سه‌شنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۴

دوشنبه

من از گرمای تابستان می ایم

و تو از بهار

من به پاییز میروم

و تو در بهار میمانی

من با زمستان خواهم رفت

تابستان تو شروع میشود

روزیكه گلهای سپید نسترن

در سپیده صبح شكفتند

من در میان برف زمستان

مدفون خواهم بود

فاصله ها زیادند

میان ما میان من وتو

میان امدن و رفتن

و پر كردن این فاصله ها

تو با زبان من بیگانه ای

و من از طپش قلب تو

احساس ترا درك میكنم

....................

عصر بدی است

زمان بیهوده میگذرد

بوی تعفن بوی لجن ابهای

راكد و بوی یاس و نا امیدی

« و این منم زنی تنها »

ایستاده در روی پل بیكسی

وامانده و حیران

دلم میخواهد كه بوی گل را

دو باره احساس كنم

قطار ازجلوی خانه ام

بسرعت میگذرد

من با صدای ان اشنا هستم

بوی روغن سوخته بوی گند

ماهیان مرده بوی تعفن

چاه فاضل ابها و مستراح

..

هر روز در پی رد پایی

سر گردانم و گوشم به در

به اسمانی مینگرم كه از گچ سفید

درست شده و احساس میكنم

درون گوری قرار دارم

قطار از جلوی اطاق من رد میشود

من سرعت و صدای انرا میشنوم

..

خسته ازدل خسته از تن

و خسته از خویش

گام های خود را میشمارم

كو تاهتر شده اند ..

ایكاش كو ههارا دوباره

میدیدم

ایكاش برف روی انها را لمس میكردم

و مطمئن بودم كه انها

طپش قلب مرا سریعتر میكردند

و شمع یخ بسته زمستان روحم را

درون خود ذوب میكردند

شعله ها یخ زده اند

قلبها ایستاده اند

و در گرمای تابستان

من سردم هست

من سردم هست

......٫

هیچ نظری موجود نیست: