دوشنبه، خرداد ۱۰، ۱۴۰۰

خبرت خرابتر کرد ...


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا !

حال خونین دلان که گوید باز / وز فلک خون جم  که جوید باز  

جز فلاطون خم نشین شراب /  سر حکمت بما که گوید باز؟ 

بعضی از ساعات  روز  چهره آدمهایی در جلوی چشمانت مجسم میشوند که نمیدانی با انها چه باید بکنی ؟ لعنتی  ؟ یا بی اعتنایی ویا  دردها را دوباره در گلویت غرغره کنی ؟  بیشتر اینها از خامی  وبی تجربگی خودم بوده است دیگران ساختارشان همان بوده و وجودشان انگونه ساخته شده گویی صد ها بار به این دنیا امده وتجربه ها اندوخته ورفته اند اما من ؟ ومن آولین بار  است که پای به این جهان بی بنیاد وخطرناک میگذارم  با دلی صاف وروحی پاکتر بسوی هر خطری گام برمیدارم و....گذرمیکنم .

برای ما این سالها زندگی نبوده است از آن سالهای زندگی که معمول بشری . نه ما خودرا به یک زندگی نه ازنوع انسانی  آن عادت داده ایم  وهر سال در یک تاریخ معین این  تکرار مکرراترا با چه اداب وشکوهی جشن میگیریم  هر ملتی با فرهنگ خود  درحالیکه  ما درتاریخ زندگی میکنیم زیر سایه تاریک آن زمانی درما نگرانی هایی بجای گذاشته زمانی نفرت  وزمانی کودک بوده ایم در راه مدرسه وباارزوها وزمانی درچاه  ظلمت افتاده با همه ارزوهای بر نیامده وبرباد شده .

تاریخ چه پر شکوه با زنگهایش درگوشمان خودرا تکرار میکند چه موقع میتوانیم بگوییم که بهترین  لحضاترا گذرانده ایم نوزادی از راه رسیده یا دختر وپسری باهم پیمان می بندند باز بر میگردیم زیرتارهای نامریی همان تاریخ .

امروز اندیشه ها  گم شده اند  تنها دریک محیط محدود گشته اند تالارهای موسیقی ونمایش  همه دربشان به روی ما بسته شده وجهان نیز درب خودرا به روی  عده ای بسته  مسیح دلاور رنگین چهره از ریاست  به ریاست دیگری میپیوندد مردم گردش جمع میشوند  وتاریخ اورا تکرار میکند .او همه جا هست درپشت هر حادثه ای او ایستاده نوکر دست به سینه ارباب بزرگ میباشد  اربابی که از پشت دوربینهایش با چشمان نیمه کورش  دراین اندیشه است که کدام سر زمین را به اتش بکشد جنون آدمخواری وآدمکشی دارد .این کاکا هم نوکر سوگند خورده اوست .

حال ما با فریاد وسینه های مجروح از صلح جهانی بگوییم ویا از ازدی که از ماگر فته شده وهر روز هم این نجیز بر گرده ما تنگتر میشود آنچنان از ورود  واکسن ها با  دهان آب افتا ده سخن میگوند گویی خروارها  شکلاتهای  شیرین سرازیر شده است  مردم درصف به نوبت درانتظار........خوب شانس است یا پس میافتی ویا میگریزی !ویا سر انجام ترجیح میدهی با مرگ طبیعی جان بسپاری  دیگر نباید اشتیاقی برای صلح وازادی و دنیای خوشی داشت  دیگر نباید هیچ اشتیاقی داشت غیر ازیک ذهن پاک و یک فکر بلند وهوشیار  دیگرهر میلی را باید دردرون قلب کشت واشتیاق  وذوق را به خاک سپرد .  ما هرروز میمیریم وهر روز دوباره زنده میشویم درانتظار یک لحظه خوشحالی یا خوشبختی  که زود گذر است می اید وتند حرکت میکند  وما بدون  هیچ لذتی  رفتن انرا میبینیم .

امروز درفکر کسانی بودم که اکثرا رفته اند  ودراین فکر که " چینی " ها با گور آنها چه خواهند کرد ؟ همچنان که به زنان ما ودختران ما رحم نمیکنند  

روز گذشته درفرودگاه بزرگ پایتخت سر زمین گل وبلبل  چمدانی  لبریزاز مارمولک / مار / عقرب / رطیل/ که از تایلند می امد کشف شد !!!! دیگر حرفی نیست  تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل . 

برای ما انسانهای پا بسن گذاشته  بخصوص  در زمانی که دریک مسیر اشتباه حرکت کرده باشیم  دنیا برایمان یک جهنم است که پشت سر گذاشته ایم  چهره آن تیره وتار ومخوف میباشد  امروز نه در صدد موعظه گفتن هستم  ونه میل دارم درس اخلاق به کسی بدهم  معلوم هم نیست بعد از مرگ نامم چه خواهد بود  ؟ یک شاعر ؟  یک مومن حقیقی به انسانیت  ویا یک کودک نادان  که کتابی را تصویر کرده است .

بسکه در پرده چنگ گفت سخن/ ببرش موی تا نموید باز .

نوشتن من چه چیزی را عوض میکند ؟  تنها به خود من یک ارامش درونی میدهد ومن با همین ارامش زنده ام وبس/ پایان 

31/05/2021 میلادی !

یکشنبه، خرداد ۰۹، ۱۴۰۰

خوابهای مبارزاتی من !

 ثریا ایرانمنش  " لب پرچین " اسپانیا / یک دلنوشتاری !!!

مرحوم  شاعر بزرگوار ما فریدون مشیری در یکی از اشعارش سروده بود که ( کاوه  اینده ما یک زن  خواهد بود ) البته منظور ایشان من نبودم همان زنان ودخترانی که درایران مشغول مبارزات پنهانتی و آشکار با این حیوانات  اهل ولایت  قبیله آدمخواران هستند. 

شب گذشته در رویا دیدم یک تشکیلاتی درست کرده ایم درشانزده قسمت و من درقسمت چهاردهم نشسته ام !! گفتم بابا تا اینها  سالها  بر صندلی ریاست بنشینند وغیره دیگر بمن نمیرسد  چرا مرا درردیف آخر جای داده اید  آنقدر فریاد کشیدم تا از خواب پریدم  ساعت پنج صبح بود !!!!

مبارزات  هرچه باشد  بمن مربوط نمیشود تنها بقچه ای را بر پشت خود گذاشته وآنرا حمل میکنم نمیدانم چرا میدانم که دیگر هیچگاه روی آن خاک را نخواهم دید  دراصل رغبتی هم ندارم بروم آن خاک الوده به کثافات ملاها وچینی هارا ببینم  گاهی دردل ارزو میکنم ای کاش " ولادیمیر پوتین " ریاست جمهوری ماراهم میداشت حد اقل از این اینهمه پشم وسبیل وعبا ولگنهای رنگ وارنگ ادرار روی سراین حیوانات راحت میشدیم ! .

حال باید یک بولدوزر  برداریم با مواد ضد عفونی کننده  برویم وهمه جا را  ضد عفونی کنیم وآن زباله های تاره از راه رسیده چپ چشم را هم بیرون بریزیم اینکار همه تنها اززنان بر میاید مردانمان دیگر چیزی دردرونشان باقی نمانده سر کلاس درس دارند تریاک دود میکنند هنرمندانمان کوکایین را باتریاک مخلوط کرده انرا به درون سینه میفرستادند  . نه اگر بنگلادش نشویم شانس آورده ایم بیهوده خود گنده بینی  ویا بر عکس عزا داری ونوحه ولایه ننه من غریبم را فرهنگ خود قرار داده ایم .

اوف ....... گذ شته  هارا هم دیدم بانوان متشخص !!! راهم دیدم حالم را بهم میزدند تنها باچند دست لباس ابریشمی ودودست ورق بازی ویک لیوان ویسکی دیگر  به همه جا رسیده بودند شهر بانویمان هم که دست چپ  راه میرفت دلم برای شاه ومحمدد رضا شاه میسوزد که چقدر این مرد بد شانس بود وچقدر مردم  ناسپاس بودند حتی پسرش ودخترشآن یکی هم که عاشق او بود رفت تا درکنارش بیارمد بهر روی برای من تمام شده است اما درانتهای مغزم هنوز چیزکی سوسو میزند اما انرا هم خاموش میکنم شاعرانرا دیدم خوانندگانرا دیدیم نویسندگان ومترجمانرا دیدم بزرگان وزرا ودولتمندانرا دیدم  تازه به دوران رسیده تنها دربعضی از افراد ارتشی چند مرد بزرگ وجود داشت که کسی نامی از آنها نمیبرد وگاهی هم دشمنان آنهارا مخفیانه سر به نیست میکردند بعنوان کودتا چی !!! بیچاره شاه خبر نداشت تنها باو مینوشتند قربانت گردم شخص متوفی خائن بود !!!!!!نه خادم دربیرون هم رسانه ها برایش افسانه میساختند اما شهر بانو تاج بر سر وتا سر همه بود همه زنان تنها نگاه میکردند بببیند دامن او چند چین خورده فورا کپی کنند یا چه کرمی مصرف میکند فورا سفارش دهند مرا درگوشه ای پرتا ب کرده گاه گاهی بعنوان ژوکر از من استفاده میکردند وتصادفا به هردستی  هم میخوردم . 

در نهان میگفتند " خل است . دیوانه است / شیت است / مرتب کتاب میخرد کتاب میخواند صفحه موسیقی گوش میدهد لهو لعب را دوست دارد !!!! تازه اینها ازقشر بالای جامعه بودند  با دربار وصلت کرده بودند واز دربار قجر دختری را به خانه آورده بودند کلی هم به او افتخار میکردند پیوند بازار با دربار قجر ! ..نه  برایم خیلی کم بود من دربالا بالها پرواز  میکردم  شاهینی بودم که تازه راه اسمانرا یافته بود وداشتم بسوی  آن اسمان واقعی  میرفتم که باسر بر زمین افتادم یعنی مرا انداختند بایک تیر . من زخمی شده دوباره برخاستم واز راه  دیگری خودرا به اسمان دیگری رساندم وحال دراین کنج خوشحالم که توانسته ام خودم زمین را بشویم واحتیاج به کسی نداشته باشم گاهی قیافه های منحوس انها جلوی چشمانم سبز میشوند اوف حالمرا بهم میزنند  لابد خیلی هایشان از دنیا رفته اند وجای را برای این تحفه های تازه باز کرده اند .....در سرزمینی که مدرسه وکلاس ودانش نباشد وفهم وشعور ومردم درحد پایین نگاه داشته شده  عاقبتش همین است که یک چینی با دختران پارسی واریایی بخوابد وبقیه راهم دعوت کند بیایید با پنجاه دلار میتوان بهترین هارا صاحب شد . 

اپوزسیون قلابی هم  پشت پنجره های اشپرخانه شان روزنامه هارا برایمان میخوانند با موهای افشان وگیسوی  تاب داده وغمزه های باد آورده وغیره ....... باش تا صبح امیدت بدمد . ثریا 

30/05/2021 میلادی !

شنبه، خرداد ۰۸، ۱۴۰۰

نه! قرار نبود !

 

ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا 

نه! اول قرار نبود که بسوزند عاشقان / آتش به جان شمع فتد که این بنا نهاد!

نه قرار بنود که دنیای ما  آنهم درست در صبحگاه خردسالی کودکان وکهنسالی ما به این صورت زشت وتهوع آور وترسناک در بیاید . نهایت جنگی درخارج صورت میگرفت یک قحطی  کوچک وتمام میشد  قرار نبود عده ای در یک گوشه جمع شوند ودنیارا مانند هندوانه بین خود قسمت کنند  وقسمت شیرینش را خودشان بر دارند وآن قسمت گندید وتلخ را به طرف دیگر واگذار کنند . نه قرار نبود دنیا به این زشتی وکثافت ونکبت  دچار شود .....و ....شد مرگ این روزها برای هرکسی یک راه نجات است  وان قسمت  شیرین   دارد کم کم به مقصودش میرسد  اول بیماری / سپس داروی آن بیماری  سیلهای ناگهانی  زلزله های پیش بینی نشده وآتش گرفتن ناگهانی  ودریک گوشه هم عده ای توی سرو کله هم میزنند  تنها  یک جا در امن و امان است و کانون گرم خانواده و تولید مثل همچنان ادامه دارد  آنهم امپراطوری خو نخوارباز ماندگان وحشی های  جزیره سیاه میباشند .

دران خانواده همه چیز ارام میگذرد بیماری آنجا راه ندارد وکسی هم نیست مرگی ناگهانی هم اتفاق نمی افتد سیل واتش سوزی هم نیست  شهرشان درامن وامان است وکارگران وبردگان درسر تاسر دنیا برایشان مشغول تهیه خوراک وسایر موادمورد احتیاجشان میباشد همه چیز از جنس اعلا وامتحان شده وپاک وان صخره بلند در بالا کوه  نیز مواطب کشتیهایشان میباشد که دراب فرو نروند واز زیر ا ب ناگهان یک ماهی  جهنمی بیرون نیاید  قمارخانه اش  شب وروز کار میکند !!! ......اگر هم  گاهی انجا اتفاقی بیفتد تنها یک اتومبیل بی تربیت  تصادف میکند آنهم چون راننده اش مست بوده همین . نه بیشتر.آن چند سر نشین هم چندان قابل نبوده اند که در این تصادف مرده اند !!! انها نا میرا هستند گاهی انسان شک میکند که آنها انسانهای واقعی از گوشت وپوست واستخوانند یا از نوع یک حیوان پروروش یافته وجدید.

خبرنگاران تلویزیونها و رسانه ها هم  هر صبح یک پاکت جلویشان باز میشود همه یک خبر راطوطی وار به سمع بینندگان محترمشان میرسانند  رسانه های این شهر هم که وضع شان معلوم است تنها چهار تکلمه میگوید از دورترین قبیله  آدمخواران نیز میگوید اما از آنچه که درسر زمین ما اتفاق میافنتد بی خبرند !!! نه سرزمینی ارام با رهبری خدای گونه ونوکر برده هما ن قسمت قاچ شیرین هندوانه .

به دخترانشان تجاوز میشود  زنانشانرا میکشند  سر زمینشانرا بفروش میرسانند مردم را دسته دسته درون زندانها اعدام میکنند تجاوز میکنند ....اینها مهم نیست مهم آن است که کمی پر کلاه فلان ارتیست بالا رفته ودامنش را باد برده است ویا انچنان ازفوتبال وتنیس سخن میرانند که گویی خودشان قهرمان بوده اند  تا دلتان بخواهد سیلبریتی هستند که موردمهر محبت این رسانها میباشند  انها هستند که درمواقع  ضروری دهان زیبایشانرا باز میکنند وطوطی را دردهان قند میگدذارند !!!!! .

روز گذشته یک بانوی گوینده تلویزیون انگلیسی  پس از  واکسن جان خودرا ازدست داد بهر روی باید بنوعی قبیله کم شود سرشماری کرده اند عده ایرا به دست حلادان سپرده اند خوبشهایشانرا جدا میکنند برای  انجام کارهای ضروری  وپوسیده ها ولکه دارهارا بیرون میسوزانند مانند میوه های از درخت افتاده .یا   صبح سرا زخواب بر میداری میبینی تختخوابت روی اب روان است  ویا ناگها دیوار وسقف خانه روی سرت خراب شد هرچه کشته شود به نفع باغبان است .  

حال من در فکر این هستم که کی وچگونه وچه وقت میتواتم این کاناپه شکسته ر ا دوربیاندازم ویک صندلی درست وحسابی بخرم روی زمین نمیتوانم بنشینم از کودکی عادت داشتم روی بلندی بنشیتم !!

با سر درد شدید از خواب بلند شدم شبها را بد میخوابم واروز دارم کسی پیدا شود تا این خانهرا تمیزکند خودم نمیتوانم ایکاش منهم درهمان شهر همیشه سبز درمیان همان فرشتگان همیشه شاداب وزنده به دنیا میامدم  مهم نبود اگر دهانم بی ریخت ویاخودم کج وکوله بودم . حال دیگر دیراست  پول برق را پراخت کرده م دوباره  نامه میفرستد که پول این ماه را ندادی فعلا  کامپیوتر ما خراب است بفرست تا بعدا برایت بنویسیم که قبلا فرستادی یانه !!! هرماه اول ماه یکصد یورو از حسا ب من بابت تلفن برداشته میشود بی هیچ پاسخی . بیمه هم جدا   بانک هم مقداری برای خودش بر میدارد  ودیگر هیچ  /هیچ  / خود فروشی مانند همه خودفروشان چپی وراستی هم کار من نیست من دریک خط مستقیم راه میروم  نه کج ونه راست . سر درد شدید وخوب بقیه اش بماند .  تا روزی دیگر.

ثریا ایرانمنش / 29/05/2021 میلادی 

 

جمعه، خرداد ۰۷، ۱۴۰۰

نا خون - خون


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا 

رفته بودم کز پریشانی ره صحرا بگیرم /... رفته بودم / رفته بودم تا عنان این دل شیدا بگیرم رفته بودم !!! امدم من  . آمدم من !

هنگامیکه  عکس آنرا در روی  تصویر شیشه ای دیدم دلم برایش سوخت  مانند  بچه خرگوشی که دستهایش را زیر چانه اش گذاشته وبخواب رفته است  . مهم نیست  قد واندازه اورا بعد ها دکتر مینویسد در حال حاضر خواب است وکاری بمن ندارد تنها کاری که کرده به کلیه ام فشار اورده است . 

اول باندازه یک  تخم کبوتر بود حال رشد کرده وکم کم بزرگ میشود باید بفکر  دانشگاه  برایش باشم  پیکرمن  آنقدر بزرگ نیست تا برای او جایی باز کنم ! شاید تنها مدفن او باشد . 

روی لیست خریدم عکس اورا کشیدم  وگریستم سر گیجه داشتم چهل وهشت ساعت بود که غذا نخورده بودم باید  بدون هیج مواد زایدی درمعده  بروم  مانند یک بانوی تازه عروس که میرود تا عکس اولین نوزادخودرا ببیند  منهم همانحال راداشتم  رفتم واورا دیدم ....واقعا دلم برایش سوخت .......

