بهاری تازه
تقدیم به: او که دیگر زنده نیست
کی رفته ای زدل که تمنا کنم ترا
کی بوده ای نهفته که پیدا کنم ترا
غیبت نکرده ای که شوم طالب حضور
پنها ن نگشته ای که هویدا کنم ترا
رسوای عالمی شدم در شور عاشقی
ترسم خدا نخواسته رسوا کنم ترا
بهار فرا می رسد؛ این پرده نشین پر افسانه که هرسال با هزار ناز می آید و چه زود چهره پنهان می کند. بر دیوانگیهای ما می خندد و بر غفلتهایمان افسوس می خورد و چه بسا زیر لب می سراید که: صبر بر درد دل بگذار و مردانه بگذر
هر بهار گمان می بریم که بهار دیگری فرا رسیده و با خود بوی آشنایی را آورده و هنوز در این رویا و نشئه بسر می بریم که ناگهان تابستان با گرمای طاقت فرسایش جانها را به لب می رساند و بهار گم می شود بدون آنکه فرصت آن را بما داده باشد که بپرسیم بهار دیگری چگونه فرا خواهد رسید؟
آنچنان می گریزد که گویی تیری از کمان گذشت. ما در خواب گرانی بودیم که این کاروان از منزل ما دور شد و ما را در کنار خاکستر زمان باقی گذاشت .
کجا دیگر میتوان عطر دل آویز بوی گلی را از شاخه ای نورسیده بوئید؟ تنها لاله های سرخ پرپر شده بر پهنۀ زمین افتاده اند و بر بالای سرشان راهبران و راهزنان به تماشا ایستاده اند. بهار فرا می رسد اما دل ما تنگ و افسانه هایمان ملال انگیزند. هر چند بر چهرۀ زرد خود رنگی سرخ بزنیم.
صدای بلبلان خاموش، گلستان تاریک، و نغمه ها فراموش شدند. آوای شوم بوم ها جای چهچهه بلبلان را گرفته اند و ما چگونه می توانیم این شام تار را صبح (نوروز) بخوا نیم؟
بهر روی سال نو مبارک باد
ثریا - اسپانیا