سه‌شنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۶

ناقوس بی صدا

ناقوس بی صدا

 

زنگها با شدت بهم میخورند

اما ... در گوش من طنینی ندارند

دیریست که بتخانه رندان

تبدیل به زندانی مخوف شده

و تنها چشم جهانیان برآ ن بام بلند

خیره میماند

من از دیر کهن دور افتادم

زاده زرتشتم

 من زاده خورشیدم

در سینه من شعله جاودان

آتش افروخته

هر چند دیریست که .....

این خورشید نهان مانده

دوش خسته و آزرده

در گوشم زمزه ای فروخواند

که....

افسانه یاران  زکف رفت

دردر از پی درد آمد

و بارغم افزون شد

از آن سر زمین کهنسال دورم

و خنده خورشید او

......

که گرم ودل افروز بود

درسینه ام گم شده است

و من خواندم :

ای آشنای من ؛

تو دانی که چه اشکها بیاد تو ریختم

آن روزها ؛ آنجا برایم  بهشت بود

و اینک جهنمی سوزان شده

و تو در میان آن شعله ها

گم شدی .

 

تمام

ثریا  حریری / اسپانیا

دوشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۶

آخرین قطار

 

در آن روزها که شعله ها

آب می شدند

کوتاه می شدند

می رقصیدند، بی تاب می شدند

در آنسوی ایستگاه قطار

مردی بانتظار

با دسته گل زیبایی

همچو یک رازی کهن

ایستاده بود و

انتظار مرا می کشید

من خودم را باو سپردم

سر بر سینه اش نهادم

عاشقی خسته

در قطار زندگی

با قصه هائی درگلو

باو گفتم:

بمان، با من بمان ای دریچۀ بیدار

گفت:

می مانم!!

شب از شور و شعر نخفتیم

سحر گه ز اتش دل می شنیدیم

ساعت جدایی فرا می رسد

باو گفتم:

دلم کوچک است و غمها بزرگ بامن بمان

گفت می مانم! ،و .....

دیگر هیچگاه او را ندیدم

دیگر هرگز سوار هیچ قطاری نشدم

چرا می دانستم که دیگر کسی در آن سوی ایستگاه

با دسته گلی خوشبو

بانتظارم نیست

و گلها روی او را پوشاند.

 

بیاد: او که دیگر نیست

سیمین بهبهانی

 

قطعه شعری از بانوی شاعر پر آوازۀ شهر ما، خانم سیمین بهبهانی به دستم رسید: هشتاد سالگی و ...عشق

 

صد آفرین به اینهمه سر زندگی و شهامت.  بیاد « ولتر » فرانسوی افتادم که زمانی به سن هشتاد سالگی رسید شبی در میان جمع گفت: تعجب نکنید از اینکه طبع من پس از گذراندن هشتاد زمستان هنوز یارای سرودن اشعار تازه را دارد.  مگر ندیده اید که گه گاه از زیر یخ ها ی کشتزاران ما گیاهی  سر سبز لبخند می زند.  شاید پرنده ای نیز باشد که پس از گذشتن فصل بهار باز آوازی زیبا سر بدهد، اگر چه آواز او دلنشین نباشد، چرا که دیگر داستان عشقهای خود را نمی گوید.

 

من نیز هنوز انگشت بر سیم های چنگ دارم اما امروز انگشتان من در خط فرمان من نیستند. هنوز آواز می خوانم، اما کسی دیگر صدای مرا صدای ناتوان مرا نمی شنود.  اما ما هر کجا باشیم صدای نیرومند سیمین را خواهیم شنید.

 

ثریا / اسپانیا

سه‌شنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۶

عصیان

 

در زیر آقتاب صدایی نیست

غیر از رهگذرانی که گاهگاه

تصنیف کهنه ای را درکوچه های شهر

با این دوبیت ناقص آغاز میکنند

...

آیا زمان آمدنت نیست؟

سنگ بزرگ عصیان در دستهای توست

آیا علامت زدنت نیست؟

 

شادروان نادر نادر پور

 

ـــــــــــــ

 

 یکی از اتهامی را که بر پدر یک ملت رضا شاه کبیر می زنند این است که او روزی سه بست تریاک بعد از ناهار می کشیده است!  اما از خدما ت ارزنده ای که برای وطن ما انجام داده چیزی نمی گویند.  من نمی دانم زندگی خصوصی آدم ها به دیگران چه ارتباطی دارد؟

 

می گویند محمد رضا شاه شخص کم هوشی بوده است، در حالیکه مرحوم منوچهر اقبال می گفت: پادشاه ما یک ماشین حساب در مغزش دارد.  او قابلیت ان را دارد که چهار موضوع مختلف را در آن واحد در ذهن خود تجزیه وتحلیل نماید.  امیر عباس هویدا بارها می گفت: شاه از همۀ ما باهوش تر است. او پروندۀ یک یک وزرای خود را بخوبی می داند و از کم وکیفت آنها باخبر است.

