دوشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۵

ایران

 

او درون سینه ام فریاد میکشد،

کای ره گم گرده از برم گریختی؟

و آن میوه های طلایی اندیشه های پاک را

در رهگذر مردم بیگانه ریختی؟

 

آری، گریختم، اما نه از تو

مرا ببخش، همیشه با منی

 

سر فرازتر ازآفتاب عالم تابم

که هرگز سرم به پای بیگانه خم نشد

شبهای سرد وتاریک مرا، توروشنی بخشی

همه جا تو بامنی

 

یک روز سر بپای تو خواهم سائید

روزیکه در نگاه تو خشم وغضب نیست

بیگانگان خود فروش در ته گور خود رفته

و جز رقص صبح و زمزمۀ آفتاب نیست

 

بشنو امروز پیام مرا، از این راه دور

روزی بخشم از توگریختم

رفتم که برنگردم

از فسون ناکسان و ره زنان!

اما، بوی تو مرا بسوی خود کشید

روح من در حصار بلند توست

تو بهشتی، یا جهنمی

هر چه هستی

ایران منی

 

تو ماندگار و جاودان

" بیهوده دل به مرگ تو خوش کرده اند "

اینجا همه بیگانه مانده اند

با لرزه های ما و گریه های ما

با اشکهای ما

ما هم بیگانه ایم

با رنگهایشان

ونیرنگشان

 

هر چند از تو دورم

اما پیوندی باتو دارم، ناگسستنی

هر چند پیکر تو بخون خفته باشد

دانم که بامداد تو از را میرسد

 

بگذار رخت سوی دیاری دیگر کشند

آنانکه در حریم تو بیگانه اند

و:

مرد آن کسی است که در غم تو مانده است.

هیچ نظری موجود نیست: