سه‌شنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۴

بتو كه روزی همسر م بودی

فقط همسرم بودی

.........

شاید كه ما همیشه باید در میان امواج تاریك و جاودانی

شنا كنیم بدون انكه بتوانیم به ساحل ارامش برسیم .

گاه گاهی توقفی كوتاه و سپس پیش روی را از سر بگیریم

سالها ماه ها هفته ها روز ها ساعتها و دقایق امدند و رفتند

بدون انكه ما بتوانیم لحظه ای بیارامیم .

روزیك من مانند امواج خروشان روی تخته سنگ ظلمانی تنها

غریدم تو چیزی نداشتی كه نثارم كنی تا بمن ارامش ببخشد

بمن بگو چه لحظه ای بمن كمك كردی تا بتوانم دمی بیاسایم

روزی ارزو داشتم كه زمان از حركت باز ایستد اما امروز میگویم

ای زمان هر چه میتوانی بر سرعت خود بیافزا چرا كه خسته ام و

میخواهم به ارامش جاودانیم برسم .

روزی بتو گفتم بیا تا یكدیگر را دوست بداریم و حال كه زمان میرود

تا مارا به سرازیر برساند بتوانیم با كمك یك دیگر این شیب سخت را

طی كنیم .

و .... تو خود تنها رفتی غرق شدی و من در بالای صخره همان تخته

سنگی كه روز اول ترا دیدم به تماشای تو نشستم . پایان


هیچ نظری موجود نیست: