جمعه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۵


روسیو خورادو: یاد نامه

ماریا دل روسیو موهدانو خوراد در هیجدهم سپتامبر هزار و نهصد و چهل و چهار در چیپیونای ( کادیس ) به دنیا آمد. آنها دو خواهر بودند ویک برادر. پدرش فرناندو کفاشی داشت و مادرش روزاریو درخانه به بچه داری مشغول بود و همۀ ساعات او صرف سه فرزندش میشد.

روسیو بزرگترین آنها بود بعد گلوریا وسپس آمادور برادرش. روسیو از کودکی عاشق هنر و هنرپیشگی بود. صدایی دلپذیر و گوش نواز داشت. او اولین بار درسن هشت سالگی روی صحنۀ تأتر مدرسه آواز خواند و سپس وارد دسته کر کلیسای کوچک شهر چپیونا شد.

چهارده سال بیشتر نداشت که پدرش از دنیا رفت و خانواده را بی سرپرست گذاشت. در آن زمان روسیو سخت غمگین شد و این غم تا آخر عمر از او جدا نشد. او خیلی زود مجبور شد که برای کمک به خانواده بکار مشغول شود. همه جا کارکرد حتی در مزرعه.

قدی بلند وهیکلی زیبا وبخصوص دستهای او بسیار ظریف و کشیده بودند. او می خواست که وارد کار هنر پیشگی شود، اما مادر بزرگ او سخت با این کارمخالف بود و روسیو اعتصاب غذا کرد وتا یک هفته فقط بیسکویت می خورد. سرانجا م تصمیم گرفت که به مادرید برود ودر آکادمی موزیک نام نویسی کرد. او چند فیلم موزیکال هم بازی کرد اما قدرت صدای او بیشتر از آن بود که او فقط یک هنر پیشه بماند بنابراین بسوی موزیک روی آورد: صدایی رسا بلند وبا زیر و بمهای بسیار زیبا ومسلط بخود.

او دوبار ازدواج کرد واز ازدواج اول خود یک دختر بنام روسیتو دارد و یک برادر وخواهر را نیز از کلمبیا بفرزندی قبول کرد. همسر دوم او خوزه اورتگا کانو گاو باز مشهوری است که سخت دلبسته روسیو بود. او دو نوه هم دارد یک پسر ویک دختر.

اسپانیا سنگ تمام را برای هنرمند خود گذاشت. هم اکنون آرامگاه او در چپیونا و کلیسا ی کوچکی که روسیو در آن جای گرفت زیارتگاه صاحبدلان و عاشقان اوست.

هنگام آواز خواندن همیشه دستهای او باز بودند، گویی می خواست دنیا را درآغوش خود بگیرد. برادر زاده اش که بخرج خود روسیو آکامی موزیک را تمام کرده، شاید روزی بتواند که خاطره اورا زنده نگاه دارد.

روانش شاد باد.

خلاصه شده از مجلۀ "پرونتو"


چهارشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۵

هنر!

 

مجله هفتگی با عکس ( روسیو) در دستش گریۀ کنان از راه رسید.  گفتم موضوع دیگر کهنه شده و تو تازه بیادت افتاده که گریه کنی؟

 

گفت نه دلم برا ی خودمان میسوزد.  برای هنر مندان خوبی که داشتیم، همه بیصدا، فقیر و تنها در گوشه ای فراموش شده واز دنیا رفتند.

 

گفتم: در سرزمین ما هنر همیشه ( حرام ) بوده.  فرهنگ ما با این سوی دریا ها فرق دارد. بعلاوه همیشه قدرتهایی پشت سر ( بعضی ) از هنرمندان هست که ما از آن بی خبریم.  کلیسا هم کا ری به آنها ندارد.  تا وقتی که ( متدین ) باشند وبچه ها را غسل تعمید بدهند و به کلیسا برسند از آنها حمایت میشود.

 

بغضش ترکید وگفت، نه تو نمی فهمی! من از بچگی عاشق رقص وباله بودم.  صدایم هم نسبتاً خوب بود.  روزی به معیت دوستی رفتم به کلاس باله مادام ( یلنا )  و اسم نوشتم.  از خوشحالی روی پایم بند نبودم.  رفتم خانه که  پول برای تهیه لباس و کفش باله بگیرم.  در عوض ما درم آن چنان کتکی بمن زد که تا ابد فراموش نمی کنم.  بعد هم گفت: اگر میخواهی ج ... بشوی چرا دیگر پول می دهی!!

 

رفتم به کلاس پیانو وآنجا اسم نوشتم تا بلکه کمی ازغصه هایم کم شود.  فردای آنروز با کتک از کلاس بیرون آمدم و دوباره شنیدم که مامان می گفت اگر می خواهی....حال نباید برای آنچه که میتوانستم داشته باشم واز من گرفتند گریه کنم؟

 

به عکس روسیو که درنهایت خوشبختی وزیبایی بود نگاهی انداختم وگفتم: نمیدانم والله...

سه‌شنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۵

سایۀ حسرت

 

در آن سرزمین دور، در میان تاریکی،

کوچه میعاد ما با بوسه های گرم تو،

چه طعم گوارایی داشت.