نه برای خودم نه .خسته بودم خیلی خسته  بارها مجبور شدم درمیان راه بایستم ویا بنشینم خریدهایم نیمه کاره ماندند  وخود  بخا نه رسیدم  جواب ازمایشگاه امده بود خوشبختانه گلولبول ها  بالا رفته وهمه چیز خوب بنظر میرسید خوب اینجا جای شکر دارد تاروزی که باز ان طفل معصوم از خواب بیدار شود !دیگر دل به هیچ طغیانی نمی سپارم  ومیگذارم که این صبح کهنسالی  به راحتی بگذرد خشم زمین بااسمان یا دریا    بهم بریزد بمن مربوط نیست من خواب هستم مرغان دریایی درهوای بالکن به پرواز درامده اند  ...نه خبر ی نیست دریا  انسو ی شهر است  اما خفته  وکم کم هجوم توریستها ارامش اورا بهم خواهند زد دیگر هراسی دردل ندارم  جایی را که دیگر نمیتوان اباد کرد باید از آنجا گذشت مانند آن سر زمین فنا شده  آن خانه های کوچک  وبزرگ مانند کولیها درهم ریخته مردمی ناشناس تنها فریاد میکشند فریادهای بیهوده آ ن کاخ بلند جوانی درهم فرو ریخت حال رفته ها واینده  را بیهوده میبینم سعی دارم گذشته هارا ازذهنم بزادیم  شب گذشت در خیال تصویر همه گذشه هارا به رنگ سبز روشن دراوردم حال تنها در تصورم رنگ سبز مغز پسته  پدیدار میشود  نه بیشتر هر چند می دانم که دیگر هنگام تماشا نیز گذشته است  دیگر از ویران شدن نمیترسم تنها  غم من این است که ایکاش  حاک غربت جای ارمیدن ونشستن بود .  پایان 

ثریا ایرانمنش  28/05/2021ا میلادی !

پنجشنبه، خرداد ۰۶، ۱۴۰۰

بسوزان / بسسوزان

 ثریا ایرانمنش" لب پرچین " اسپانیا 

---------------------------------

 بسوزان - بسوزان - شعرهایم را بسوران / برگ برگ خاطراتم را بسوزان .

در سکوت بی سر انجام بیابان / درغبار اسمان گرد بیابان /. درمیان  بوته های سرخ بیجان / آتشی از استخوانم برفروزان / بسوزان / شعرهایم را بسوزان / برگ برگ خاطراتم را بسوزان 

 تا نماند قصه ای از اشنایی / تا شود خاموش فریاد جدایی / تا نماند دیگر  از من یادگاری / در خزانی  یا بهاری / بسوزان / بسوزان / شعرهایم را بسوزان .........

اولین واخرین باری بود که من با سراینده این ترانه گفتگو میکردم  که چه زیبا سروده اید  جناب  الفت !وجناب تجویدی موسیقی روی آنرا واقعا به صورت یک سنفونی   جای داده اند ......

سرش را بلند کرد . نگاهی بمن انداخت  به زنی که ئه میشناخت ونه تا آن  زمان دیده بود  دریک لباس سفید حریر بلند !  لبخند محزونی زد و گفت . 

ممنونم از جان مایه گذاشته ام واین اخرین  چکیده جانم میباشد و .....وهفته دیگر دراین دنیا نبود .

این اولین وآ خرین گفتگوی من  دراخرین میهمانی من ودراخرین  شب اقامت من در سر زمینم بود .....

حال هرشب این ترانه لالایی من است تا مرا بخواباند  اما نیمه شب بیدار میشوم وچشمان لبریز از اشکم  را بسوی دیواری غریبی میدوزم وزیر  لب میگویم " 

درسکوت بی سرانجام بیابان / آتشی از استخوانم برفروزان / بسوزان / بسوران  .همچنان این  گفته را تکرار میکنم . 

ودر پایان آن زنده نام شجریان شعری از حافظ را میخواند " 

دیده دریا کنم و  صبر به صحرا فکنم /  واندر این کار دل خویش به دریا فکنم / از دل تنگ گنهکار بر ارم آهی / کاتش  اندر گنه  ادم وحوا فکنم / خورده ام  تیر فلک باده بده تا سرمست / عقده دربند کمرتر کش جوزا فکنم /  جرعه ای جام براین تخت روان افشانم / غلغل چنگ براین گنبد مینا فکنم / مایه خوشدلی انجاست که دلدار آنجاست ./ میکنم جهد که خودرا مگر آنجا فکنم ...........وهیچکدام از این گفته ها به ثمر نرسید ما ماندیم وبدبختی های ناشناخته .ث
پایان 
 پنجنشنبه  27/05/202 میلادی 

چهارشنبه، خرداد ۰۵، ۱۴۰۰

خبری هست !

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

خبرت خراب تر کرد جراحت جدایی  / چو خیال آب تشنه که به  تشنگان نمایی ........

شب گذشته باز درخواب گریسته بودم چرا که با گریه ازخواب برخاستم ؟!

 یک برنامه خبری تازه روی  فضای مجازی  دیده میشود  زیر عنوان " اخبار خاموش" وبه راستی هم اخبار را درست میگوید وپی گیری میکند اما تیتر زیبایی زده است " خبر رسید که خبری در راه است " همین   چند کلمه گویی امیدی دردلهای مرده بیدار میکند  ودرانتظار خبری نشسته اند خبری خوش که...... به گمانم  باید تا ابد درانتظارش نشست وچشم به راه  بود ._........( دلم میخواست قدرتی داشتم واین دستگاه را ازپنجره به بیرون پرتا ب میکردم از پلیس میترسیم .....) 

یک "آی پد" خریدم روی آن راحت بنویسم آخرین مدل  او  کار خودش را میکند   به من ونوشته های من کاری ندارد این یکی هم  کار خودش را میکنند هر حر.فی را دوبار تکرار میکند بعضی از حرو.ف را نمینویسد وتا من یک  نوشته را میخواهم روی آن صفحه لعنتی بیاورم  راه نفسم میگیرد . 

 اسمعیل خویی شاعر نو پرداز توده  به ان سوی دنیا پرواز کرد عده ای  میگویند ازتزریق واکسن رفته وعده ای میگویند بیماری داشته اما خوب هشتاد واندی سال با اعتیاد کامل به هرنوع  آنهاییکه انسانرا به عالم هپروت میبرند  ایشان باز خوب عمر کرده اند  حال قشر " توده  " عزادار است  حد اقل کاری که این مرد کرد این بود که از خاندان پهلوی پوزش خواست وگفت اشتباه کرده ایم  که دیگر خیلی دیر بود اگر شما بجای ملاها بر خر مراد سوار بودید باز هم همین اش بود وهمین کاسه   گداها روی کار امده اند !!! مگر درانقلاب فرانسه کدام قشر برخاست ؟ از آن بزرگترها  ونویسنده ها تا آن پایین ترین ها همه گرسنه گانی بودند که بانوی قصر ورسای از حال آنها بیخبر بود وزندان باستیل لبریز از معترضین وچماق به دستان !

روز گذشته دست به اسمان بردم وگفتم "  بار الها ! اینهمه ظلم به یک ملت ؟ اینهمه بدبختی  به یک ملت ومادران وپدران ؟ نکند خودت  دورگه روسی وچینی باشی ؟ "  ازهمه بدتر باید جواب  آنهاییکه کامنتهای مرا میخوانند بدهم چرا برای مادران داغ دیده  نوار غزه دل نمیسوزانی !!!! مادران نوار غزه امروز حال واحوالشان از مادران سر زمین من که گرسنه اند ولقمه نانی ته سفره شان نیست وضعشان بهتر  است همه موبایل دارند همه  لباسهای مارکدار به تن دارند از دولتی بخشش های دولت الهی وعلوی  سر زمین مادری من  .ورهبری  که از اسمان بر زمین امده  امید دلهای  دزدان وقاتلان !

خوب آن مسافرینی  که این سفر را آغاز کرده بودند یکی یکی به عرش اعلا میروند  وجایشانرا  به مشتی قاتل سپرده اند  گذرگاهی سخت وپر خطر در خارج هم همه تنها  " زیبا تاریخ را تعریف میکنند " زیبا شعر میخوانند وزیبا از گدذشته ها میگویند حتی همت نداشتند یک حزب کامل درست کنند وعده ای دور هم جمع شوند وبگویند  خانه ازدست رفته برویم آنرا باز گردانیم .هریک یک تریبون دارند یک میز گنده دارند ویک بنده خدایی درکنارشان نشسته وبده وبستان میکنند  ماهم تماشاچی . مردمی قدرتمند با ثروتی ه زیاد و قدرتی نا پایدار در دست قاتلین به گرو گرفته شده اند . 

روز گذشته عکسی از ویلای جناب .....دیدم بصورت یک کشتی بزرگ  درونش گویی حرم هزار و یکشب هارون الرشید بود  ایشان   ظاهرا درزندان !!!!  تشریف دارند  اما درباطن درهمان سالن ها ویلای زیبایش بین بادی گاردها وغللامانشا ن دارد به ریش ملتی میخندد  میل داشت جای ترامپ را بگیرد  هوا پیمای خصوصی با میهمان دار وچند دستگاه اتو مبیل وو. و. و.  .... مادران وپدران گرسنه جلوی مسجد قم ایستاده نظاره گر بردن برنج وروغن وآرد ونانشان به دست دیگران میباشند ومی گریند به این میگویند حکومت عدل الهی !!!!!

نه !نباید اینطو باشد اما درحال حاضر هست ودیگران هم برای مادران نوار غزه اشک میریزند  نه برای مادران سر زمین بر باد رفته  /  من چه میدانم نوار غزه کجاست  وچرا میجنگند خوب زمینهایشانرا فروختند ورفتند  حال پشیمان شده دوباره انهارا میخواهند ؟! فروختند و به صحرای سینا کوچ کردند  زیر نظر آن مردک دهن گشاد  تروریستی  را فرا گر فتند آدمکشی  را  وشکنجه را  با شورش  ملاهای وتوده  یعنی بقول  آن بزرگ مرد   تاریخ  پیوند سرخ وسیاه کمک ها کردند وآنرا به دست اربابشان سپردند واجر خودرا گرفتند ورفتند حتی جایزه صلح  هم به ان ترویست معروف داده شد امروز پسر حرامزاده اش به منبر میرود ونطق میکند ومردم را بخصوص جوانانرا دور خود جمع کرده  وافسونشان میکند .

بسیاری ا ز ما از پذیرش  این سر نوشت  فراری ویا بی تفاوت  تنها مانند بز اخوش نگاه میکنیم خیلی ها درساحلی امن نشسته اند وابد ا دیگر به ان گلهای  سرخ باغ های شیراز که امروز پژمرده شده اند  نمی اندیشند برایشان گلهای کاغذی ومصنوعی  وکارتن های رنگین لطف دیگری دارد  شانه بالا میاندازند...بما چه مربوط است ؟؟؟؟.

شاید درآینده  مردم ما به مردم روسیه وچین بپیوندند و ودیگر نامی از ایران باقی نماند ونژادی نیز باقی نماند  درحا ل حاضر بیصدا دست به نسل کشی زده اند حتی درخارج نیز  ایرانیانرا میربایند  وآنهارا سر به نیست میکنند . بایدنوشت " دیگر مهم نیست اب ازسر ما گذشت چه یک نی چه صد نی ! پایان

اسپانیا / 26/05/2921 میلادی !

از فردا  نامه  های عاشقانه مینوسم تا زیاد دلتان نگیرد !!!!!ث


 

سه‌شنبه، خرداد ۰۴، ۱۴۰۰

دشمنان پنهانی

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !...........بمنظور  به عرض رساندن خوانندگان عزیز این دومین  بار راست که مینویسم  دفعه اول نوشته هایم  ناگهان از روی صفحه پاک شدند  بی هیج  اعلام خطری ویا نظری !!!!!

------------------------------------------------------------------------------------------------------درست  به خاطر ندارم چه نوشته بودم تنها ابیاتی از حافظ سر لوحه این سطور بود که درحال حاضر دیگر  حوصله ندارم . 

نوشتم زندگی ننگ است وزندگی جنگ  است وما همیشه درحال جنگ بوده وهستیم جنگهای پنهانی  وعیانی  خوب بگذار درهمان حالی که میل دارند باشند  تنها توانستم  بدانم که آن گروهی که هرماه من نذوراتم را برایشان میفرستادم  بامید آنکه تکه نانی ویا قطره ابی ویا تن پوشی برای چند انسان فقیرباشد  یک گروه  وابسته به حزب کمونیست مشغول تربیت جوانان آینده  برای دنیای آینده بودند زیر نام  یک گروه مذهبی آنها نه وابستگی به واتیکان دارند ونه به ان بانوی ایستاده  درغار سرزمین پرتغال.......

هنگامیکه درد بمن فشار میاورد وفریادم را به اسمان میرساند تنها دعایم این بود که خوب مبلغ اندی برای آنها خواهم فرستداد !!! همه مجلات / همه مدالها . همه عکسها همه قلابی بودند ! نه رنجی نکشیدم 

این دانش ناقص زندگی کردن من است اعتماد به همه واعتقاد به به موهومات !
حال با جدیدتریی موهومات  وارداتی  درزمینه جنگ میکر بی راهی به جایی نداریم درگذشته اگر جنگی بود در خارج  از مرزها بود  مردان ما به جنگ میرفتند وزنانمان به پرورش وتیماری زخمیان مینشستند اما این جنگ اخیر  جنگی وحشتناک است جنگ سر قدرت دنیایی است وارباب بودن جهان  مهم نیست اگر میلیونها انسان درزندانها درخیابانها دربیمارستانها درخانه ای سالمندان دربیمارستانهای روانی جان خودرا ازدست بدهند  همه امروز دریک صف ایستاده ایم  تا به نوبت  داروی خودرا دریافت داشته کم  کم جای را باز کنیم برای نسلهای تربیت شده اینده زیر نظر همان کانون های به ظاهر مذهبی یا دانشی !

دیگر از اهتزاز پرشکوه پر چمها به هنگام رژه ارتش فاتح خبری نیست پرچمها برای قاتلین به اهتزاز در میایند  برای پنهان شدن  جایی نیست امکان فراری نیست  حتی درقعر ژرفترین وعمیق ترین چاهها نیز ترا خواهند  یافت . یا برده ای یا یک مرده نه ببیشتر از  دنیای   حماسی خبری نیست از دانش   گذشته نیز خبری نیست دیگر نه افلاطونی ونه عیسای مسیحی ظهور نخواهد کرد درعوض کارخانه جات  سکه زنی مرتب مشغول کارند زمینها زیرکشت مواد مخدر  دیگر  اعتمادی  حتی به صداهای بیرون نیز نیست   باید درچهار دیواری  خانه پنهان شد شاید درمیان دیوار  کچی  نیز عقربی یا ماری خفته باشد . ودیگر چیزی نیست  که با ارزش  باشد تا درون ماررا به هیجان دربیاورد همه جا ترس است  وبیم وخوف . زمانی در برابر  انهمه ناملایمات شانه بالا انداختیم  که ای زود  است  قضاوت کنیم اما ....نه یکصد سال است روی آن کار شده  وباید دنیای نوین را از نو بنا کنند  تو تنها میتوانی درون سینه خود  به اهستگی اوازی سر دهی  نه دربیرون 

قدرتهای اهریمنی ظهور کرده اند وهر روز قدرت  آنها  بیشتر وخود بزرگتر میشوند شب گذشته اماری را که از کشتار چند ساله اخیر درسر زمین مادری من  بیرون آمد موی بر بدنم راست شد وتمام شب درد کشیدم ونمیدانستم رویم ا به .کدام  سو بکنم وازچه  کسی کمک بخواهم ا زچه ارواحی ؟  عده ای هممچنان به همان زندگی  گیاهی خود ادامه میدهند وهیچ تغییری را احساس نمیکنند خوشا به حال نادانان ! پایان 

ثریا یرانمنش 25/05/2021 میلادی !!!!

 

دوشنبه، خرداد ۰۳، ۱۴۰۰

سقوط !

ثریا ایرانمنش  " لب پرچین" اسپانیا !

گردنی بر  می افراشت  - سرش از چرخ فرا تر میرفت /  آسمان با همه اختر هایش / بوسه میزد بر سر انگشتانش / سکه خورشید بود درمیان مشتش ..........

گذرهایی است بسیار سخت برای یک سفر ابدی  چرا که این  حامیان ناچیز وبام های   نیمه تمام  به عشق او چندان پایدار نیست . 

 وچه بسا از هرسو مورد بی اعتمادی وبی اعتقادی قرار بگیرد - در  آن سر زمین . فرض / فرض محال  همه چیز روبراه شد وهمه رفتند وبر جایگاهی نشستند عده ای دربیرون بلوا ها به پا کرده وحال سهم خودرا میخواهند  ملکه قلبها آن دخترک اهل قم  حتما ملکه دلها خواهد شد ودوباره مجلات زرد وقرمز درباره اش قلم فرسایی ها خواهند تمود واورا از فرش به عرش میرسانند.

امروز همه زیر پرچم سرخ قرار گرفته اند وپرچم خودشان را بعنوان  یک بازیچه دردستها میچرخانند  اگر ازایشان بپرسی  میل داری واقعا برگردی  درجوابت خواند گفت که ! نه! 

سهم ما تنها یک ایمان بوده وهست ونقشی دیگر درآن سر زمین نخواهیم داشت سهم ما هما ن شکست ابدی وازلی است .

 روزی که برای اولین بار نامه او به دستم رسید وچشمانم را به عکس او دوختم  دردل گفتم خودش است  این همان است که میتواند ناپلئون وار برود وتاج افتاده برزمین را بردارد وبر سر بگذارد . سالها درانتظار نشستم و نشستیم و گفتیم  و گفتم و شنیدیم و شنیدم  اما ......  با درکی که من داشتم وآن سهمی که میخواست  که میل داشت از میان ابرها جواب  سلام ما را بدهد  او هم شد بخشی ازهمان ارتجاع  سیاه اما نه چندان سرخ .شاید سبز وزرد وآبی  !/

امروز بسیاری از ما در گوشه و کنار این جهان این سرنوشت نیمه کاره را پذیرفته ایم  و درانتظار کامل شدن آن نیستیم بخصوص اگر سنی از ما رفته باشد  درون یک پوسته  خود را پنهان ساخته ایم اما میدانیم که بازگشتی وجود نخواهد داشت زیر عنوان هیچ معجزه ای . 

ما طوری با این یگانه بودن و در حاشیه راه رفتن خو گرفته ایم  که دیگر هیچ چیز از خود ما درما نمانده  است  بسیاری از ما  از پذیرفتن این سرنوشت شرم داریم اما چاره نداریم قهرمانی در میان نیست هزاران قهرمان پوشالی دربیر ون دارند فریاد  میکشند اما همه تنها به خود میاندیشند  اعتیاد بیداد میکند مهم نیست به چه چیزی معتادی من به نوشتن معتادم  دیگری به تریاک وسومی به ان اب شنوگولی که درون شیشه است .وچهارمی به دوربین ها تازمانی که همه  در حا ل انتظار  پیروزی شخصی خود باشند قهرمانی بوجود نخواهد آمد  وزمانی که شکست خوردند  دیگر  امدن یک قهرمان برایشان فرقی ندارد  ازهرنوع که میخواهد باشد  " منافع" کجاست !؟ . ما همان مسافر ابدی هستیم که باید آن راهی ر ا که انتخاب کرده ایم ادامه دهیم گذرگاهی سخت بود وچه بسا از این هم سخت تر بگذرد ما تحمل کردیم دیگر نخواهیم  توانست  به انچه که بودیم برگردیم  .

