیز.

پنجشنبه

چهارشنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۵

پناهگاه

 

من آنچه را که می نویسم چیزهائی است که کم وبیش بر من گذشته است.  گاهی خودم را در پشت دلتنگی ها وایام کودکی و زندگی گذشته و زادگاهم پنهان می کنم.  نمی دانم که مخاطب من چه کسی و یا چه کسانی هستند.  من فقط برای خودم می نویسم و اگر کسی هم آنها را خواند برایم چندان مهم نیست و بانتظار قضاوت کسی هم نمی نشینم.  من نه نویسنده و نه روزنامه نگار و نه شاعر هستم، وادعایی هم ندارم. گاهی در مقام و حکم وظیفه دلم می خواهد که چیزی در بارۀ این دنیا بنویسم چه بسا بدرد کس ویا کسانی بخورد.

 

امروز پناهگاه کوچکی را که برای خود انتخاب کرده ام با طبع وروح آرام من متناسب است.  نمیخواهم بگویم که شادی و یا مسرتی در اینجا دارم، اما این گوشه که مرا در پناه خود گرفته بکلی از مردم و نامردمی هایشان بدورم وکم کم از نظرها رفته وفراموش می شوم، و چه بهتر که می توانم بخود برسم.

 

اگر کسی به زندگی و گذشتۀ من نظری بیاندازد، یا برایش بی تفاوت است و یا ابداً مطرح نیست.  شاید هم دلی بسوزاند و زیر لب بگوید: « بیچاره، از همه جا به هیچ رسید؟! »

 

من صفحۀ قضاوت را برای روزگار باز گذاشته ام و خودم را بکلی کنار کشیده ام.  زمانی گمان میکردم که در مقابل خوبی و بخشش و یاری رساندن به دیگران سرانجام مرا به کامروایی می کشد.  اما امروز بر این عقیده نیستم ومی بینم آنهائیکه در کارهایشان موذیگری و یا نادرستی هاست در نهایت همه موفق ترند. به این نکتۀ خیلی مهم رسیدم که سرنوشت خیلی قویتر از ماست ونمیتوان از دست او فرار کرد و در افتادن با آن یک حماقت تام می باشد: او قبلاً می رود و جای می گیرد.

 

من هیچگاه میل نداشتم که در جائی ساکن و راکد بمانم.  پیکر من باید در حرکت باشد تا فکرم باز و روشن شود.  اما امروز هر حرکتی برایم دشوار است.  گاهی حتی از دیدن مناظر طبیعی نیز بیزار می شوم  و دیدن آنها باعث رنج واندوه من می شود چرا که فوراً بیاد گذشته ها می افتم.  

 

روزگاری در آرزوی همین پناهگاه کوچک بودم، در حالیکه در یک فضای باز و بزرگ و در میان همه گونه آسایش غوطه می خوردم.  نمیدانم، گاهی افکاری بدون اختیار به ذهن آدمی وارد می شود و لحظه ای کوتاه قلب او سرشار از شادی و امید و آرزو می گردد. یک زمان انسان در حسرت فروغی کم سو وتابشی می سوزد وخبری از آن نیست، و زمانی دیگر بدون آنکه بخواهد آن آرزوی دیرین با تابشی خیره کننده باو می رسد که دیگر خیلی دیر است!

 

در گذشته هر چه بیشتر بامردم معاشرت کردم  کمتر توانستم خودم را با آنها وفق بدهم و کمتر توانستم مورد پسند آنها قرار بگیرم.  اگر آنروزها می توانستم صاحب یک در آمد ثابت وکافی باشم محال بود تن به هیچ اسارت  وحقارتی بدهم.  من عاشق آزادی بودم بدون آنکه بخواهم از این آزادی استفاده های نامشروعی بکنم.  دلم می خواست که روحم آزاد باشد، نه آنکه مانند سنگ زیرین آسیاب دور خود بگردم تا دیگران بتوانند گندم هایشان را آرد کنند.  پس به ناچار سرنوشتم را به دست کسانی سپردم که از من(زرنگتر) و (باهوش تر) بودند.

 

من در پنهانی ترین زوایای قلبم سخت (مؤمن) بودم، وهستم، اما نه با پند و اندرزهای دیگرمومنین.  عشق من به ایمان از درون قلبم مایه می گرفت.  امروز خودم را سرگرم نوشتن کرده ام.  شاید

نوشته های من پراز غلط واصطلاحات قدیمی باشد، اما آنچه که مسلم است خود من در میان آنها هستم.  من در حال حاضر دسترسی به هیچ کتاب تازه ای ندارم و از این بابت بسیار رنج می برم. بنابراین فقط می نویسم، می نویسم...و یک گنجینه نوشته دارم که گاهی خودم هم در خواندن آنها میمانم وزمانی فکر میکنم در چه شرایطی من آنها را نوشتم؟  کمتر به احساسات ونازک خیالیها میپردازم مگر زمانی که سخت به آن محتاج باشم.

 

...واین داستان همچنان ادامه دارد

جمعه، دی ۱۵، ۱۳۸۵

سیم و زر

آنکه امروز بود سیم و زرش

یا خودش دزد بوده یا پدرش

آنهائیکه امروز در مقام سرمایه داران بزرگ و کارخانه داران و اربابان قرار دارند، پدر اندر پدر اندر پدر .. برایشان تدارک دیده و چاپیده و میراث گذاشته اند: از خرید وفروش برده تا قاچاق مواد مخدر واسلحه.

امروز در کاخ ها ی زرین ومخمل سرخ نشسته ویا افتاده اند. زمان عوض می شود، اما اقتصاد همچنان به راه خودش ادامه می دهد - زیر یک نام ساختگی و دهان پرکن. برده داری هنوز ادامه دارد. برده فروشی آنهم بشکل زشتی رونق گرفته. قاچاچیان همچنان بکار خود ادامه می دهند و برای سرگرمی عده ای را که شهوت مقام دارند مانند گوسفند بر کرسیها می نشانند و سر انجام آنها هم که معلوم است. اگر خیلی زرنگ باشند هنگام سوار بودن قاچ زین را محکم می چسبند والا

به ردۀ دیگر دلقک هامی پیوندند.

بلند گوها، ورق پاره ها وسگهای تربیت شده بموقع آنچه را که بایشان دیکته می شود طوطی وار تکرار می کنند: همیشه عده ای احمق روی زمین زندگی می کنند که می شود بر گردۀ آنها سوار شد و از وجوشان بهره گرفت.

عده ای هم وجود دارند که من از کلمات (تکنیکی) استفاده کرده ونام آنها را بورژوای شهرستانی میگذارم. آنها در ولایت تکه ای زمین و یا خانه و دکان و حجره ای داشته اند، و حال یک پول آنها صد پول شده و میل دارند که مانند (کاخ نشینان) زنگی کنند.

عده معدودی هم هستند که از عرق جبین وکد یمین نان می خورند و در حاشیه به تماشا ایستاده اند. خوب، یا باید اهل کار وعمل بود ویا حاشیه نشین شد. تا یار که را خواهد و میلش به چه باشد.

چهارشنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۵




صدام وپینوشه

هردو دیکتاتور بودند وهر دو انسانها را بخون کشیدند. ولی یکی با احترام مرد و دیگری به خواری.

اسپانیائی ها مثلی دارند که می گوید: «اگرپد رخوانده نداری، غسل تعمید هم خبری نیست.»

ویا....بیاد این شعر دوران مد رسه افتادم:

سه نفر دزد خری دزدیدند

سر تقسیم بهم جنگیدند

آن دوبودند چو گرم زد وخرد

دزد سوم خرشان را زد وبرد

صدام نوکر بدی بود، خیلی بد، و خوب گوش به حرف ارباب نداد و ادای امپراطورها را درمی آورد. بعلاوه تاریخ مصرفش هم تمام شده بود. اما ایکاش صحنۀ اعدام را از رسانه ها نمایش نمی دادند؛ همه دل و جرئت (دیگران) را ندارند.