یکشنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۴

ژانویه دوهزارو و شش

جامها به هم میخورند

شرابهای رنگین در ان

شادیهای رنگین بوجود می اورد

در زیر ددخت اذین بسته مصنوعی

همه دستها به جام لبریز از شراب است

همه سرود عشق و شادی و پیروزی

برای اینده میخوانند

همه چیز مصنوعی است حتا خنده ها

و در انسوی دنیا اما دست وپای ملتی

در زنجیر باشد ایا طنین جام ها انعكاسی

پیدا میكند

ایا سرود پیروزی خوانده میشود و اواز های

دل انگیز بر جانها مینشیند

هنگامی كه دست و پای ملتی درزنجیر جهل

با شد ایا سرودی دلكش بر لبها جاری است

ابر های سیاه اسمان راپوشانده

روح من نیزافسرده

چرا باید اینهمه بردگی را تحمل كرد

چرا دیگر سرود پیروزو صدای پارگی زنجیرها

بگوش نمیرسد

ایا باید بانتظار لطف ان مرد نامریی نشست

یا بامید ان باشیم كه زنجیر ها در اثر مرور زمان

زنگ زده و فر سوده شده و خود بخود ازهم بگسلند

//////،،

كشتی ما غرق شده و ماهر كدام سوار بر یك تخته

روی دریا شناوریم بامیدانكه به به ساحل امن برسیم

ناخدا نیز با كشتی به عماق اب فرو شد

همسر نا خدا دربی خدایی خود نیز غرق شد

و فرزندان... همه گم شدند .

سه‌شنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۴

سه شنبه

بمن گفته اند در سه مورد دخالت نكنم :

یكی در سیاست ،یكی در مذهب و سرانجام دخالت

در فوتبال .

بنا بر این اگر چیزی در مورد نژاد پرستی و خشونتهای

ناشی از ان بنویسم نامش دخالت در سیاست است .

واگر در مورد مردان خدا وریاكاریها و خیانتها وخشو نت

انها بنویسم نامش دخالت بیجا در دین و مذهب است .

واگر بنویسم چگونه ان ادم یك لا قبا با یك كفش پاره ویك

چادرشب به این سر زمین امد ناگهان یكشبه میلیونر شد ،

نامش دخالت در فوتبال است بلی او بلد بود توپ را چگونه

به دروازه حریف نشانه بگیرد ، حال هر دروازه ای كه باز باشد

بنا بر این توصیه من به همان ذكر مصیبت اكتفا میكنم تا متهم

به دخالت در سه امر حیاتی بشر نشوم .

روز و روزگار همه خوش باد

دوشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۴

دوشنبه

من امده ام وای وای من امده ام ........

امده ام تا سكوت را بشكنم

امده ام تا از سكوت پرده برداری كنم

امده ام تا نسیم را رسوا كنم

امده ام تا در گله گوسفندان

بر چراگاهها غوغا افكنم

امده ام تا مانند طوفان

غرش كنان نعره زنان

دل كوه را به لرزه در اورم

امده ام تا چو برق افتاب

نقش سیاهی را پاره كنم

امده ام افتاب شوم ماه شوم

ستاره شوم ( امده ام تا عشق را

فریاد كنم )

امده ام زمین خاموش را بیدار كنم

امده ام تا لبان خفته بر غم را

پر كنم از نغمه دلكش اواز

امده ام تا راز زمستان را

بر خدایان بهاران بگشایم

امده ام در این یلدای بلند

تا بر نگردم .

\\\\\\\\\\\\\\\\\ یلدای شما مبارك

یكشنبه

به انها كه رفتند و به انان كه گم شدند .

به دلم زخمی نشسته نمیدانم از كدام دشمن،

بر پیكرم حراحتی هست نمیدانم در كدام نبرد،

عمرم در بی ثمری طی شد ،در دست من تیغ دشمن

ستیز نبود اما دردا كه اماج عقده های فرو مانده

در گلو ، نه از دشمنان بلكه به دست دوست نمایان

تیغ به دست و خود فروشان مانده پای در بست .

پیكرم زخمی است روحم زخمی است اما در كدام نبرد.

\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\\
دوستان حكایتی تلخ دارم

از ستاره ای كه نام او بخت بود

سوختم از شعله بیداد او كه كس ندید و كس نشنید

روزی گمان كردم كه او همان صبح روشن است كه در

پیكار زخم بر داشته و حال شمع روشن زندگی منست

اما او یك فریب بود و من به سادگی اورا ستاره پنداشتم

او شمع مرده ای بود كه در دل هزار افسون داشت .

در رگهای او هیچ خونی نبود احساسی نبود او مرده ای

بود كه بشكل زندگان میزیست و ...... برای او جلوه ای

نداشت .

گناه من چه بود منكه زاده یك میوه تلخ روزگارم گناهم

چه بود من او را ستاره پنداشتم واو یك شمع نیم سوخته بود

اورا دور انداختم اما دود خفه كننده او در چشمانم اشك

نشانده مرا الوده ننگ ساخت خاك رهم خواند به هر كوی و هر

سوی ، اما من نگفتم به ان كامروایان كه ننگ شمایید نه من

من اندوه روزگارم و بازیچه نیرنگ شما دل باخته بیهوده و رو

به استان بی پناهی و نوشیده شراب تلخ جدایی .

\\\\\
هر صبح به افتاب سلام میگویم

هر روز در ایینه رنگ میبینم

هر روز به خود فریبی مشغولم

هر روز كلامم در غلاف میماند

هر روز شاهد یك جنایت

و هر روز شاهد یك خیانت

هر روز گریستن و پای بند یك

افسون

هر روز دور تراز مدار خویشتن

هر روز بر سر بازار هرزه ها

و هر روز ایستاده به تماشا از

پشت پرده ها

هر روز به اسمان نگریستن

بانتظار قطره ای باران

هر روز نوشتن سفر نامه

و گاهی سكوت و درنگ

هرروز فرار كردن ازهیاهوی

كوچه ها

و هر روز به كهنه ها اطراف

نگریستن

به امید انكه در میان انها

ریشه ای بروید

پایان روز یكشنبه

سه‌شنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۴

بتو كه روزی همسر م بودی

فقط همسرم بودی

.........

شاید كه ما همیشه باید در میان امواج تاریك و جاودانی

شنا كنیم بدون انكه بتوانیم به ساحل ارامش برسیم .

گاه گاهی توقفی كوتاه و سپس پیش روی را از سر بگیریم

سالها ماه ها هفته ها روز ها ساعتها و دقایق امدند و رفتند

بدون انكه ما بتوانیم لحظه ای بیارامیم .

روزیك من مانند امواج خروشان روی تخته سنگ ظلمانی تنها

غریدم تو چیزی نداشتی كه نثارم كنی تا بمن ارامش ببخشد

بمن بگو چه لحظه ای بمن كمك كردی تا بتوانم دمی بیاسایم

روزی ارزو داشتم كه زمان از حركت باز ایستد اما امروز میگویم

ای زمان هر چه میتوانی بر سرعت خود بیافزا چرا كه خسته ام و

میخواهم به ارامش جاودانیم برسم .

روزی بتو گفتم بیا تا یكدیگر را دوست بداریم و حال كه زمان میرود

تا مارا به سرازیر برساند بتوانیم با كمك یك دیگر این شیب سخت را

طی كنیم .

و .... تو خود تنها رفتی غرق شدی و من در بالای صخره همان تخته

سنگی كه روز اول ترا دیدم به تماشای تو نشستم . پایان


دوشنبه

من از گرمای تابستان می ایم

و تو از بهار

من به پاییز میروم

و تو در بهار میمانی

من با زمستان خواهم رفت

تابستان تو شروع میشود

روزیكه گلهای سپید نسترن

در سپیده صبح شكفتند

من در میان برف زمستان

مدفون خواهم بود

فاصله ها زیادند

میان ما میان من وتو

میان امدن و رفتن

و پر كردن این فاصله ها

تو با زبان من بیگانه ای

و من از طپش قلب تو

احساس ترا درك میكنم

....................

عصر بدی است

زمان بیهوده میگذرد

بوی تعفن بوی لجن ابهای

راكد و بوی یاس و نا امیدی

« و این منم زنی تنها »

ایستاده در روی پل بیكسی

وامانده و حیران

دلم میخواهد كه بوی گل را

دو باره احساس كنم

قطار ازجلوی خانه ام

بسرعت میگذرد

من با صدای ان اشنا هستم

بوی روغن سوخته بوی گند

ماهیان مرده بوی تعفن

چاه فاضل ابها و مستراح

..

هر روز در پی رد پایی

سر گردانم و گوشم به در

به اسمانی مینگرم كه از گچ سفید

درست شده و احساس میكنم

درون گوری قرار دارم

قطار از جلوی اطاق من رد میشود

من سرعت و صدای انرا میشنوم

..

خسته ازدل خسته از تن

و خسته از خویش

گام های خود را میشمارم

كو تاهتر شده اند ..

ایكاش كو ههارا دوباره

میدیدم

ایكاش برف روی انها را لمس میكردم

و مطمئن بودم كه انها

طپش قلب مرا سریعتر میكردند

و شمع یخ بسته زمستان روحم را

درون خود ذوب میكردند

شعله ها یخ زده اند

قلبها ایستاده اند

و در گرمای تابستان

من سردم هست

من سردم هست

......٫