شنبه
.......
روزی ارزو میكردم كه همسر یك شاعر بر جسته شوم ،
زمانی دلم میخواست كه همسر یك خواننده بزرگ شوم ،
سپس تصمیم گرفتم كه با یك مو زیسین زنا شوئی كنم ،
اما امروز اگر جوان و هیجده ساله بودم ، حتما با یك بانكدار
عروسی میكردم . نه .... چطور است .
.........................٫٫
این ملت كه مارا در پناه خود گرفت ، ملت عجیبی است .
اگر مثلا یكنفر در یك حادثه تروریستی بمیرد ، همه كشور
عزادار میشود ،روبان سیاه به پرچم ها بسته میشود .
اما همین ملت میتواند به راحتی یك شهر را به اتش بكشد .
.....................
انقدر در دنیا خون ریزی میشود كه گاهی از اوقات احساس
میكنم كه اب خوردن هم بوی خون میدهدو مزه ان مزه خون است .
........................
زمانیكه در كنار بچه ها هستم سعی میكنم كه كمتر خودرا داخل
صحبتهای انان بكنم ، سا لها ست كه عادت كرده ام تا دوراز انها
زندگی كنم ، انها را با هوش تر از این میدانم كه بخواهم در كار انها
دخالت كنم ،گاهی از تجربه هایم برایشان میگویم كه كلماتم در هوا
معلق میمانند.
گفتن از گذشته و دلبستگی به ان روزها برای ادمی مثل من سخت
دلخراش است ، من حق ندارم و نمیتوانم مانند دیگران گذشته ای
داشته باشم ، هر چه بوده متعلق به دیگری بوده و من فقط روی انها
زندگی كرده ام ، نه خانه ای داشتم و نه تكه زمینی كه خاطرها یم روی
ان حفظ شود، بنا بر این شادی ، غم ، ارزو ، و همه روزهای عمر
گذشته ام بر باد است .
امروز ناگهان خالی شدم ، سینه ام یخ بست گوئی یك تكه یخ درون سینه ام
شكست و اب شد .
میگو یند انسان به همانگونه كه پوست عوض میكند روح نیز تغییر میكند
روح كهنه و پو سیده من عوض شد اما نمیدانم كه ایا بجایش روحی تازه و
نو جوان رشد میكند و یا یك روح مرده . اینده نشان خواهد داد .
...........
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر