همانروز
.........
سرزمین مادری من و « یا بقول ادبا \ پدری » من سالهاست كه به زیر
پای مشتی احمق لجاره لگد مال شده و چهره واقعی ان در هم شكسته
خسته ازلطمه های سختی كه بر پیكر او مانده ، سر زمینی كه دیگر
مردم ان كمتر شور مبارزه دارند، بی اعتنا به همه كس و همه چیز .
سر زمینی كه مهربانی ها در ان مرده و خشونت جای انرا گرفته تنها
ارزویش كمی ارامش است ،دیگر كسی نمینویسدو اگر هوس نوشتن
داشت باید “ طبق اوامر “ باشد \ شعری سروده نمیشود واگر زیر نام
شعر چیزی ساخته شد فقط یك مدح است .
اهنگی ساخته نمیشود و به همان اهنگ های گذشته با كمی دستكاری
اكتفا میشود ، عده ای فقط بخاطر خود میخوانند، خاطره ها كم وبیش
مرده اند ،دیگر كسی طالب فكر و اندیشه درست نیست ،
) اندیشه در كنج اطاق ها خاك میخورد ( .
همینقدر بتوان لقمه نانی به دست اورد و زنده ماند ، كافی است .
از زندگی فقط همین مانده كه زنده باشیم ، حال به هر قیمتی كه شده
برای فرو رفتن در كنه هر چیزی باید اول به ارزش ان فكر كرد،
اجتماع ما پروا و دروغها را به راحتی میپذیرد ، نباید قلب اجتماع را
جریحه دار كردو برای انكه همیشه راضی باشدو كسی را نرنجاند همه
عمر بایدبه همین خرسند باشد كه با مردم فرومایه كه قادر به جذب
چیزهای بزرگتری نیستند ، هما ن غذای ذهن انهارا بخوردشان بدهد
واگر اندكی پا از دایره قوانین احمقانه و پوچ انها بیرون بگذارد ،
باید همیشه پشت دروازه زندگی كند .
بنظر من یك انسان هنگامی بزرگ است كه بتواند این دروغها را
پشت سر بگذاردو پروای انرا نداشته باشد كه كسی ازاو میرنجد .
به ....درك .
.......
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر