سه‌شنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۳

سه شنبه یازدهم \ ژانویه \ دو هزارو پنج

.............

رادیو فردا اطلاع داد كه اقای احمد نفیسی در سن هشتاد و چهار

سالگی در خانه اش در تهران فوت كرد .

من به پاس مهربانیهای احمد خان و همسر گرامیش نزهت خانم نفیسی

این ضایعه اسفبار را به سركار خانم اذر نفیسی از صمیم قلب تسلیت

میگویم و جای خالی چنین انسان والائی را به وضوح در قلب خود

احساس میكنم ، به خودم نیز تسلیت میگویم .

داستان انسانیتهای این زوج همشهری “ كرمانی “ فقط در افسانه ها

یافت میشود . و امیدوارم در زمانی دیگر این “ قصه « را بنویسم .

یاد و روان او گرامی باد .

یکشنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۳

همانروز

.........

سرزمین مادری من و « یا بقول ادبا \ پدری » من سالهاست كه به زیر

پای مشتی احمق لجاره لگد مال شده و چهره واقعی ان در هم شكسته

خسته ازلطمه های سختی كه بر پیكر او مانده ، سر زمینی كه دیگر

مردم ان كمتر شور مبارزه دارند، بی اعتنا به همه كس و همه چیز .

سر زمینی كه مهربانی ها در ان مرده و خشونت جای انرا گرفته تنها

ارزویش كمی ارامش است ،دیگر كسی نمینویسدو اگر هوس نوشتن

داشت باید “ طبق اوامر “ باشد \ شعری سروده نمیشود واگر زیر نام

شعر چیزی ساخته شد فقط یك مدح است .

اهنگی ساخته نمیشود و به همان اهنگ های گذشته با كمی دستكاری

اكتفا میشود ، عده ای فقط بخاطر خود میخوانند، خاطره ها كم وبیش

مرده اند ،دیگر كسی طالب فكر و اندیشه درست نیست ،

) اندیشه در كنج اطاق ها خاك میخورد ( .

همینقدر بتوان لقمه نانی به دست اورد و زنده ماند ، كافی است .

از زندگی فقط همین مانده كه زنده باشیم ، حال به هر قیمتی كه شده

برای فرو رفتن در كنه هر چیزی باید اول به ارزش ان فكر كرد،

اجتماع ما پروا و دروغها را به راحتی میپذیرد ، نباید قلب اجتماع را

جریحه دار كردو برای انكه همیشه راضی باشدو كسی را نرنجاند همه

عمر بایدبه همین خرسند باشد كه با مردم فرومایه كه قادر به جذب

چیزهای بزرگتری نیستند ، هما ن غذای ذهن انهارا بخوردشان بدهد

واگر اندكی پا از دایره قوانین احمقانه و پوچ انها بیرون بگذارد ،

باید همیشه پشت دروازه زندگی كند .

بنظر من یك انسان هنگامی بزرگ است كه بتواند این دروغها را

پشت سر بگذاردو پروای انرا نداشته باشد كه كسی ازاو میرنجد .

به ....درك .

.......

ژانویه دوهزارو پنج

دوشنبه سوم

زندگی ناتوان پیش میرود \ سال نو فرا رسید با

ابشاری ازذرات طلایی و رودخانه ای از شامپاین

و در انسوی دنیا در كنار اقیانوس بهشت رویایی

به زیر اب رفت ودریایی خون واشك بجای گذاشت

تبلیغات پرسروصدابرای فروش كالاهای انبار شده

كمكم فاجعه زلزله ها \ جنگها را زیر پرده فراموشی

میبرد .

كاجهای تزئین شده از خجالت سر به زیر برده اند و

گوهای رنگی نوارهای الوان و برفهای مصنوعی كه

بشكل یك « سینبل » تجارتی هرسال قد علم میكنند

كاملا فرسوده اند، زندگی در یك مبالغه دروغین \

یك هرج ومرج پیش میرود و هیچكس یارای انرا ندارد

كه قد علم كرده و انتقاد كند \ عقیده واقعی خود را بیان

سازد ،همه از همه چیز وازیكدیگر بیزارننداما جرئت ابراز

ندارند\ كو یك انتقاد كوبنده \ در لفافه سخن میگویند \

در لفافه مینویسند چراكه استقلال رای و عقیده ندارند .

برای مستقل بودن باید تن به تنهایی داد .

از جماعت دور شد \ باید از رفت و امد در محافل و مجالس

خودداری كرد \ و به همراه گله نرفت \ ایا كسی هست كه

بخود جرئت دهد وپرده ریا رااز روی صورت این بزرگان

دروغین و ریاكار برداردوبه یك جنگ واقعی تن در دهد

گمان نكنم كسی به این دیوانگی تن دردهد، هیچكس

حاضر نیست تا ابد محكوم به یك زندگی دوزخی و دوراز

گله های اجتمائی ادامه دهد بخاطر انكه عقیده اش را

ابراز كرده ،همه میترسیم \ از یك نیروی نا شناخته میترسم .

میگویند هنگامی كه ملتی كهن سال پیر میشوداراده وایمان

خود را به دست یك لذت و دیوانگی میدهد شاید این سر زمین

هم پیر شده در این شهر كوچك كه امروزبه صورت یك كاروانسرای

بزرگ در امده هر كس دلش خواست با هر كوله باری میتواند در ان

بیتوته كند ،و اگر میلش كشید “ طبق مقررات قانونی “

شنل افتخار هم شهری را نیز بر دوش بكشد .

درمیان فریادها و بوق اتومبیلهای جورواجور كه هر روز

بر تعداشان افزوده میشود مشتی ادمهای رنگ ووارنگ

بازبانهای مختلف و عقاید متفاوت درهم میلولند .

طبق یك قانون نا نوشته شده ، همه چیزها اجتماعی

است و هركدام از هرتبار وملیتی برای خود یك اجتماع

تشكیل داده ووابسته به ان “ كلوب “ است .

“ بغیر از ما “ \اجتماع سرفه میكند همه با او به سرفه

میافتند .

اواز خواندن \ نفس كشیدن \ فكر كردن \همه همراه جمع

است و ممكن نیست بتوان در یك كافه نشست و یك قهوه

به تنهائی نوشید . اجتماعات زیر عناوین مختلفی كار میكنند

كمك به بیمار و بیماریها \ كمك به فقرا \ كمك به كودكان \

كمك \ كمك \ كمك سیل كمك است كه هر روز مانند پتك بر

مغز ادمها فرود می اید. این سازمانها همه زیر یك دمكراسی

تجارتی به وجود امده اند ، كسی به عقاید بقیه كاری ندارد

احترامی هم نمیگذارد ،در باره وجدان \ رفتار و كردار دیگران

“ ظاهرا “ جاسوسی نمیكنند “ بغیر از ما “ .

در زمینه های مختلف ادیان امر و نهی نمیكنند “ بغیر ازما “

اربابان سیاست هم در كار این گرد هم ائی ها دخالت چندانی

ندارند .گاهی نشانی \ مدالی \جایزه ای برایشان میفرستند

و در امدها رابین هوا دارانشان تقسیم میكنند .

گاهی از اوقات در میان محافلی كه كلید قدرت را در دست

دارند ، عده ای را میخرند و به میان مردم عادی میفرستند

واگر عده ای دیوانه و سربه هواباشند ، یا باد در استین انها

میكنند ویا برای رام كردنشان متوسل به یك جایزه بزرگ شده

انها را خانه نشین میسازنند . دستگاههای تبلیغاتی انها بطور

شبانه روزی بكار مشغول و مغز ها را شستو میدهند .

مانند همه جای دنیا زبان چاپلوسی كار میكند و اگر موقیعتی

پیدا شود همه باید یك صدا به ستایش بپردازند، در ظاهر همه

خوئی مهربان و گرم دارندتا هنگامی كه پای منافع در میان نباش

در ان زمان خوی وخصلت واقعی خودرا نشان میدهند .

این شهر جنوبی زمانی یك اصالت بومی داشت و افتاب درخشان

ان برای دادن هر گونه بركتی هیچ خستی به خرج نمیداد و انسان

میتوانست تن و جانش را برای شكفتن بیشترتسلیم این پرتو درخشان

كند \ امروز تبدیل به یك شهر بی هویت و بی اصالت شده كه در ان

هر جنایتی اتفاق میافتد . افسوس و هزار افسوس .

.........٫٫.........٫٫ ......



دوشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۳

دوشنبه \ دسامبر دوهزارو چهار

................

من زنده ام و زندگی میكنم

........

كسانی زنده اند كه با زندگی جدال میكنند، انها هدفی بزرگ

و نیروی فراوانی دارند انقدر نیرو در روح انها ذخیره است تا

بتوانند از قله بلند كوههای سر نوشت بالا روند .

انهائیكه اندیشمندانه با كوششی غیر قابل تصور و با عشقی

بزرگ گام برمیدارند ، انهائكه دل مهرباندارند، بنا بر این انها

زنده اند. بدترین نوع زندگی انست كه زنده باشیم وزندگی نكنیم

عده ای پراكنده و بیهوده در روی زمین با تیره بختی زندگی میكنند

و ابدا بفكر اننیستندكه چه راه تیره و تاریكی در پیش دارند . گروهی

غمگین و یا شاد مست وبی هدف سرگرم دلبستگیهای پوچ خود هستند

و هیچگاه بفكرشان خطور نمیكند كه مانند ابری ناگهان ناپدیدمیشوند

و كسی دیگر انهارابیادنمیاوردوزودسایه انهادر دلها گم میشود .

چگونه میشوددر روز روشن به شب تاریك اندیشید .

