جمعه، آذر ۰۶، ۱۳۸۳

نوامبر

دیشب همسایه پیر ما در طبقه ششم فوت كرد ، امروز صبح اگهی

مرگ اورا روی ائئنه اسانسور دیدم كه همسایگان برایش در

كلیسا “ میسا “ گذاشته اند .

بیچاره پیر مرد تنهای تنها بود ، گاهی اورا در اسانسور میدیدم

بسیار مودب و ساكت ، قد بلند و مرتب لباس پوشیده ، سلامی

و خدا حافظی و گاهی گله ی از جور روزگار ، خودش میگفت كه

من هنر مند بودم هنر موسیقی در تار و پود من بود اما هیچگاه

در كارم موفق نبودم .دلم میخواست كه به تمامی خودم بودم

بیچاره پیر مرد ، چه بسا نطفه چیز های زیبا و نیرومندی

در او بود اما نابود شد ایمانی ژرف و دل انگیز به مقام هنر

و ارزش اخلاقی داشت اما از بیان ان عاجز بود .

دلش از غروری بزرگ منشانه اكنده بود ، اما گویا بلد نبود

كه ارادتی چاكر منشانه به اربابان قدرت نشان دهد دلش

میخواست كه ازاد باشد میل نداشت كه اطاعت محض باشد

گاه گاهی صدای پیا نوی اورا می شنیدم بخصوص بعداز

ناهار بیشتر روی كار های بزرگان كار میكرد ، گویا دلباخته

كارهای قهرمانی بود ، وبهر روی او قیافه یك نابغه را بخود

میگر فت كه قدرش را نشناخته اند .

او مرد و ظاهرا كسی هم نیامد كه به خانه او سر بزند و در حال

حاضر خانه مهر و موم است .

واین نتیجه خود پرستی و ازاده خواهی است .

...........



هیچ نظری موجود نیست: