یکشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۳

شنبه

.......

روزی ارزو میكردم كه همسر یك شاعر بر جسته شوم ،

زمانی دلم میخواست كه همسر یك خواننده بزرگ شوم ،

سپس تصمیم گرفتم كه با یك مو زیسین زنا شوئی كنم ،

اما امروز اگر جوان و هیجده ساله بودم ، حتما با یك بانكدار

عروسی میكردم . نه .... چطور است .

.........................٫٫

این ملت كه مارا در پناه خود گرفت ، ملت عجیبی است .

اگر مثلا یكنفر در یك حادثه تروریستی بمیرد ، همه كشور

عزادار میشود ،روبان سیاه به پرچم ها بسته میشود .

اما همین ملت میتواند به راحتی یك شهر را به اتش بكشد .

.....................

انقدر در دنیا خون ریزی میشود كه گاهی از اوقات احساس

میكنم كه اب خوردن هم بوی خون میدهدو مزه ان مزه خون است .

........................

زمانیكه در كنار بچه ها هستم سعی میكنم كه كمتر خودرا داخل

صحبتهای انان بكنم ، سا لها ست كه عادت كرده ام تا دوراز انها

زندگی كنم ، انها را با هوش تر از این میدانم كه بخواهم در كار انها

دخالت كنم ،گاهی از تجربه هایم برایشان میگویم كه كلماتم در هوا

معلق میمانند.

گفتن از گذشته و دلبستگی به ان روزها برای ادمی مثل من سخت

دلخراش است ، من حق ندارم و نمیتوانم مانند دیگران گذشته ای

داشته باشم ، هر چه بوده متعلق به دیگری بوده و من فقط روی انها

زندگی كرده ام ، نه خانه ای داشتم و نه تكه زمینی كه خاطرها یم روی

ان حفظ شود، بنا بر این شادی ، غم ، ارزو ، و همه روزهای عمر

گذشته ام بر باد است .

امروز ناگهان خالی شدم ، سینه ام یخ بست گوئی یك تكه یخ درون سینه ام

شكست و اب شد .

میگو یند انسان به همانگونه كه پوست عوض میكند روح نیز تغییر میكند

روح كهنه و پو سیده من عوض شد اما نمیدانم كه ایا بجایش روحی تازه و

نو جوان رشد میكند و یا یك روح مرده . اینده نشان خواهد داد .

...........



هیچ نظری موجود نیست: