چهارشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۵

صدای پای باد!

 

من گوینده این اشعار را نمی شناسم؛ بریده ای در لابلای پراکنده هایم پیدا کردم و امیدوارم از اینکه بدون اجازه (صاحب اشعار) آنرا اینجا آورده ام  مرا عفو کند.

 

اهل ا یرانم

روزگارم قمر در عقرب است

تکه نانی، خرده پنیری، سر سوزن دوغی

مادری دارم بهتر از هر زن پدری

دوستانی دارم بهتر از هر دشمنی

و خدایی که شاید نزدیک بود

اما گویی رفته

خب، گرفتار است انشاءالله برمی گردد

من مسلمانم

قبله ام رو بسوی باد است

هر طرف که باد بیاید

 

من نمازم را بسویش میخوانم

من وضو با تبش نرخ طلا و دلار می گیرم

در نمازم جریان دارد پول

و دو تا سجاده

که بشکل دستمالی است که سوقات قشنگ یزد است

من نمازم را وقتی میخوانم

که به صرفه باشد

من نمازم را با دیدن چند صاحب دولت می خوانم

که بخوانند مرا در صف خود

و بگویند بمن

آفرین! تو بلدی کمی ملت را رنگ کنی

ما همه رنگرزان صبح بیست ودوی بهمن هستیم.

قهر

 

من خاموش، شهر خاموش

شکوه ای گر زمن سر زد

اما آن قصه نخواه شد فراموش

 

همه جا یاد اوست

همه جا زمزمۀ اوست

چه بیهوده از او گریختم

 

باز باو رسیدم

در دلم نقش اوست

در دلم نقش کسی نیست

او با من است

او همه جا هست

بیهوده از او گریختم

به هر کجا رفتم، اورا نشسته دیدم

وپیوسته

او بود که بمن از وزش باد گفت

او بود که زمزمۀ آبشار را بیان کرد

او بود که (طوفان) را

در (دوقطره اشک)

پنهان ساخت

او بر لب من سرود و زمزمه ها آموخت

 

من اورا نمی یابم

او با دگری هم نیست

او در دام غرورش پنهان

ومن درپشیمانی

و چه بیهوده از او گریختم.

 

شب دوشنبه

 

 

پرسش بیهوده ای بر روی لبهایم نشست

گفتم ای نا آشنا، با من نگاهت، آشناست

پس تو کیستی ؟

گفت: من بیگانه ای نا آشنا با خویشتن.

؟؟

 

همان شب!

بهشت

 

آنجا بهشت بود

بهشتی خرم

آن باغهای دلکش و آن چشمه سارها

آن نغمه نسیم نوازشگر

وآن صبح خرم وشاداب

آن گوشه های وحشی باغ

که تا افق گسترده بود

و جلوه بر خورشید می فروخت

آنجا بهشت بود

هراسی در دلها نبود

آنجا مرغ دیده بال می گشود

آنجا هیچ بوسه ای بر لبها نمی مرد

آنجا هیچ لبخندی بر لبها نمی شکست

آنجا هیچ نگاهی از سر حسرت

بر چهره ها دوخته نمی شد

و به غیر از شور عشق

هیچ غمی در دیده ها، دیده نمی شد

آنجا بهشت بود

 

آنجا بیهوده گریستم

وبیهوده لب به شکوه ها گشودم

بیهوده شادیها را با غمها

در آمیختم

آنجا بهشت بود

 

شبها رنگ دیگری داشتند

وروزها خوشتر می گذشت

 

اینک من بیاد آنچه که از دست رفته

چون یک داغدیده

بر سنگ گور آ روزها می گریم

 

من بهشت را آنجا دیدم

حال در میان برزخی

به کیفر آنچه که از دست دادم
آن شادیها، آن شوریدگیها

محکومم.

کو آن بهشتی که من دیدم

 

در دلم هزاران نقش فریب مانده

نه در بهشتم و نه در جهنم

میان بودن ونبودن، میان یک برزخ.