بوسه های طولانی که بمن جان می دادند.

من پر از خاطره ام.

من پر از اندوهم.

دیده ام از حسرت آن کوچه،

با فضای نمناکش،

با سایۀ روشن  ماه،

بوی باران خوردۀ دیوار،

ویاد آن شبها؟

و آن روزها ی خوب که رفتند.

من پر از اندوهم،

کوچۀ میعاد ما گم شد.

 

بی تجربه به راه سفر پا گذاشتم

بدون آنکه بفکر کسانی باشم که در پشت سر نهادم.

غمگین، به دشتهای خالی آمدم

به دنبال  آفتاب،

ودیدم که آفتاب کوراست، وآسمان پرستاره

در گور است.

سیلاب اشک را جاری ساختم،

در حسرت آنان که بجا گذاشتم.

 

در شهرها ناشناخته، راه می رفتم

نه دیوارها مرا می شناختند

ونه مردم

همه از هم می گریختند

آ شنایی بچشم نمیخورد

همه نقاب بر چهره گذاشته بودند،

واز کنارهم بی تفاوت 

می رفتند.

من نقابی نداشتم که برچهره ام بگذارم

بجزسکوت.

 

سه شنبه

دوشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۵

خواب

 

چه بگویم؟ که زمانه گاه بگاه مرا می لرزاند،

نمیدانم از چه بگویم، از که بگویم؟

آنچه که گفتم، بیاد داری؟

آنچه که از دل برخاست، آ یا بردلت نشست؟

چه گفتم؟ نمیدانم،

این افسانه پردازیها،

آیا ترجمان عشق من بودند؟

نه ستاره میخواهم  نه ماه،

نه عشق، نه آه، نه توشه، نه برگ،

دوباره بااشک، می نویسم بر یک دیوار سنگی،

مگر بر دل سنگت بنشیند،

این بار.

خواب، چه شیرین است،

و شیرین ترازآن، سنگ بودن، تحمل نکردن،

حس نکردن، اندیشه نداشتن،

آنهم  در زمانی که ویرانی و فرومایگی

فرمان میرانند.

مرا بیدار نکنید، بگذارید بخوابم.

نه، بیدارم نکنید.

 

ثریا / دوشنبه

پنجشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۵

چرا که نه

 

مرگ حق است و همه باید این راه را طی کنیم، انسان که باید با یک نیروی ناشناخته نبرد کند و سرانجام هم مغلوب ومقهور او خواهد شد.

 

روسیوی دیگری (خورادو) امروز صبح پس از چهار سال مبازره و جنگ با بیماری سرطان طحال جان به جان افرین تسلیم کرد.  او خواننده موفق ومردمی در اسپانیا بود، خوب میخواند، خوب زندگی کرد وخوب صحنه آرائی نمود، خوب دلها را بدست آورد و سر انجام به دست مرگ مغلوب شد، اگرچه هنوز برای مردنش زود بود.

 

دیروز صبح  "محمود به آذین" ما هم مرد. او مرد صحنه نبود، اما مرد اندیشه ها ودلهای پاک بود.  نمی دانم چرا بیاد گفته سرکار خانم اوریانا فالاچی افتادم که سالها پیش در یکی از کتابهایشان افاقه فرموده بودند که "انسان باید بلد باشد که دراین دنیا چگونه خود را بفروشد!"

 

ایشان این نکته مهم  را در سر پیری یاد گرفتتند و حالا تفنگ را از روبسته ومیخواهند مسلمان کشی و مکزیکی کشی کنند.  ایشان فراموش کرده اند که در دین کاتولیک نفرت گناه بزرگی است.  مگر آنکه ایشان فقط از دین خود صلیب انداختن را یاد گرفته باشند؟ صد البته نباید منکر آن شد که آ پارتمان بزرگ در قلب نیویورک (در منهتن) و رفت وآمد با بزرگان باعث شده که ایشان گذشته خود را بکلی فراموش کرده اند.  حال می خواهند آخرین سالها عمر  خودرا مانند یک سکه بی ارزش فدای صلح جهانی بکنند.  آنهم با اینهمه نفرت؟  واقعاً که باید بشما بخاطر اهداف انسانی و بی نظیر خود یک جایزه نوبل صلح هم بدهند تا آنرا کنار سایر جوایزخود بگذارید وافتخار کنید.

 

من از قوانین این دنیا سر در نمی آورم و نمی دانم که چگو نه  انسان میتواند در جوانی خود فروشی کرده و درسن پیری وکهنسالی نیز بنوعی دیگر  خود را بمعرض فروش بگذارد؟

 

نه خانم عزیز، لطفا تفنگتان را غلاف کنید و به همان ویسکی شبانه خودتان اکتفا کرده واز بلند یها به چمنهای سبزودرختان وگلهای مصنوعی بنگرید که روزی همه آنها را بباد تمسخر گرفته بودید.

شاد باشید

 

http://www.entekhab.ir/display/?ID=21298&page=1

به آذین

 

شادروان محمود اعتماد زاده از دنیا رفت و امروز صبح  روسیو خورادو خواننده مردمی اسپانیا مرد.

 

ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا؟

 

اول ژوئن دوهزارو شش