شاعر گریست!
شاعر بر کنگو گریست
شاعر بر صف اسیران ویتنام گریست!
شاعر آرزو داشت که دستش را
بر پشت خون آلود پاتریس بمالد!!
شاعر از زنجیری سخن می گفت که نمی دانست چیست
شاعر هر روز با اتومبیل گران قیمتش
به صف کافه نشینان پر دود و آغشته
به غبار (نمی دانیم) می پیوست
تا سرودی بسراید در وصف آنچه را که
خود نمی دانست چیست!
شاعر یکشبه مؤمن شد
و دلش خواست در مسیر سر سپردگان نماز بخواند
شاعر در جیب جبرئیل به جستجوی فرشتگان بود
او در هوس بازار کوفه می سوخت
او در شبهای لیلة القدر تاریخ
تا اذان مطلع الفجر
برای ایثار نشسته بود
و بوسه بر لب شمشیر می زد
شاعر لرزان بود و می ترسید
و نمی دانست که:
«کدام وامدار ترند»
و نمی دانست که دین او به چه کسی است
او خانه اش را فراموش کرده بود
پیوسته زیر لب می سرود
تبارک الله الحسن الفی القالقین
شاعر از شهر اسیران نام می برد
و در انتظار معجزه نشست!!
معجزه آمد و او را باخود برد....
و او بر هودج خود سوار شد تا به مرز آبی کدر رسید
و سپس برای امیر بخارا و شیخ صنعان گریست
و آرزوی بازار و چهار سوق خود را می کرد
شاعر هنوز هم می گرید و نمی داند چرا؟!....