 

اگر او بیمار نمی شد؛ اگر او از بیماریش سخنی به اطرافیانش می گفت؛ اگر او ... هزاران اگر در زوایای زندگی او پنهان است که تاریخ واقعی باید در باره اش قضاوت کند.

 

پدر ملت ترک  کمال آتاتورک مشروبخوار قهاری بود و در اثر بیماری سیرس کبدی جان سپرد، اما هیچگاه ملت او این ضعف او را اعیان نساخت.

 

و ما نشسته ایم و تنها به نقاط بی اهمیت و ناچیز نگاه می کنیم و از آنها کوهی م یسازیم و سپس (پشیمان) !! می شویم.  زمانی این پشیمانی بما دست می دهد که دیگر خیلی دیر است.  نسل سوم آوراگان ایرانی نیز به دنیا آمدند و ما چگونه می خواهیم به آنها آگاهی بدهیم؟  تنها با اشعار حاقظ و سعدی و مولانا!

 

و....حکایت همچنان باقی است.

 

ثریا / اسپانیا

 

دوشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۶

مهاجر

مهاجر – مسافر

 

تو در خانه من چه میکنی ؟ تو تنها در خانه وسرزمین من

آب خانه مرا ؛ نان و گوشت  وآ ذوقه ا ی که متعلق بمن و

بچه های من است  میخوری وگاهی هم میدزدی ؛ برگرد

برگرد به خانه ات .

مهاجر -  میدانم که همه چیز این سرزمین متعلق به توست

اما من مسافری خسته از گرد راه رسیده که دراین میانه

راه بیتوته کرده و بانتظار نشسته ام تا خانه ام تخلیه شده

 وبرگردم .

سین – میخواستی خانه ا ت را محکم نگاه داری و به هر

بی سرو پایی اجازه ورود بخانه ا ت ندهی ؛ تا صاحبخانه

شوند ؛ گناه مانیست که تو آ واره ای ؛ برگرد و برو .

مهاجر – بانتظار برگشت نشسته ام !! من میلی ندارم  که

در خانه تو بمانم  و به آب ونام تو دست درازی کنم ؛

تنها خسته ام و به کمی استراحت احتیاج دارم .

سین – تو همیشه خسته بودی و همیشه مشغول استراحت

و رفع خستگی !  دران تختخوابت و درمیان مبل هایت

لم میدادی بدون آنکه به آینده نگاهی بیاندازی ویا فکری بکنی

بچه ها را برای پس انداز روز پیری به وجود آوردی و از

آنها مجسمه هایی بشکل خودت سا ختی بدون آنکه به آنها

اجازه دهی که خودشا ن فکر کنند وخودشان زندگیشان را

انتخاب کنند .

بچه های ما برای خودشان زندگی میسازنند  واینهمه

احساسات آ بکی را در درونشان پرورش نمیدهند؛ ا ما شما

چه کردید؟! کمی به عقب بر میگردیم ؛ نگاهی به گذشته

ما کافی است تا ترا بیشتر با فرهنگ و آداب ورسوم ما

آشنا سازد .

ما گالیله داشتیم ؛ انیشین داشتیم ؛ نیوتون داشتیم و امروز

بیل گییتس را داریم و فردا مردان بزرگتری راخوا هیم داشت

و شما ؟؟؟!!

مهاجر- ما ... ما .. ابن سینا داشتیم ؛ ابوریحان بیرونی داشتم

فخر رازی ؛ سعدی ؛ حافظ و خیام را در دامن خود

پروراندیم .

سین – خوب ؛ آنها برای آینده دنیا چه کرده اند ؟

مهاجر – ابن سینا پدر طب امروز شماست و رازی ا لکل را

کشف کرد ، خیام نابغه بزرگی بود در علم ستاره شناسی و

بعلاو شاعر یگانه ای است که نظیرش را هیچ ملتی نخواهد

داشت !.

سین – خوب ! اینها همه مسلمان بوده اند !! به تو چه ارتباطی

دارد؟ اینها همه از فرهنگ غنی !! اسلامی برخاسته اند !

مهاجر – نه ! نه! تو اشتباه فکر میکنی اینها همه متعلق به

سر زمین من بوده اند ؛ تنها زبانشان عوض شد!!!!

سین=؛ زبان ؟ کدام زبان ؟ در همه این دورانی که در اینجا

خوابیده ای من نام ونشانی از زبان تو در هیج جا ندیده ام

شاید هندی حرف میزنید ؟!

مهاجر آه خدای بزرگ من چگونه میتوانم به این شخص حالی کنم

که زبان ما از بدو شروع تاریخ چه بوده و  با هجوم اقوام مختلف

 حتی زبان مادریمان نیز از دستمان رفت و....

سین -  خوب بگو در انتظارم ؛ الان به غیر از چند فرش دستباف

و مقداری ادعا و دنیایی افاده و مشتی شاعر قدیمی و نویسنده

قدیمی چه دارید ؟!! در حال حاضر همه همه شاعر و نویسنده

شده اید !ها ها ها گویی که شعر اولین وآخرین ایمان ومذهب

شماست . بعلاوه این همه سال در انتظار نشستن برای شما ها

چه فایده ای دا شت؛  هرروز شما برای ( بزرگداشت ) گذشت

و تو با کلی خوشحالی روزنامه ها ومجله ها را بمن نشا ن

دادی ؛ بدون آنکه من بدانم این شخص چه کار مهمی برای خانه

تو کرده است ؟ آیا کوششی بخرج داده تا کسانیکه خانه ترا

به نفع خود ظبط کرده و ترا بیرون رانده اند کاری انجا م داده باشد

آیا سرزمین تو در حال حاضر به همراه سایر کشورها به جلو

رفته ؟ نه ! بلکه به قرون وسط برگشته است .

نگاه کن  همین حالا به سرزمین من نگاه کن  ما بیمه مجانی

داریم که تو هم مجا نی از آن استفاده میکنی  ؛ حق وحقوق

ما را میگیرید و میبرید در جاهای دیگر خرج میکنید ؛

با پولها کثیفتان ؛ زمین های ماراخریده و در آن قصر

میسازید میهمانیها بزرگ ؛ پارتیهای شبانه ؛ و مبلمان خانه

که حال مرا بهم میزند و در عوض ما مجبوریم با چند بچه

مادر بزرگ وپدر بزرگها دریک خانه کوچک پنجاه متری زندگی

کنیم ؛ و خانه های بزرگ شما به شهر کوچک ما طعنه میزند

اینجا سر زمین من است ؛ خانه منست ؛ محصولی که در آ ن

بعمل می آید متعلق به من وخانواده من است ؛ ما نه شیوه

زندگی شما ؛ نه دین وایین شما و نه رسم و رسومات مسخره

شمار ا دو ست نداریم  شما چهره زیبای شهر مارا زشت کدر

و کثیف کرد یدبا آن پوشش های مسخره که بر سر و

صورت خود بسته اید با آ ن زیور آلات و آن رنگهایی که

به صورت خود میمالید ؛ شما آیین ما را نیز بهم ریخته اید ؛

برگردید؛ برگردید به خانه خودتان.

مهاجر - ...سکوت

سین – آیا میفهمی ؟ اینجا خانه من است سر زمین منست آ ب

 سبزه و همه محصولات متعلق به من است و شما مجانی ازآن

استفاده میکنید  برگردید , به خانه تان .

مهاجر – گوش کن ؛ ما اگر اینجا هستیم خود به خود نیامدیم ؛ ما را

آورده اند ؛ اربابان بزرگی که شما آنها را نمی شناسید ؛ سر زمین

مرا خالی کردن ؛ چاپیدند و مشتی آدم مسخره  را سوار دوش مردم

کرده اند ؛ آنها پدر من ؛ پسر من ؛ برادر ؛ خواهر مرا کشتند ؛

برای آنکه آنها نیز میخواستند ؛ یک گالیله داشته باشند ؛ یا یک بیل

گیتس ؛  من خسته ام ؛ یک مسافر خسته .

سین – اما شما میتوانستی جلوی دزدان را بگیرید نه اینکه با آنها

همدست شوید و برایشان کف بزنیدو شعر بگویید حال امروز در همه

دنیا آواره اید ؛ آوا ره, میفهمی ؟ آواره ؛ خود شما مقصرید اگر دزدی

بخانه شما آمد درب را به روی او می بستید ؛ شما درب را باز کردید

کلید گنجیه را به آنها دادید و با آنها گفیتد راه بام از کدا م طرف است

و ما هم با شما همراهیم /

اما ما ایستادیم محکم  ایستادیم و نگذاشتیم که  دزدان مارا چپاوول

کنند ما سرنوشت خودما ن رابدست گرفتیم  زنان ما بجای آنکه

اسلحه به دست بگیرند ؛ محکم پشت مردان شان ایستادند به آنها امید

دادند ؛ اعتماد دادند ؛ ما زندگی خود را بیشتر مدیون زنانما ن هستیم

شاید در گذشته های دور زنان ما نیمه گمشده بود ند ؛ اما امروز زنان

ما در کنار مردانمان  و درهمه شئو نات زندگی سهم بزرگی دارند ؛

اما زنان شما ؛ یا اسلحه به دست گرفتند ؛ و یا در حرمسراها گم شدند

امروز در سر زمین شما یک بیوه وبدون همسر نمیتواند مالک زمینی

باشد و تنها در هنگام تنظیم بودجه خانواده خود را شریک میدانند ؛

تازه در آن تقسیم هم دچار مشگلاتی میشوند ؛ زنان شما تنها باید زیبا

وخوش منظر باشند تا مورد لطف مردشان قرار بگیرند.

در حال حاضر شما با تجربه هایی که دارید میتوانید  بر گردید و

زندگی را از نو بسازید ؛ هیچگاه برای ساختن دیرنیست .

متاسفم که بگویم جنبه های ظاهری زندگی شما را بیشتر بخود مشغول

ساخته و اگر حادثه ی برای شما پیش بیاید آنرا به خداود نسبت میدهید

و ناشی از خشم او میدانید ؛ در حالیکه میتوانید از هجوم یک سیل

زمین خود را به زیر کشت دوباره ببرید .

مسافر – ما زمین خودر به زیر کشت بردیم ؛ نسلها روز آن زندگی

کردیم ؛ تا ناگهان یک سیستم جدیدی  مانند بختک روی ما افتاد

..... و همه چیز برباد رفت حال امروز رو در روی تو ایستاده ام

و تو از من میخواهی که خانه تراترک کنم درحالیکه توقانونا وظیفه

داری من پناهنده را نگاه داری  از این بابت متاسفم و این یک نماش

شور انگیزی  ا ست در این دنیای بیرحم ؛ باید از کسانی که نظام

زندگی مارا در دست دارند بخواهی و به پرسی که چرا من اینجا هستم

سین – ما کسانی را نگاهداری میکنیم که ابدا خانه ندارند وتو خانه داری

برگرد به خانه ات دزدان را بیر ون  کن دوباره سرنوشت ساز خود

باش . اینجا خانه من است .همین .             از دفتر : این زمانه

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۶

 درب آخر

 

امروز احساس می کنم که سکوی زیر پایم خالیستتهی شدم. در میان تردیدها و پرسشها مانده ام.  امروز دیگر  ایمان راسخی به آنچه که بمن داده اند ندارم. 

 

زمانی میرسدکه همۀ ارزشها بکلی نابود می شوند و انسان به آن نقطۀ جبری می رسد که دیگر قدرت راندن به جلو را ندارد.  پشت سر سیاه سیاه، و جلو تاریکتر از یک شب تیره؛ذگویی با چشمان باز در خواب راه می روم.

 

گاهی ترجیح می دهم به خوابی عمیق فرو رومیه گمانم باید همیشه مردم را در یک وحشت نگاه داشت و در قالب تعبیرهای نامفهموم، مانند تصویرها و مجسمه های قدیسین که با رنگی دلفریب به چشم می خورند.  و این درحالی است که هیچگاه از کسی که به مفهوم واقعی در یک جامۀ پر درد که بر تن لاغرش کشیده بود یادی نمی کند.  از او که بامتانت و دلیری و ایمان واقعی سخن می گفت و امروز در میان هیاهو گم شده.  او که به ناامیدی تن در داد و بر صلیب مرگ خود فریاد برآورد: خدای من از من دور شد و مرا فراموش کرد و تنها گذاشت!

 

نه مردم عادی رنج او را فهمیدند و نه عاج نشینان کاخها در عشاء ربانی و ایمان و عشق و لبریز از شهوات درد او را برجانشان احساس کردند.  او که همۀ دردها را تحمل کرد و مرگ را ببازی گرفت و مردم از قصۀ او و غم و نبرد درونی او بیخبر ماندند.

 

او قدرت این را داشت که بر تمام اعضاء بدن خود حاکم باشد.  با خویشتن نبرد می کرد و سرانجام به خاک افتاد و مرد و در اندیشه ها فراموش شد.  مردم از سر نومیدی به قصه ها روی آوردند و بر این باور ماندند که انسان هنگامی که مذهبی را پذیرفت دیگر سئوال نمیکند. همه چون و چراها باید پذیرفته شوند بدون آنکه چیزی دستگیرشان شود.  باید تنها یک بره، یک گوسفند باقی ماند، نه بیشتر!

 

من امروز لباس ساخته شده از پشم گوسفند را از تن بیرون آوردم و ترجیح می دهم درخواب به راه پیمایی خود ادامه دهم.

 

 ۱۲ اکتبر  ۲۰۰۷