امروز درگوشه وکنار سر زمینهای غریب مردان وزنانی با ثروتهای باد اورده  وقدرتهای نامحدود  زندگی را میگذرانند ما ازانها نبودیم و نیستیم  و نخواهیم بود سهم ما ازهمه منافع این دنیا " کار" بوده بادستهای ناتوانمان که امروز بعضی از انها ناتوانتر شده اند .

سعی داریم  نیروی  درونی خود را تقویت کنیم تا  عریان تر نشویم  و در خیال به ان خدای  دیوانه ای که سالهاست بر دنیا حاکم است میاندیشیم خدای خوب خود را محکم در درونمان نگاه داشته ایم .

آنچنان راه میرویم گویی دریک میدان پیروزی گام بر میداریم در حالیکه قدم هایمان  -  لرزان است ما این لرزشها را پنهان کرده ایم ومن هنوز به کسی میاندیشم که دیگر درمیان ما نیست دراین جهان نیست و مانندی هم نخواهد داشت او یک نفر بود یکی  بی مانند در کنار یک عجوزه بیمار وخودخواه  یک سر ویک گردن ازتمام دنیا بالاتر بود  سر او به استانه کیهانی میرسیداورا از ما گرفتند اما سر فرازی او  همچنان باقیست  وجزیی از مفاخر دنیا به حساب می اید نه این دنیایی که امروز برایمان ساخته اند  دنیای واقعی انسانها  - امروز ما در دنیای میمونها بسر میبریم  واین میمونها هستند که ما انسانهارا مورد آزمایشهای خود قرار میدهند .

او سر خم نکرد در مقابل هیچ کس وهیچ چیز  واسمان باهمه جبروتش  با همه اخترانش از او دور شد  .دور شد ودورتر شد .  

ما همیشه اسیر رنج وبیماری وفقرودردهای ناشناخته بوده ایم درهر حال وهر زمانی که باشیم .پایان ثریا ایرانمنش / 24 /05/ 2021 میلادی . برکه های خشک شده ! 

 

یکشنبه، خرداد ۰۲، ۱۴۰۰

من و...سوسک

ثریا ایرانمنش " لب پرچین "  اسپانیا !

من از عقرب  نمیترسم ولی از سوسک میترسم / رتیل لامروت از پس دیوار می آید ! 

این غزل کوچه باغی  قدیمی بود که خواننده معروف آن زمان دریکی از فیلمهایش آنرا میخواند ! حال امروز بیاد  همان  اشعار  ودرست وصف الحال من است که از عقرب ومار نمیترسم اما از سوسک میترسم این جانور موذی وخزنده که فورا خودش را پنهان میکند تمام روز گذشته مرا خراب کرد ! فورا قوای کمکی به فریادم رسیدند  بچه ها آمند وبا خنده وانرا با دستمال توالت گرفتند ودرون چاه توالت انداختند تا میتوانستم داروهای ضد عفونی روی آن  ریختم این جانور مرا بیاد جانورانی میاندازد که درحال حاضر درسر زمین من در خیابانها و پیاده روها و منازل شیک راه میروند و  زندگی میکنند ومال دیگران را سرازیر شکم خود میسازند و فورا هم گم میشوند !

درب حمام را که باز کردم جلویم ایستاد فورا درب را بستم و فراررا بر قرار ترجیح دادم  هرچه مواد ضذ عفونی کننده بود و آوردم اما گم شده بود  !! کجا رفت؟ همه حمام را گشتم با جاروی برقی  وزمین شور وهزاران وسیله  دیگر  خیر گم شده بود  پس از مدتها جستجو آنرا لای پرده حمام دیدم  اما فورا گم شد  دوش اب داغ را به روی پرده باز کردم خیر  فایده نداشت رفته بود لای حوله زیر پاهایم پنهان شده بود  سر انجام با کمک قوای کمکی  به درون  چاه توالت رفت !!!!نوه ام ازان عکس گرفت وگفت چقدر بزرگ است !!!  به هر روی تمام شب دریک   بد خوابی وشک بودم  مرتب پتوها وملافه خودرا میتکاندم با آنکه  اطاق را نیز چند با  با جاروی برقی  هوور کردم اما باز میترسیدم .... نخوابیدم   صبج بلند شدم  تا صبحانه بخورم دیدم روی نان درون  کیسه پلاستیکی  از ان پشه های بال  دار نشسته نانرا با کیسه به درون زباله دانی انداختم وقهوه خالی را سر کشیدم !!!! چه خبر است ؟ باران که مرتب میبارد  باد  هم هرشب هرچه را دارم به هنوا میفرستد  خانه هم چندان کهنه نیست تازه چهارده سال است که ساخته شده  مرتب هم تمیز میشود ...... نه غمگین نیستم دنیا کثیف شده  ونمونه ای ازآن نیز درمقابل من هویدا میشود  با اینهمه انسانهای عجیب وغریب  با انهمه آواره با آن همه دیوانه های زنجیری ومعتاد  با همه بند وبستها وبستن همه راهها این سوسک از کجا جلوی من ایستاد  ؟ چه پیامی را برایم اورده بود همه سوراخها را شب ها من می بندم حتی پشت درب خانه را نیز بسته  ام  یک مورچه نمیواند داخل شود ! 

 امروز ناهار میهمان دارم اما  از ترسم دوش نگرفته ام باید حمام را خوب ضد عفونی کنم  همه حوله ها وهرچه که درون حمام بود به درون  ماشین لباسشویی انداختم وبیا د شمال خودمان افنتادم که با انهمه توری وبند وبست باز سوسکهای گنده در لابلای موهای وملافه های ما درحرکت بودند برای همین من ازشما ل بیزار بودم حتی درهتلهای درجه یک باز درگوشه ای یک سوسک راه میرفت بخاطر نمناک بودن اما  آپارتمان  من  افتابگیر است ونمی ندارد ....خوابم گرفته خسته ام  اما چاره نیست اول باید کسی بیاد حمام را برایم خوب تمیز کند تا بتوانم دوش بگیرم هنوز بائترس ودلرز داخل آن میشوم .

من ادم خرافاتی نیستم اما دیدن سوسک هیچگاه برایم خوش یمن نبوده است اولین باری که یک سوسک سیاه گنده لب وان دیدم فریادم همه  شهررا خبرکرد این از کجا آمده و دوروز بعد دربیمارستان  بودم وبین مرگ وزندگی دست وپا میزدم لوله ای که به کبد وصل بود وزهر را میگرفت بسته شده بود ومن مانند یک زردک  زرد بیهوش وارد بیمارستان  شدم وزیر عمل رفتم نتوانستند سنگ را خارج کنند  باالجبار لوله ای دیگر به درون شکمم فرستادند حال با رژیمهای  سخت باید مواظب باشم درحین  اسکن غده ای را نیز درجایی دیگر دیدند واصرار داشتند آـنرا نیز عمل کنند گفتم خیر  دست به غده های بدن من نزنید  من حوصله شیمی درمانی وغیره ندارم با هم کنار خواهیم آمد وغده همچنان کنار من خوابیده  گاهی خون الود میشود وهمه خون مرا میمکد که باید خون تازه تزریق کنم زمانی بخواب میرود دفعه آخر  ازتزریق خون نیز سر باز زدم میل ندارم باخون دیگری زنده باشم خودم را معالجه میکنم با قدرت  بدنی ورژیم وانرژی مثبت !!! حا ل هر پانزده روز باید برای معاینه بروم برای اندازه گیری آن غده که درکنارم نشسته باهم انس گرفته ایم  اینها را نوشتم تا بگویم همه چیز ازدیدن یک سوسک  شروع شد  .  بلی من از عقرب جرار نمیترسم اما از سوسک بیمار میترسم .....پایان 

یکشنبه 23/05/2021 میلادی !

شنبه، خرداد ۰۱، ۱۴۰۰

روزگار ما

ثریا ایرانمنش .لب پرچین .اسپانیا 

 من معمولا آخر هفته ها را اختصاص میدهم به نوشته های گخصوصی ودردلهای  خودم  چرا که در تعطیلی بسر میبرم. هرجند این روزگار همه همچنان دریک تعطیلی اجباری بسر میبرند وخانه نشین. شده اند وکم کم تنبلی وبی حسی انهارا فرا گرفته از همه بدتر روحیه جوانان ما  دچار پریشانی شده است ، .در روزگارهای گذشته مردم هنوز اهل دل وهنر بودند  که امروز  همه چیز زیر پرده فراموشی رفته است واگر بقایایی نیز از آن روز،را بر جای مانده باشد به دست  مشتی اشخاص ناباب  ویران می‌شود گویی به عمد میل دارند همه گذشته های مار پاک کنند  اگر امروز از جوانی تحصیل کرده بپرسیم مثلا  سولون قانون گذار معروف کی بود وچگونه زیست کسی نمیدانند در حالیکه  در گذشته قرنها  را بنام آنها نام کذازی میکردندمن میل ندارم وارد درس تاریخ شوم اما امروز  دیگر اثری از آنهمه هنرمندان نیست  دیگر کمتر می‌توان نوای دلکش پیانوی شوپن را شدید. همان. آهنگ‌های تکراری اپراهای تکراری  خوانندگان تکراری   خوشا آن روزگاری  که مردم جهان  تا این  اندازه  مردان هنر مند  ودانش را ارج میگذاشتند معلوم  است با چنان  اندیشه هایی مراد وزنان دانشمندی نیز در عرصه جهان. ظاهر میشدند  امروز امیر تتلو  وشکیرا وماذونا قهرمانان این قرن هستندامروز کتابی در دست دست هیچ کودکی دیده نمی‌شود غیر از همین اسباب بازی مسخره که همه احساس وعواطف وافکار ترا به درون خود کشیده. ومیبلعد  دیگر کتابی در احوال پهلوانان وبزرگان به چاپ نمیرسد  گویا جامعه انسانی این قرن دیگر به آنهمه زیبایی احتیاجی  ندارد   امروز باز من به سراغ کتابهای گذشته ‌قدیمی ام رفتم. همه ازحال رفته وروز،گارا آنها تیز مانند روزگار خود من رو به فنا ونیستی است کتابخانه ام درهم وبرهم  جایی ندارم که قفسه دیگری را کنار آن گذاشته وکتابهارا که روی هم تلمبار شده اند ویا درون کارتن ها   وچمدانها خوابیده آند روحشان را نجات دهم نیمی از مجلات وکتابهایم درخانه دخترم به آمانت گذاشته شده که نمیدانم چه بر سر آنها آمده است کتابهای که دیگر چاپ نخواهند شد   ومن این روزهای غم بار را   تنها با خواندن کتاب  بسر میاورم تلویزیون من همیشه خاموش  است مگر برنامه ای را  بخواهم روی آن انداخته تماشا کنم ویا احیاناً یک اپرای قدیمی ویا  کنسرتی را بیابم وبر روی صفحه آن انداخته. به خیال  خود بزرگ‌تر ببینم ولذت بیشتری ببرم ، دریغا از زندگانی خوب ما که برباد رفت وقهرمان امروز ما  بیل گیت وکارخانه   مرگ اور اوست . دیگر هیچ. پایان 

جنگل تاریک

 دلنوشته روز شنبه  22 می 2021 میلادی 1

========================

چشمت که کنون رنک میبارد از آن /افسوس که تیر جنگ میبارد از آن .

در یک حالت عصبی و لرزان  آنچه را  که لازم بود ویا نبود  به زیر بغل گرفنم وبه اطاق خوابم تنها پناه گاهم  رفتم .  بین ما همیشه یک تضاد و یک ناهمخوانی  وجود دارد هرد وآنهارا با ریاکاری تمام پنهان کرده ایم نفرت او از من بیشتر است اما " من مادرم  وما همیشه باید در بحث وگفتگوی پدر او جانب حق را به او بدهیم  تادیروزنمیدانست که :

پدرش در انگلستان برای خود اقامت دایم گرفته است وچند شرکت باز کرده  وبرای آنکه ما شریک نباشیم بخصوص من !... مرا بعنوان " گاردین  " به هوم آفیس معرفی کرده بود  تعجب میکردم که ماهیانه پولی به حساب من میریزد واگر قرار باشد که احتیاج به پول بیشتری داشته باشم باید اول به یک چک بدهم !!!بعد هم همه  قرضم را پس داده  وتشکر فراوان کنم ! نه اونمیدانست  که پدرش درچه لجن زاری پای گذاشته وتا گردن غرق شده است ومن جلوی همه چیزرا میگرفتم پدر او برایش یک خداوند یک مرد ایده ال بود که من جای اورا گرفته بودم واگر هنوز زنده بود  ا....! بارها بمن میگفت خوشا به حال تو که پدرم را داری   !  و روز گذشته باو گفتم که هیچگاه اورا نداشتم واز نداشتن  اوهم چندا ن نگران نبودم  همه چیز درطبیعت عوض میشود ائهم ثانیه ای ودقیقه ای او  نه او عوض شد بود ونه من ظاهر ا در دنیای زندگان  به زندگی مصنوعی خود ادامه میدادیم   میان جمع خودرا جمع میکردیم وادای  دو همسر وشریک زندگی را درمیاوردیم  اما هر دو مرده بودم  بی صدا وبی خبر  میل ندارم همه چیز را عریان سازم  پس از مرگ  او تازه دانستم که او او در چه جهنمی بسرد میبرده وچگونه بخود فشار میاورده تا نقش یک " مرد" را بازی کند  همه اسنادو مدارک او  دریک  کیف با قفل رمزدار پنهان   بود وبعد از مرگ او تنها درونش عکس معشوقه جوانش بود وچند دسته چک بیمصرف که حساب های ان بسته شده بودند . نه وصیتنامه  ای ونه هیچ چیز حتی دیناری  حتی سکه ای برای تماشا  ساعت اورا به پسر ش دادم به همراه همان کیف   وبه دسته چکها خیره شده وئه انها را  میخواندم  وپرداختی های اورا اما دیگر دسترسی به هیجکس وهیچ جای داشتم ..   

او هنوز کوچک بود نمیتوانستم باو چیزی بگویم به هیچکس  -حال امروز  برای بنیاد کمک به سر طانیها میدود راه پیمایی میکند کمکهای نقدی وجنسی مینماید چرا که پدرش سرطان داشته : که نداشته  واز آمبلی ریه والکل فراوان  " جان داده است  اما قبول نمی کند  منهم اصراری ندارم  همه چیزهای ناگفتنی را باو بگویم  همه را  درون  یک صندوقچه گذاشته ام ودرب آنرا نیز قفل کرده ام هیچگاه میل ندارم درب آن را باز کنم وبوی تعفن انرا  در مشامم احساس کنم  .

تمام پیکرم میلرزید  از همان نوع لرزش هایی که درگدشته وزمان زنده بودن پدرش همه اوقات در جان وروح من جاری بود دیگر میل نداشتم آن دیگ مدفوع ر ا بهم بزنم ودوباره بوی گند آنرا استشمام کنم  اما او نمیگذاشت  تنها سئوال بود وانچه را را که بیان میداشتم  غیر قابل قبول و بود نه ابدا ! تریاک یک لول هزا رپوند ؟ غیر ممکن است آنهم از سفارت ایران  !!!!! اما برای تحصیل شما دردانشگاه پولی نداشت "  "خودتان بروید کار کنید وخرج خودرا دربیاورید "!  .... خوب این خاصیت بسیاری از مرن بخصوص شرقی هاست  زن باید همه چیز را بسازد و یا همه چیز را ببازد /////. ریشه تا انتهای زمین فرو رفته بود وبرگهای زرد وبد بوی انرا  او احساس نمیکرد اما من بخار  زهر الود را هنو زگاهی احساس میکنم که جانشین شعله های  اتش درونم میشوند .او قهرمانی در درونش  ساخته  که حاضر نیست  لطمه ای به ان بخورد  من واو بخوبی میدانیم  آن احساس  راستین دربین ما نیست او دیوانه  وار عاشق پدرش میباشد ومن سد بین او وپدرش بودم  پدر نیز از این موضوع اگاهی کامل داشت وتنها او " عسل " زندگیش بود بقیه  سربار او بودند  همیشه این را بر زبان میاورد . 

حال امروز آن قهرمانی که درذهنش ساخته  آهسته اهسته فرو میریزد با گففته های برادر کوچکش اما حاضر نیست ان ستون ویرانرا رها کند  محکم آنرا گرفته تا ازر یزش ان جلو گیری کند بنا برای خشم او نسبت بمن امروزی وفردایی نبوده ونخواهد بود ...... هر ازگاهی  سر ی به دایه خود میزند بعنوان وظیفه  ودایه مهربان نیز بعنوان فرزندی .که بزرگ کرده است از او پذیرایی میکند ومیل ندارد دنیای تخیلی اورا بهم بریزد . 

آن لرزش درتمام شب مرا رها نکرد بی اختیار  اشکهایم سرازیر شدند من احتیاجی به کسی ندارم نه ازنظر مالی   ونه کمکهای دیگر دخترکوچکم نقش همسر / دختر. خواهر / مادر را برایم بازی میکند از صمیم قلب وسایر بچه ها همه میدانند اندوه مرا خوانده اندوخونریزی قلب مرا دیده اند این یک چشمانش را به روی انچه که مایه عذاب او باشد می بندد تعادل خودرا از دست داده است کم کم سن او بالا میرود روزی مانند رقاصه های زیبای بالرینها درصحنه زندگی میچرخید امروز پژمرده شده است  واحتیاج به یک ستون استوار دارد که.... نیست  ومرا با چشمانش که گرد شده اند مینگرد چگونه بی انکه تکیه به ستونی بدهم ایستاده ام  بدون هیچ خمیدگی . نه گله ای ندارم جبر زمانه است  باید پرده را روی همه  ناگفتنی ها  کشید وانهارا پنهان ساخت  زخمهایی هستند که بی هیچ دارو ودرمانی تنها درون سینه تو نشسته اند باید با انها کنار بیایی وکمتر دستکاریشان کنی  تا خون کمتری از انها جاری شود انهارا برای خودت نگاه داروبگذار او نیز درتوهم خود همچنان بماند سر انجام روزی پی به همه دانستنیها میبرد که دیگر خیلی دیر شده  وچه بسا ابدابرایش مهم نباشد  تنها آن عکس آزتیستی زیبای  قاب بین  گلهای مصنوعی برای او یک عبادتگاه هستند وان سنگ سپید  رنگ پریده درون گورستان .بقیه  زیادیند  تنها نقش بازی میکند  واین بازی را من خوب  می دانم سالهاست که دست اوبرایم رو شده است  او هیچگاه عوض نخواهد شد .

