دوشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۶

آخرین قطار

 

در آن روزها که شعله ها

آب می شدند

کوتاه می شدند

می رقصیدند، بی تاب می شدند

در آنسوی ایستگاه قطار

مردی بانتظار

با دسته گل زیبایی

همچو یک رازی کهن

ایستاده بود و

انتظار مرا می کشید

من خودم را باو سپردم

سر بر سینه اش نهادم

عاشقی خسته

در قطار زندگی

با قصه هائی درگلو

باو گفتم:

بمان، با من بمان ای دریچۀ بیدار

گفت:

می مانم!!

شب از شور و شعر نخفتیم

سحر گه ز اتش دل می شنیدیم

ساعت جدایی فرا می رسد

باو گفتم:

دلم کوچک است و غمها بزرگ بامن بمان

گفت می مانم! ،و .....

دیگر هیچگاه او را ندیدم

دیگر هرگز سوار هیچ قطاری نشدم

چرا می دانستم که دیگر کسی در آن سوی ایستگاه

با دسته گلی خوشبو

بانتظارم نیست

و گلها روی او را پوشاند.

 

بیاد: او که دیگر نیست

هیچ نظری موجود نیست: