سه‌شنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۶

ناقوس بی صدا

ناقوس بی صدا

 

زنگها با شدت بهم میخورند

اما ... در گوش من طنینی ندارند

دیریست که بتخانه رندان

تبدیل به زندانی مخوف شده

و تنها چشم جهانیان برآ ن بام بلند

خیره میماند

من از دیر کهن دور افتادم

زاده زرتشتم

 من زاده خورشیدم

در سینه من شعله جاودان

آتش افروخته

هر چند دیریست که .....

این خورشید نهان مانده

دوش خسته و آزرده

در گوشم زمزه ای فروخواند

که....

افسانه یاران  زکف رفت

دردر از پی درد آمد

و بارغم افزون شد

از آن سر زمین کهنسال دورم

و خنده خورشید او

......

که گرم ودل افروز بود

درسینه ام گم شده است

و من خواندم :

ای آشنای من ؛

تو دانی که چه اشکها بیاد تو ریختم

آن روزها ؛ آنجا برایم  بهشت بود

و اینک جهنمی سوزان شده

و تو در میان آن شعله ها

گم شدی .

 

تمام

ثریا  حریری / اسپانیا

هیچ نظری موجود نیست: