سه‌شنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۶

دوشنبه دوم ذبیع القده دوهزارو هفت

امروز صبح زود ؛ یعنی نزدیک ظهر ما درخانه ماندیم ؛

بواسطه نگهبانی و نگهداری دو طفل که مکتب خانه آنها

تعطیل بود ؛ با آنکه روز مبارک سیزده بدر بود وما طبق

سنت های دیرین میبایست به دشت وصحرا میرفتیم ؛ اما

نرفتیم ودر خانه ماندیم طرف غروب که هنوز شب نشده

بود ما همگی بسوی آرمگاه مرحوم والد فرزندان شدیم وبا

نثار چند شاخه گل به آن مرحوم تبریک گفتیم از اینکه در

این بهشت برین خفته اند.

سپس بطرف جویباری رفتیم که به سوی دریا میرفت و سبزه

را باهزاران بوسه به وسط آن پرتا ب کریدم و گفتیم برو ؛ برو

تا سال دگر ؛ هرچه باشد این سبزه چند هفته ای مونس ما بود

وموقع برگشتن گفتیم :

خلایق هر چه لایق

.....

سه شنبه

بواسطه حضور عارضه تب وسرما خوردگی باز مانند روز گذشته

مجبور بودیم درخانه بمانیم واز جعبه رنگی مراسم پرشکوه عزاداری

این ملت فرنگی رابه بینیم ؛ به به چه لباسهایی ؛ چه شکوه وجلالی ؛

با آنکه عزا دارهستند اما همه مرتب وآرایش کرده وگاهی هم لبی به می

خوشگوار میزنند تا بهتر بتوانند سنگینی آنهمه نقره وطلا را روی شانها

خود تحمل کنند ؛ من در عمرم اینهم نقره وطلا ندیدم واقعا تماشایی است

حیف که بانزول باران در بعضی از جاها جاده ها بسته ورودخانه ها هم

بالا آمده بودند و هیئت عزاداران در کنجی نشسته ودر کنار طبق های خود

زار زار میگریستند.

باخود گفتم : خلایق هرچه لایق

دوشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۶

نه در هوس آعوش توام

نه در غم آتش تند

شکوفه مید مد از شعر نابم

که آنرا درون سینه دارم

بوسه ام را به هوا میفرستم

تا چشم خلق را کور کنم

من هر جایی نیستم

ای خانه برانداز

خسته ام از این جنگ وستیز

خانه سیاه

زمین تنگ

وکاشانه ویرانه

باغجه پر گلم دستخوش

؛ طوفان

پا تا بسر تشنه ؛ خسته

کجا یاری کند حلقه بازوی تو

پیکر درهم کوفته ام را

رسوای خو.یشم

و به هنگام مرگ ؛ چنگ نواز

آسمان با سیم عشق

به واع مینشیند

تا دست تب آلود تو

نرسد بر پیکر پاکم .

ثریا . فروردین هشتائ شش

سیزده بدر و نحسی آن

امسال خیال ندارم مانند سال قبل سبزه ام را در یک کیسۀ پلاستیک بگذارم و آهسته و دور از چشم اغیار آن را درون سطل آشغال پرتاب کنم. روی آن کلی زحمت کشیدم تا آن را سبز کردم آنهم بدون روبان قرمز؛ روبان من آبی رویال بود!

سال گذشته با روبان آن را درون آشغالها انداختم و" در رفتم " و رفتم با یک همشهری در یک رستوران ناهار خوردیم. امسال از آن همشهری هم خبری نیست. طفلکی بدجوری رختخواب گیر شده؛ ظاهراً بند انگشت او ورم کرده!!

در اینجا هم مانند همۀ جای دنیا اهل ولایت ما درست وحسابی سنت ها را بجا می آورند: باقلا پلو، آش رشته، نخودچی کشمشريا، بزن وبکوب، تخمه شکستن، غیبت کردن و لجن پاشیدن به لباس دیگری.

طفلک بچه ها هم همه مشغول کار و از سیزده بدر فقط سبزه را می شناسند. برای آن ها اول آپریل ودروغ اول آپریل سرگرم کننده تر است. خوب امسال می روم و دور از چشم ماُمورین محیط زیست (!) سبزه را به دریا می فرستم و زیر لب آواز می خوانم ومی گویم

المنت الله که چو ما بیدل ودین بود

آن را که خرد پرور وفرزانه نهادیم

فارغ به خیالی زتو بودیم چو حافظ

یارب چه گدا همت وشاهانه نهادیم

سیزده بدر همه خوش.

ثریا

ا میشناسند برای

دوشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۶

ژورنالیسم برون مرزی!

 

اخیراً یک روزنامۀ کثیرالانتشار! که در جامعۀ (برون مرزی ها) چاپ می شود بدستم رسید. بادیدن نام بزرگان و اهل قلم با خوشحالی آن را ورق زده و به خواندن پرداختم.  دریغ و هزار افسوس که با نا امیدی آن را بستم و به دور انداختم و فکر کردم که چرا ما در همانجایی که بودیم ایستاده ایم و فقط در جا می زنیم. 

 

یک بازار شام درست شده و هرکسی دکه ای در آن باز کرده و به سبک روزی نامه های بی محتوای گذشته مشغول فروش کالای خود می باشد.  از صفحه بندی  این جریدۀ وزینه حرفی نمی زنم و از جدولهایی که ظاهراً به مناسبت تعطیلات نوروزی تقدیم حضور خوانندگان محترم شده بود ولی در واقع برای (کریسمس) طرح شده بودند هم چیزی نمی گویم.

 

وارد این بازار شدم و دیدم که یار همان است اگر چه جامه بدل کرد.  ظاهراً پس از سی سال مهاجرت و نشستن و اندیشه کردن و مطالعات عمیق! هنوز در خم یک کوچ ایم.  همه از تنهایی و نامردمی و غیره می نالند اما من مطمئن هستم که حاضر نیستند تکه نان خشک شده خود را بعنوان یاری بدیگری برسانند.  (گله) شکل گرفته اما هنوز میتوان بوضوح دید که چگونه دندان بهم نشان می دهند.

 

اگر دارند می نویسند که نداریم.  اگر ندارند همه دم از داشتن و با بزرگان نشستن و با

رؤسا و پادشاهان دوست بودن و درعین حال به آنها نصیحت کردن می زنند، به همان گونه که در خاطرات گذشته شان می نویسند که (ما به شاه گفتیم... !!)  شما چه چیزی را گفتید؟ جرئت نداشتید نفس بکشید و به همین دلیل هم در پنهانی مشغول توطئه شدید و سپس بجای آنکه ما را بسوی یک فرهنگ نو و یک دموکراسی واقعی هدایت کنید به زیر عبایمان فرستادید و هزار و چهار صد سال عقب گرد کردیم.  حال نشسته اید و بر ویرانه ای که خود آنرا بناکردید می نالید.  هنوز قصۀ ملا نصرالدین و داستان های خاله زنکی – مزین به عکسهای دوران جوانی (!) - که فقط به درد بچه مدرسه های دیروزی می خورد می نویسید، آنهم با این وضع رقت آور؟

 

آلودۀ ننگم من و مردم بتر از من

ننگ من از این مردم آلوده جدا نیست

گفتم بخدای روی کنم بانگ بر آمد

دیریست خدا خفته راهی به خدا نیست

 

ثریا - اسپانیا 

نوروز هشتاد و شش

چهارشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۶

مرغ مهاجر

مرا چکار که دی رفت و فروردین آمد

که بی امید تبه شد بهارها چندین

اگر که عمر بکام است خود خزان خوشتر

و گر بکام نباشد چه دی و چه فروردین

با یک چهرِۀ فرسوده و رنج دیده از وطن گریخته و به امید آزدای سرزمین ها را در نوردیده داشت از زندگی خود و رنجهایی که در طول مدت سفر از سرزمین رومانی تا باین ساحل آفتابی که اکنون برای او و سایر هموطنانش هزاران وسیلۀ کار و رفاه فراهم کرده بود سخن می گفت.

اسپانیایی را به سختی حرف می زد ولی معلوم بود که تحصیلات عالیه و فرهنگی بالا دارد. همسرش یک پزشک و متخصص امراض داخلی است که اکنون به (کار گل) مشغول است، اما خوشحال که به آزادی رسیده است.

تعریف می کرد که در وطن هنوز سایۀ دیکتاتوری بر فراز زندگی حاکم است و آنها سخت توانسته اند جان سالم بدر ببرند. می گفت : « همسرم گاهی از من می پرسد که تو فکر می کنی آیا من روزی خواهم توانست به حرفۀ سابق خود (پزشکی) برگردم؟ »

بیاد دوستی افتادم که تازه از وطن برگشته بود. او نیز خسته و چشمان زیبایش کدر و گاهی لبریز از اشک می شد. برایم تعریف می کرد: « چه بگویم؟ از نامردمی ها، وحشی گریها، دزدیها، نا امنی ها، از بی ایمانی و بی رحمی، از ازدیا جمعیت که به حد انفجار رسیده و بی مسئولیتی مسئولان امور. گویی لگام از دهن همه کشیده اند، با کلمات زشت و نامأنوس و بی ادب.»

با خود فکر کردم: روزی روزگاری هر چیزی برای ما اعتباری داشت. هر کلامی، هر سخنی و هر رفتاری. همه چیز پیرامون ما طبیعی بنظر می ر سید و طبیعی جلوه

میکرد. اما امروز گویی ذات خود را، آن ذات درونی را، به نمایش گذارده ایم. امروز دیگر کسی نسبت به دیگری هیچ تعهدی ندارد و هیچ احساسی در وجود این موجودات تازه شکل گرفته یافت نمی شود. آن دنیای واقعی که ما آرزوی آن را داشتیم کم کم از دسترس ما خارج می شود و جای خود را به یک (آنارشیزم) و یک بی قانونی و زورگویی

و دیکتاتوری به معنای واقعی آن داده، وگمان نکنم که باین زودیها دستی از آستین بیرون

آید و کاری کند و باین بلبشوها خاتمه دهد. اعتقادات از دست رفته اند، عقیده ها محو شدند، حقیقت گم شده و دیگر اعتمادی نیست که نیست.

اولین روز سال نو

سه‌شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۵

بهاری تازه

تقدیم به: او که دیگر زنده نیست

کی رفته ای زدل که تمنا کنم ترا

کی بوده ای نهفته که پیدا کنم ترا

غیبت نکرده ای که شوم طالب حضور

پنها ن نگشته ای که هویدا کنم ترا

رسوای عالمی شدم در شور عاشقی

ترسم خدا نخواسته رسوا کنم ترا

بهار فرا می رسد؛ این پرده نشین پر افسانه که هرسال با هزار ناز می آید و چه زود چهره پنهان می کند. بر دیوانگیهای ما می خندد و بر غفلتهایمان افسوس می خورد و چه بسا زیر لب می سراید که: صبر بر درد دل بگذار و مردانه بگذر

هر بهار گمان می بریم که بهار دیگری فرا رسیده و با خود بوی آشنایی را آورده و هنوز در این رویا و نشئه بسر می بریم که ناگهان تابستان با گرمای طاقت فرسایش جانها را به لب می رساند و بهار گم می شود بدون آنکه فرصت آن را بما داده باشد که بپرسیم بهار دیگری چگونه فرا خواهد رسید؟

آنچنان می گریزد که گویی تیری از کمان گذشت. ما در خواب گرانی بودیم که این کاروان از منزل ما دور شد و ما را در کنار خاکستر زمان باقی گذاشت .

کجا دیگر میتوان عطر دل آویز بوی گلی را از شاخه ای نورسیده بوئید؟ تنها لاله های سرخ پرپر شده بر پهنۀ زمین افتاده اند و بر بالای سرشان راهبران و راهزنان به تماشا ایستاده اند. بهار فرا می رسد اما دل ما تنگ و افسانه هایمان ملال انگیزند. هر چند بر چهرۀ زرد خود رنگی سرخ بزنیم.

صدای بلبلان خاموش، گلستان تاریک، و نغمه ها فراموش شدند. آوای شوم بوم ها جای چهچهه بلبلان را گرفته اند و ما چگونه می توانیم این شام تار را صبح (نوروز) بخوا نیم؟

بهر روی سال نو مبارک باد

ثریا - اسپانیا