چگونه میشود كه دوست نداشت و چگونه میشود بدون امید و هدف

زنده ماند . ما به چه سادگی به ماه و ستاره ها و طبیعت مینگریم و همه

عمرمان در پی جسم مان فنا شده بدون انكه به روح خود بیاندیشیم .

برای سود بردن زیادو قدرت گرفتن با یك دیگر مسابقه گذاشته ایم

و ..... فراموش كرده ایم كه انسا نیم .

من نه از جمله انها هستم ونه كاری به انها دارم من نمیخواهم در دخمه های

الوده گم شوم و یا خودرا پنهان سازم من از سوداهای نفرت بار انها فرار

میكنم نمیخواهم مورچه وار زندگی كنم ترجیح میدهم كه « یك درخت »

باشم تا انسانی چنین در میان نا سپاسان . پایان



یکشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۳

شنبه

.......

روزی ارزو میكردم كه همسر یك شاعر بر جسته شوم ،

زمانی دلم میخواست كه همسر یك خواننده بزرگ شوم ،

سپس تصمیم گرفتم كه با یك مو زیسین زنا شوئی كنم ،

اما امروز اگر جوان و هیجده ساله بودم ، حتما با یك بانكدار

عروسی میكردم . نه .... چطور است .

.........................٫٫

این ملت كه مارا در پناه خود گرفت ، ملت عجیبی است .

اگر مثلا یكنفر در یك حادثه تروریستی بمیرد ، همه كشور

عزادار میشود ،روبان سیاه به پرچم ها بسته میشود .

اما همین ملت میتواند به راحتی یك شهر را به اتش بكشد .

.....................

انقدر در دنیا خون ریزی میشود كه گاهی از اوقات احساس

میكنم كه اب خوردن هم بوی خون میدهدو مزه ان مزه خون است .

........................

زمانیكه در كنار بچه ها هستم سعی میكنم كه كمتر خودرا داخل

صحبتهای انان بكنم ، سا لها ست كه عادت كرده ام تا دوراز انها

زندگی كنم ، انها را با هوش تر از این میدانم كه بخواهم در كار انها

دخالت كنم ،گاهی از تجربه هایم برایشان میگویم كه كلماتم در هوا

معلق میمانند.

گفتن از گذشته و دلبستگی به ان روزها برای ادمی مثل من سخت

دلخراش است ، من حق ندارم و نمیتوانم مانند دیگران گذشته ای

داشته باشم ، هر چه بوده متعلق به دیگری بوده و من فقط روی انها

زندگی كرده ام ، نه خانه ای داشتم و نه تكه زمینی كه خاطرها یم روی

ان حفظ شود، بنا بر این شادی ، غم ، ارزو ، و همه روزهای عمر

گذشته ام بر باد است .

امروز ناگهان خالی شدم ، سینه ام یخ بست گوئی یك تكه یخ درون سینه ام

شكست و اب شد .

میگو یند انسان به همانگونه كه پوست عوض میكند روح نیز تغییر میكند

روح كهنه و پو سیده من عوض شد اما نمیدانم كه ایا بجایش روحی تازه و

نو جوان رشد میكند و یا یك روح مرده . اینده نشان خواهد داد .

...........



جمعه، آذر ۰۶، ۱۳۸۳

نوامبر

دیشب همسایه پیر ما در طبقه ششم فوت كرد ، امروز صبح اگهی

مرگ اورا روی ائئنه اسانسور دیدم كه همسایگان برایش در

كلیسا “ میسا “ گذاشته اند .

بیچاره پیر مرد تنهای تنها بود ، گاهی اورا در اسانسور میدیدم

بسیار مودب و ساكت ، قد بلند و مرتب لباس پوشیده ، سلامی

و خدا حافظی و گاهی گله ی از جور روزگار ، خودش میگفت كه

من هنر مند بودم هنر موسیقی در تار و پود من بود اما هیچگاه

در كارم موفق نبودم .دلم میخواست كه به تمامی خودم بودم

بیچاره پیر مرد ، چه بسا نطفه چیز های زیبا و نیرومندی

در او بود اما نابود شد ایمانی ژرف و دل انگیز به مقام هنر

و ارزش اخلاقی داشت اما از بیان ان عاجز بود .

دلش از غروری بزرگ منشانه اكنده بود ، اما گویا بلد نبود

كه ارادتی چاكر منشانه به اربابان قدرت نشان دهد دلش

میخواست كه ازاد باشد میل نداشت كه اطاعت محض باشد

گاه گاهی صدای پیا نوی اورا می شنیدم بخصوص بعداز

ناهار بیشتر روی كار های بزرگان كار میكرد ، گویا دلباخته

كارهای قهرمانی بود ، وبهر روی او قیافه یك نابغه را بخود

میگر فت كه قدرش را نشناخته اند .

او مرد و ظاهرا كسی هم نیامد كه به خانه او سر بزند و در حال

حاضر خانه مهر و موم است .

واین نتیجه خود پرستی و ازاده خواهی است .

...........