جمعه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۶

هفتاد سالگی

 

(تقدیم به همه هفتاد ساله ها)!

 

بهار را وداع کردم

و در نیمۀ خزان نشستم

هفتاد گل سرخ  در سپیدۀ صبح شگفت

قلب من بشدت در سینه ام تپید

هفتاد گل سپید  در دامنم ریخت

و بمن گفت که:

 

زمستان آمد

بهار را فراموش کن

 

من بر بساط زمستان غریو شادی

سر دادم

و هفتاد گل سرخ و سپید را بوسیدم.

آه... چه فاصله ای

میان یک لحظه میلاد و... میعاد!

 

هفتاد گل سرخ وسپید بمن طراوت بخشیدند

آنها از بهار سخن گفتند، نه از غبار!!

هفتاد بار درآئینه خود را عریان تماشا کردم

وهفتاد بار بخود آفرین گفتم!!

و... هفتاد جام شراب سرخ انگوری را

سر کشیدم

و به بهاری دیگر سلام گفتم

و هفتاد بار خواندم:

 

می گفت که تو در چنگ منی

من ساختمت، چونت نزنم

من چنگ توام  بر هر رگ من

تو زخمه زنی من تن تنمم

 

و هفتاد بار به آفریدگارم سجده کردم.

 

ثریا  / اسپانیا  / هفدهم  آگوست دو هزار وهفت

سه‌شنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۶

دزد شهر

دزد شهر

 

بزرگ مردا ؛ همچو تو رستمی باید

که هفت خان  زمان را طلسم بگشاید

مگر دوباره جهان را به نور  مهر وخرد

همچنان که تو میخواستی بیاراید              < فریدون مشیری >

 

دزدان را دیدی ؟ رهزنان را دیدی ؟

در سحرگاهان ؛ ترا بسوی بیراهه وحشت

کشا ندند !؟

فرزندان دریا بودند

و درمیان مشتی خاشاک پرورده شده

خودرا به بزرگی رساندند ؛ که ؛

سزاوار آن نبودند

با یکدست تیغ برنده

با دست دیگر مضراب آهنی

و راه را برخود هموار ساختند

از خون شقایق ها نوشیدند

و درکنار شعله های آتش

چراغ های افروخته را خاموش ساختند

دزدانی از ناکجا آباد ؛ آمدند

چون بوته های وحشی به همراه

گل سرخ ؛ با خار هابرنده

در چهارراه  " عصر"

ایستادند ودلی دلی کردند

بوی ناپاکشان

شهر ر را می آزرد

اندیشه ها را میکشت

و.... باز ما ماندیم , با یادهای پریشان

ما ماندیم , با فانوسی نیمه روشن

و تاج نور را ؛ در خوابهای طلای خود

بر سر نهادیم

چه تجربه تلخی بود ؛ با نامردان نشستن

و یادهای هرزه را گرامی داشتن

خنیاگر وحشی ؛ در بزم شب زدگان , در آرزوی صبح میسوخت

او هیچگاه طلوع صبح را ندید

او هیچگاه نفهمید روز از کجا میدمد

او لاشه ای بیش نبود

 

یک روز تلخ و سخت / ثریا اسپانیا

 

 

 

 

دوشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۶

آیه های آسمانی

آیه های آسمانی

 

آنگاه زمین داغ شد ؛ خورشید آتش گرفت ؛

. برکت وفراوانی از آسمان ؛ بصورت

سیلاب سرازیر شد

سبزه ها رشد کردند و تبدیل به مارهای گزنده شدند

تا دور پاهای ما بپیچند

شب همه پنجرها تاریک بود

واشباح ناشناس با خنجری در دست؛

در پشت پنجره ها در رفت وآمد بودند

و از آن پس ؛

زمین مردگان را به فراوانی بلعید

سالها بود که دیگر کسی به ( عشق) نمی اندیشید

همه فاتح شده بودند

دیگر کسی به چیزی فکر نمیکرد

بیهودگی همه را فرا گرفته بود

و بوی خون و باروت در خیا بانها

نوید یک بشارت جدید را میداد

روزگار شیرینی بود برای پیامبران گرسنه

و بره های گمشده عیسی دوباره گرد هم آمدند

تا نان زمانه را ببعلند ؛

و .. هنوز بر فرق سر فواحش

هاله مقدس نورانی میدرخشید

مرداب الکل وافیون ؛ تبدیل به رودخانه شد

گرد ( مسموم ) و سیال به انبوه تحرک ( بیشعوران)

و موشهای گزنده ؛ کرکسهای مرده خوار؛ بر نگارخانه ها

پیروز میشد

مردم !!!

