هفتاد سالگی
(تقدیم به همه هفتاد ساله ها)!
بهار را وداع کردم
و در نیمۀ خزان نشستم
هفتاد گل سرخ در سپیدۀ صبح شگفت
قلب من بشدت در سینه ام تپید
هفتاد گل سپید در دامنم ریخت
و بمن گفت که:
زمستان آمد
بهار را فراموش کن
من بر بساط زمستان غریو شادی
سر دادم
و هفتاد گل سرخ و سپید را بوسیدم.
آه... چه فاصله ای
میان یک لحظه میلاد و... میعاد!
هفتاد گل سرخ وسپید بمن طراوت بخشیدند
آنها از بهار سخن گفتند، نه از غبار!!
هفتاد بار درآئینه خود را عریان تماشا کردم
وهفتاد بار بخود آفرین گفتم!!
و... هفتاد جام شراب سرخ انگوری را
سر کشیدم
و به بهاری دیگر سلام گفتم
و هفتاد بار خواندم:
می گفت که تو در چنگ منی
من ساختمت، چونت نزنم
من چنگ توام بر هر رگ من
تو زخمه زنی من تن تنمم
و هفتاد بار به آفریدگارم سجده کردم.
ثریا / اسپانیا / هفدهم آگوست دو هزار وهفت