 

از یادداشتهای قدیمی

 

دوشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۵

ایران

 

او درون سینه ام فریاد میکشد،

کای ره گم گرده از برم گریختی؟

و آن میوه های طلایی اندیشه های پاک را

در رهگذر مردم بیگانه ریختی؟

 

آری، گریختم، اما نه از تو

مرا ببخش، همیشه با منی

 

سر فرازتر ازآفتاب عالم تابم

که هرگز سرم به پای بیگانه خم نشد

شبهای سرد وتاریک مرا، توروشنی بخشی

همه جا تو بامنی

 

یک روز سر بپای تو خواهم سائید

روزیکه در نگاه تو خشم وغضب نیست

بیگانگان خود فروش در ته گور خود رفته

و جز رقص صبح و زمزمۀ آفتاب نیست

 

بشنو امروز پیام مرا، از این راه دور

روزی بخشم از توگریختم

رفتم که برنگردم

از فسون ناکسان و ره زنان!

اما، بوی تو مرا بسوی خود کشید

روح من در حصار بلند توست

تو بهشتی، یا جهنمی

هر چه هستی

ایران منی

 

تو ماندگار و جاودان

" بیهوده دل به مرگ تو خوش کرده اند "

اینجا همه بیگانه مانده اند

با لرزه های ما و گریه های ما

با اشکهای ما

ما هم بیگانه ایم

با رنگهایشان

ونیرنگشان

 

هر چند از تو دورم

اما پیوندی باتو دارم، ناگسستنی

هر چند پیکر تو بخون خفته باشد

دانم که بامداد تو از را میرسد

 

بگذار رخت سوی دیاری دیگر کشند

آنانکه در حریم تو بیگانه اند

و:

مرد آن کسی است که در غم تو مانده است.

شهر فرنگی ها

 

شهر، شهر فرنگیهاست، بیا و خوب تماشا کن!!

 

از هر سوی آوا و آوازی بلند است، بخصوص که تب فوتبال هم همه جا را فرا گرفته است، آوازهایی که بگوش تو نامأنوس وآ شنا نیست.  از هر ملیتی و هر سرزمینی عده ای باینجا هجوم آورده اند، یا برای تفریح، یا برای پیدا کردن کار و یا برای آ نکه (وجوهات) ناقابل را بکار بیاندازند.

 

شهر، شهر فرنگیهاست و بیشتر آنهایی را دوست دارند که (تاریک) نباشند.  هجوم کافه رستورانها و کافی شاپ ها که مانند علف خود رو همه جا سبز شده اند تر دچار سر گیجه می سازد.  توریست های رنگ و وارنگ با بدنهای لخت و برشته از تابش آفتاب ترا بیاد خرچنگهایی می اندازند که تازه از آبجوش بیرون کشیده  شده اند.

 

همه (بارها و کافی شاپ ها) ی خود را دارند، و تو گیج  ووامانده که در کدام یک بنشینی تا بتوانی یک نوشابه خنک وگوارا بنوشی؟ خوب در یک کافه محلی می نشینی، دخترکی در نهایت بی ادبی با یک لباس وحشتناک جلو می آید و از تو می پرسد: "چی میخواهی؟؟"   یا باید بلند شوی و بروی و یا باید برخلاف او با ادب پاسخ دهی که "یک نوشابه میخواهم".  اگر نشان دهی که پولداری شاید از تو بیشتر پذیرایی کنند، آنهم بخاطر انعام، و اگر معمولی باشی ویا ترا نشناسند وای بحالت.  یک قوری با آب سرد، یک تی بگ به همراه شیر که روی آن خالی کرده اند جلویت میگذارند.

 

اگر هوس غذای ملی را کرده باشی با کلی به به کنان وچه چه زنان می روی بسوی سراب!!  آنجا آنچنان چپ چپ ترا نگاه میکنند گویی از کره ای دیگر ناگهان وسط رستوران آ نها سبز شدی؛ یک همشهری آنهم  ناشناس که نه اهل کبابی ونه شراب و نه دود ونه دم و نه در دوره های شبانه و روزانه آنها شرکت داشته ای؟ ونه میتوانی هرروزو شب میهمان به آنجا بفرستی.  یک غذای یخ زده وتازه از فریزدرآمده وبه کمک ما کروویو گرم شده جلویت می گذارند.  هوای سبزی خوردن اگر کردی ، بشقابی از سبزیحات گوناگون به جلویت هل می دهند، سبزیهای تازه از یخچال و آب  در آ مده.

 

با غصه  لقمه را فرو می دهی و پول را می پردازی. چنان رفتاری با تو شده که گویی بینوایی به گدایی لقمه نانی و یا کمی غذا به محل ایشان پا گذاشته است.  همیشه آخرین کسی هستی که از تو پذیرائی می شود و آ نهائیکه پس از تو آمده اند، یا از (دوستانند) و یا ازفرنگیهای برشته شده لب آب!!

 

به نانوایی سر گذر می روی و از دخترک فروشنده می خواهی که نان تازه روز را بتو بدهد.  با یکدنیا افاده وپشت چشم نازک کردن بتو اطمینان می دهد که نان روز است و سرش را درون یک پاکت برزگ می کند ونان مانده روزهای گذشته را درون یک کیسه پلاستیک گذاشته و قیمت را می گوید در حالیکه نگاهش به مشتری بعدی است.

 

شهر، شهر فرنگیهاست.  همه از هم فراریند.  همه راهشان را کج می کنند، بغیر از آنهاییکه باهم بساز وبفروش دارند! تو نه مغازه سر نبش داری، نه کهنه فروشی داری که روزهای تعطیل بساط کهنه فروشی ات را در خیابان پهن کنی، نه (بیزنس) بزرگ داری و نه در چهار سوی شهر خودت را بکسی نشان می دهی.  چاره چیست؟ باید کسی را داشت و یا کسی را شناخت که از دستش خیلی (کارها) ساخته باشد.

 

زیر لب زمزمه میکنم که:

 

ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمدهایم

از بد حادثه این جا به پناه آمدهایم

 

و این بد حادثه بد جوری تن ما را زخمی ساخت.

 

و...

 

تو از کدوم سرزمین، تو از کدوم هوایی

که از قبیله ی من، یک آسمون جدایی

 

دلم سخت گرفته.

رقص

 

به رقصهای جدید و یا بقولی قدما دانس رفتن ها را تماشا می کردم، دیدم که همه افسانه های برابری زن ومرد را ویران میسازد.  هر حرکت از جانب مرد همراه نشانه تحکم و فرماندهی است، گرفتن و رها ساختن  بفرمان  موزیک.

 

در رقصهای قدیمی همواره اولیه گام را باز هم مرد برمی داشت و بعنوان راهنما حرکت می کرد، با این همه احوال باز نشانه ای از هماهنگی  بین دو نفر وجود داشت ومجال گفتگوها، همدلیها، و آشناییها را می داد - زمزمه های عاشقانه و گوشنواز و اینکه زن خود را در آغوش زوج خود در امان می دید.

 

در رقص های جدید همه چیز یکباره فرو می ریزد.  زن ومرد مانند دو ناشناس و بحکم وظیفه به سازی می رقصند، بیگانه وار و دورازهم هریک به راه خود می رود و هر از گاهی برای یکدیگر (شکلکی) در میاورد.

 

رقص های جدید نشانی است از پیوستنها و گسستنهای زود گذر.  زن ومرد در جامعۀ جدید خودرا بیگانه می بینند و... مردان با مردان وزنان با زنان ...گفتگوهایشان در چه زمینه ای است؟؟ ونجوا های عاشقانۀ آنها در کدام سو می گردد؟ نمیدانم.

 

در زمانهای گذشته رقص قلندران و صوفیان (واقعی) که تا سر حد جذبه وخلسه پیش می رفت دنیای دیگری بود.  امروز هر کسی به دور خود میچرخد و ...

رنج بزرگی است از هم گستیختگیها.

 

یکشنبه