مردمی وجود نداشت

دیگر دلی نمانده بود ؛ تا دلمرده ای پیدا شود

جسد ها دیگر نه راه غربت ونه راه سرزمین رامیشناختند

هیچ نوری ندرخشید ؛ بغیر از یک جرقه ؛

پدران با دختران نابالغشان همخوابه میشدند

و پسران خواهرانشان را به ( زنی) میگرفتند

همه غرق خوشی بودند

دنیا داشت تمام میشد ؛

و تو کجا بودی تا ببینی که دیگر حتی ؛ یک پرنده

به راحتی نمیتواند بر شاخساری بنشیند , و آواز سر دهد

از زندانها دیگر صدایی برنمیخیزد ؛ آنها فقط آواز میخوانند

و تو هنوز بانتظار صدای ( پای آب ) درقعر زمین خفته ای ؟!      از دفتر : این زمان   ثریا

 

1

 

 

 

.

خانه من

خانه من !

 

میان ماندن و رفتن حکایتی کردیم ؛

که آشکارا  در پرده کنا یت رفت

مجال ما همه این تنگمایه بود

و دریغ ؛

که مایه خود همه در وجه این حکایت رفت ؛    < احمد شاملو >

 

خانه من ؟ خانه تو !

جاییکه آرام است ومن ؛

بدنبال حقیقتی رفتم که ,

فریبنده تراز هزاران رویا بود

خانه آرام

خانه ساکت ؛ با چراغی کم سو

میزی پر سخاوت

همه خوشیهای مرا تامین میکند

خانه آرام ؛ حانه ساکت

درب همیشه باز ؛ وبسته

و هنگام

 باز شدن ؛

باران بوسه ها و اشتیاق دیدارها ی

دوراز انتظار

خانه ای که در آن ؛ پستی ها ؛ نامردیها

دروغ و ریا ؛ راهی ندارد

موج زمان درحرکت است

سنگینی این موج را من احساس میکنم

چیزی در وجودم عوض شده

ا مروز در گذر گاه باد زمستانی

ایستاده ام

به گلهای سرخ ویاس بنفش و گل زنبق می اندیشم

که روزی گذرگاه من بود

من عشق را ستودم , با عشق نماز خواندم

و بر روس سنگی سخت وسنگین نشستم

تا باد نامرادیها  مرا باخود

نبرد .

 

ثریا

 

 

 

رهرو خسته

رهرو خسته

 

جهان در ره سیل ومادر نشیب

بر آمد ز آ ب خروشان نهیب

که خواهد رسید ؟ ای شب آشفتگان

به فریاد این بی خبر خفته گان ؟

" ه.الف.سایه "

 

رهزنان چه آسان می دزد ند

در سحر گاهان ؛

در شبانگاه

و من هنوز در میان یک بیراهه تاریک ؛

و سراسر وحشت میدوم !

همه تنها شدیم

سفره ها کم کم خالی میشوند

دشت و صحرا با نتظارنمی آب

در زیر آفتاب سوزان دهان گشوده است

در میان این انبوه مردم

و در میان قحطی وتشتگی

و در میان کوچه های تنگ و آلوده

که هر سر آن کسی با تیغی بانتظار ایستاده

چگونه میتوانم ار پنجره اطاق  ,

به شکوفه های خشک شده ؛ نگاه کنم

و پیام عشق را به مرغان در قفس اسیر

برسانم ؟

در پشت یک پنجره تاریک

در میان کتابهای کهنه

با هزار اندیشه تابناک

به همراه شماتت های همسایه

به کجا میتوان رفت

از من مپرس ای مرد ؛

 با چه رنگی میخواهم دیوار خانه ا م را

که در حال ویرانی است ؛

بیارایم ؛

این یک زندگی است

زندگی که با گردی , سفید, آبی ؛ قرمز

رنگین میشود

این یک زندگی است که نابود میشود

دلم میخواهد بر آسمان یک خورشید نقاشی کنم

میخواهم هلال ماه را نقاشی کنم  ؛ زرد, سرخ وسپید .            ثریا / اسپانیا

 

 

 

 

روز نو روزی از نو

روز نو ؛ روزی از نو !

 

تعطیلی تمام شد ؛ باز آمدم ؛ تا دوباره برای  خوانندگان ( احتمالی) ! ودائمی

خود ؛ قصه ها بنویسم ,  بامید پذیرش

ثریا / اسپا نیا