بتو میاندیشم ای همه خوبی های جهان . تنها بتو می اندیشم به آن دوچشمانی که بیگناهی را درخود پنهان داشته اند  تنها  من خواننده ان خطوط هستم . پایان 

ثریا ایرانمنش / اسپانیا " لب پرچین " 


جمعه، اردیبهشت ۳۱، ۱۴۰۰

انتقام

 

ثریا ایرانمنش " لب پرچین "اسپانیا 

آن میوه بهشتی  که آمد به دستت  ای جان /  در دل چرا نکشتی از دست  چون بهشتی /

تاریخ این حکایت  گر از تو باز پرسند / سر جمله اش  فرو خوان  از میوه بهشتی 

شب گذشته کتابی را میخواندم  بسیار قدیمی  ترجمه آن گویا پنج سال به طول انجامیده بود و چهار مترجم زبر دست روی آن کار میکردند اما هنوز از کلمات عهد شاه شهید  استفاده میشد ومیبایست دیکشنری را باز کرد تا معنی آنرا دریافت .کتاب به ارامی شروع میشد  وکمی خسته کننده بود تا رسید به جاهای حساس آن وبیماری قهرمان کتاب ! او یک یهودی بود که درجنگهای بین المل شرکت کرد بود حال بی آنکه خود بداند  شکنجه هایی را که به او داده بودند  سر باز کرده واو درون تختخواب  بیماری به هزیان گفتن افتاده بود ...ا زترس کتاب را نیمه باز گذاشتم وفورا به تختخوابم پناه بردم باورم نمیشد که انسان درهر لباسی و هر هیبتی و هر مقامی اینهمه سنیگن دل و قسی القلب باشد  امروز باین نتیجه رسیدم  که اگر روزی  قرار بر این باشد افرادی را  را انتخاب کنم حتما بسوی یهودیان  خواهم رفت  من یک بار درجوانی برای مدت کوتاهی بخاطریک چک آپ به اسراییل وبیمارستان حدثا رفتم میزبانان من آدمهای محترم  وبسیار مهربان هر چند شهر هنوز کهنه وقدیمی بود اما باز گفتنی های   زیادی  را درانجا دیدم تنها عجله داشتم که برگردم هنوز آب غربت را ننوشید ه بودم سخت دلم هوای همان غروبهای  غبار الوده شهر خودمانرا میکرد درمیان دوستانم نیز  یهودیانی بودند که مرا مانند یک خواهر مهربان در بر گرفته هیچگاه نه من آنهارا فراموش میکنم ونه آنها فراموشم کردند .

ان روزها گذشت حال من دارم چیزهایی را میخوانم که دور از حقیقت  نیست و گمان کنم هنوز این راه  وحشتناک ادامه دارد اما برعکس شده است وحال  آنها هستند که در صدد انتقام گرفتن  اجدادشان از دنیا میباشنددرحال حاضر نیمی از دنیا را فتح کرده وبیشتر تکنو لوژ یها ومواد غذایی را انها تولید میکنند  بهر روی نویسنده کتاب از قطاری میگفت که تنها شبها حرکت میکرد  شش کوپه  دربسته بدون پنجره داشت  وتنها هواکش در بالای واگن ها قرار داشت  برای دفع معده های خود درهمانجا جلوی یکدیگر  کارهایشانرا انام میدادند وبوی تعفن همه جارا فرا گفته بود  دراین کوپهه لعئتی دربسته  چندین نوع انسانرا جای داده بودند یک کوپه برای مردان جوانی که برای کار در کارگاهها  میرفتند کوپه ای دیگر زنان ودختران جوانی بودند که  آنهارا برای خوشگذرانی سر بازان میبردند دران کوپه عده  ای زن ودختر با تیغ دست به خود کشی زدند تا  نصیب سربازان  دشمن نشوند وکوپه ای دیگر پیر مردان و پیر زنان از کار افتاده را حمل میکرد    وآنهارا  برای کشتن به کامیونهای غول پیکر دربسته میبردند واز طریق گار آنهارا میکشتند وسپس لاشه های آنهارا به درون  دره ها میریختند تا خوراک لاشخورها شوند  وکوپه ای دیگر برای کولی هایی که میبایست مقطوع النسل میشدند بنا براین از فرصت استفاده کرده گروهی باهم مشغول  از لذات  جانی وجهانی بودند .  مرگ ان پیر مردان وپیر زنان که درسکوت  آوازخوانان  "زبور"را  زمزمه میکردند   بسوی اطاقک مرگ میرفتند اشک مرا درآورد سر بازانی که ابدا گما ن نمیبردند شاید مادر  یا خواهر آنها نیز به همین سرنوشت دچار شوند انها تنها به رهبری دلبسته بودند !!! وجوانانی که زیر چکمه های همان سر بازان  به عناوین مختلف کتک میخوردند ..... کتاب را بستم وخود را جای یک یک این انسانها گذاشتم  اشکهایم سرازیر شدند بشر تا چه حد میتواند خونخوا رباشد  بسرعت   به اطاق خوابم دویدم دیگر میل به شنیدن  موسیقی هم نداشتم بالشم را دربغل گرفتم  وگریستم دران حال بود که احسا س کردم باید باتو آشتی .کنم وترا دربغل بگیرم واز تو بخواهم مرا پنهان کن . تو نیز به اسراییل رفته ای دوستانی نیز داری میدانی که مردم چندان بدی نیستند  اما امروز بیشتر آنها در صدد انتقام گیری  اجداشان هستند وبا قاره سیاه دست به یکی کرده  اما ایا هنوز آن قطار لعنتی  هم  شبها راه می افتدو  مسافران مخصوصی را حمل میکند ؟ آیا  این بیماری قرن وامپولهای فلج کنند ویا اهن ربایی همان  نیست کوره های  گاز دیگر ی بصورت آآمپولهای  مهربانی اما سمی بصورت مایعی کشنده بر پیکر ما فرو میکنند ما گناهی نداریم فرزندانمان  نیز بیگناهند ما دران زمان هنوز به دنیا نیامده بودیم تنها افسائه هارا خواندیم فیلمهارا دیدیم وبا انها همدردی کردیم غیر از عده ای مذهبی دیوانه بقیه فرقی بین خود وانها نمی دیدند .

بالشم را محکم دربغل فشردم وترا فریاد میزدم مرا رها مکن مرا تنها مگذار  بگذار درمیان بازوان تو پنهان شوم . کی بود؟  چه کسی را فریاد میکردم وکمک  میخواستم ؟ ........پایان 

ثریا ایرانمنش 21//. 05/ 2021 میلادی 

پنجشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۴۰۰

دلنوشته


 تمدنی که بر باد رفت /  هر روز یک افسانه و یک قصه و  یک برنامه و چند  شورش . ... شورش های بی دلیل و خود  جوش  بدون رهبری   و بعد می بینیم که تمدنها یکی یکی فرو میریزند . سر زمین ما ومردان  ما  راه درازی را  طی کردند  و هزاران سال  مردانی بزرگ در یک  خط مستقیم بی هیچ هراسی  از کوهستانها  و  صخره ها و رودخانه نا شناخته  گذشتند  بی هراس از مرگ  آنرا یک بازیچه میپنداشتند .  تا به جلگه سر سبز وخرم ما رسیدند  اقوام اریاها چگونه میتوان امروز انهارا در نظر آورد  که در سرمای زمستان وگرمای طاقت فرسای تابستان  با روحیه ای لبریز  از ماجراجویی  وگشاده رویی  به سوی این سر زمین ناشناخته پیش  آمدند  با گشاده رویی انرا ساختند  تمدنی  قوی را بر پا داشتند . شاعران ونویسندگان وعالمان  افسانه ها گفتند . وتنها سر زمین متمدن زمانه خود بود  چین بود هند بود .اقوام آریایی نژاد  وبنیان گذار پارسیان .

 افسانه سرای دوران شدند  امروز  ان تمدن وقهرمانانش  بصورت زشتی  افسانه رستم و سهراب را روی نقشه های زندگی ما پیاده میکنند  ما به گذشتگانمان  واجدادمان  افتخار  کرده وبخود می بالیدیم که وارثان  آن قرون بوده ایم  با همه دردها و رنجها  و غصه ها  حال در عقب مانده ترین  افکار دنیا جای گرفته ایم  سر زمین نجیب ما  دستخوش  یک فقز عظیم و گسترده  به صورت بازیچه ای در دست  غارتگران  و آدمکشان  افتاده است  . ایا روزی سر انجام ما تصمیم خواهیم گرفت  که از این نکبت  بیرون بیاییم  ؟ نه ! گمان نکنم .

 امروز  چیزکی بر سر زمین ما حاکم است که نامش مثلا جمهوری است اما در واقع  نوکیسه گان تازه ثروتمند شده  گدایان دیروز  و ثروتمندان امروز  بر ما حاکم شده اند  وبر ما حکومت  میکنند  همان آدمکشان حرفه ای و تعلیم دیده  کم کم دست به خریداری کنیز و غلام هم خواهند زد  اگر کمی دیر بجنبیم  و سر نوشت خود را به دست باد دهیم و در انتظار یک معجزه بنشینیم !. 

امور ودیروز وروزهای گذشته تنها مادران  سیه پوش و اشک  دیده داغدا رآنها را دیدم دل سنگ اب میشد اما دل حاکمین  ؟ ابدا ..... آب از ابی نجنبید و بقول معروف خفته ای در  خوابی نجنبید !

زمانی فرا میرسد که میل دارم بندهارا یکی یک پاره کرده بسوی آن سر زمین بال بگشایم اما میدانم یا سرم بالای دار است ودرکنج یک بیمارستان روانی خواهم مرد  چرا که عشق به خاک دیوانه  ام کرده است .

برای دوستی نوشتم  " 

تنها ارزویم این است که نانم را درون  یک کشک ساب بمالم مزه کشک و بادمجان را دوباره بیاد بیاورم  آن مهربان برایم نوشت که برایت خواهم فرستاد " چگونه " ؟ از چه راهی ؟  ما هنوز اجازه رفتن از این شهر به ان شهر را نداریم برای دیدن فرزندانم بی تابم اما پاسپورت واکسن ندارم چرا که تن به ان کثافت ندادم . 

حال ! ای یار دیرین  . ایدوست تو مرا دریاب که  به تصویر تو دلخوش کرده ام زمانی که غایب میشوی دنیا تیره وتار میگردد. مانند خورشید پشت ابرها پنهان میشوی و دوباره بر سر در اطاقم نمایان میگردی . ثریا ایرانمنش / 20  می 20201میلادی / اسپانیا .


کمدی سیاه


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا !

جهان در ره سیل و ما  درنشیب  /  بر آمد ز اب خروشان نهیب / که خواهد رسید  ای شب آشفتگان ؟  / به فریا د این بی خبر خفتگان ؟ / مگر موج کشتی  بر اب افکند /  کمندی  به غرقاب  خواب افکند ...."سایه "

راست گفتی  ما در یک کمدی سیاه ویک جهان بی بنیاد وسوراخ شده زندگی میکنیم  گویی هنوز درخوابیم واین کابوس  همچنان ادامه دار خواهد بود .

روز گذشته بر حسب تصادف چشمم به یک برنامه از آن سری برنامه های لندن نشین افتاد نامی آشنا زیر القاب گنده " لیدی" بگوشم خورد  ...نه اشتباه نکرده بودم  چه کسی  گفته بود جندگی عاقبت ندارد ؟ وای / وای عجوزه ای دیدم  با یک تکه موی سپید میان فرق  موهایش  وبقیه سیاه با لباسهایی که بهتر است   بگویم دلقکان سیرک انهارا میپوشند و....گوینده با خوشحالی میگفت درخدمت لیدی " جیم " هستیم با  بنیاد کمک های خیریه ؟ ...... بقیه اش بماند این بنگاهها هم یک نوع کاسبی از همان نوع کاسبی های  عبا به دوشان  که زیر نام خدا  خلق را به گور میفرستند دستشان هم درون یک کاسه است ... حال در این فکرم که دوستان و یاران و همکاران سابق ایشان هم  به  این القاب مفت خر شده اند یا فال گیر وجن گیر ؟  تنها  یک میل مرا به سر کشی واداشت  و پرسیدم ایشان با یک لرد ازدواج کرده اند ویا آنکه این القاب راهم میشود مانند آیت الله خرید وبر پیشانی چسپانید ؟  کسی پاسخ گویم نبود و نخواهد بود  یکی از همکاران ایشان درهمین شهر از فرط گرسنگی وبی خانمانی معلوم نیست کجا گم و  گور شد  حال نمیدانم همشیره ایشان درچه حال است ؟ وچلو کبابی ایشان کجا شد وآن پا انداز سفیرشان درچه وضعی است ؟؟؟بلی تو راست گفتی  ما دریک دنیای کمدی ومسخره اما ازنوع سیاه وکثیف آن زندگی میکنیم  روز گذشته خانمی در کانادا واکسن زده بود هرچه قییچی وناخن گیر وچاقو آهن بود به او چسپیده بود شده بود آهن ربا بییچاره زن ترس  وواهمه اورا فرا گرفته بود همچنین  همسرش نیز دچار همین  ربایش آهن شده بود.  به کجا میشو د گریخت همه راهها مسدود است وهمه جاده هارا نرده کشیده اند  وباید ازاین روزها درفکر پایبند الکترونیکی نیز باشیم تا قدمهایمان  را که به توالت  میرویم بشمارند  چه چیزی ازما میخواهند  دنیارا دارید به کجا میکشانید ؟  مشتی فسیل وفاحشه  بو گرفته قدیمی صاحب مقام شده ودارید  انتقام ازجوانی مردم میگیرید  مشتی رباط را به جان دنیا انداخته اید  جه میخواهید به کجا میخواهید برسید ؟ به اوج که رسیدید کره های دیگر را نیز الوده ساختید بس است جنایت  . بس .

اندوه شخصی من دیگر درپشت اینهمه  جنایات گم شده است . هنوز دست شکسته دخترم جا نیفتاده است وهنوز نمیتواند رانندگی کند هنوز دست ان یکی که عمل شده  درست کار نمیکند  مفصلها پاره شده بودند  بخاطر زحمات زیاد وبار کشی  انها نتوانستند  ونخواستند " " لیدی " شوند واز فاحشگی به ان مقام برسند آنها لیدی به دنیا آمدند ولیدی تربیت شدند حضورشان درهر محفلی  وهر جایی  سنگین است مردم  بی اختیار مجذو ب آنها میشوند  پسرانم نخواستند خودرا بیارایند و زیر ابرو بر دارند ودرکسوت  پرچمداران رنگین کمان  وبه زیر آن رفته  خدمت کنند  همچنان زحمت میکشند از طر یق تحصیلات وتجربیاتشان  خودشان سربار  زنان پولدار وبیوه نشدند خانواده تشکیل دادند مانند انسانهای خوب زیستند اما امروز همه ازاینهمه نادانی و کثافت رنج میبرند  از اینهمه الودگی افکار مخرب وبی تجربگی  دیگران درعذابند  اما کاری نمیتوانند بکنند دنیا یکی شده  هرکجا بروند همین است بعضی جا ها قانون وحشتناکتر وبعضی جاها کمی ارامش  قانون را روی یک تخته نوشته وبر دیوارآویخته اند وخودشان پشت به ان کرده وتنها آنرا به رخ ما میکشند  قوانینی نا نوشته نیز به ان اضافه کرده اند  صاحب جان وپیکر وهستی ما نیز شده اند  .  حال من بنشینم تاریخ جهانرا ورق بزنم تا ببینم اسپانیا چگونه شکل گرفت وبه اینجا رسید ؟؟؟ یا ایران از کجا  شروع شد و به این کثافات الوده گشت ؟  این روزها نشخوار آ دمها همین اراجیف است وبس اخبار بی هویت در فضای مجازی  وعکسهای بی هویت  وگفتارهای بی معنی . 

اندوه من زیاد است  .تازه فهمیدم که ای داد وبیدا د من اگر قسمت دیگر اندامم را به کار میگرفتم  چه بسا امروز پرنسس بودم !!!!  ویا اگر افکارم را بجای نوع دوستی وغیره واز این نوع  چرندیات بی خریدار ! صرف  دزدی ها ویا چاپیدن ها ویا نقشه کشیدن برای از بین بردن دیگران میکردم امروز مجبور نبودم  روزهای متمادی درخانه تنها بنشینم تا  کسی از درب وارد شده برایم نانی  آنهم ازنوع خمیر ونا پخته آن بیاورد ! کارهای زیادی  را میتوانستم انجام دهم  دستهایم قوی بازوانم قوی تر وروحیه ام مردانه اما بخاطر " دیگران "  خودرا  نهان کردم . حال دیگر برای همه چیز دیر است تنها سر گرمی وتفریح من رفتن به ازمایشگاهها و درمانگاهها وسر زدن به فروشگاهای زنجیره ای است وخریدن لباسهای ریسایکل شده مدیستهای نامی .  بازهم باید سپاس گذار باشم که کور وکروچلاق نشده ام و" لیدی" هم نشدم لیدی به دنیا امده ام  وسپاسگذار باشم که هنوز شعورم کار میکند وفرق  الف  را با علف میدانم چیست وکجاست .  تا بعد . پایان 

ثریا ایرانمنش . 20/ 05/ 2021 میلادی. / 

توضیح اتنکه تقویم ایرانی ندارم  وتاریخ ایرانی را نیز نمیدانم یکی 258- است یکی 27-- است ویکی 1400 است منهم گم شده درتاریخم .ث

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۴۰۰

شهر بی شهریار

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا ! " این علامت به ثبت رسیده  زیر عنوان همین وبلاگ" !

شهر شهر فرنگی است واز همه رنگ  شاید بهتر باشد که بنویسم بعضی از انسانها از بسیاری جهات چندان  ترقی نکرده اند وبا حیوانات   تفاوتی ندارند ! ( نمونه اش را درجمهوری اسلامی ) تحمیلی سر زمین ایران زمین داریم می بینیم  شاید از هر نظر عالی باشند وترقی کرده باشند اما هنوزمغز آنها تکان نخورده است  درحد همان نخود  درون ابگوشت باقی مانده و هرروز هم کوچکتر میشود . 

کسانی هستند که نمیدانند ویا نمی خواهند بدانند که زندگی  تغییر پذیر و عاقبت آنها مانند یک رودخانه لبریز از گل و لای  به پایان میرسد و به چاهکهای  عفونی فاضل آبها  میریزد . 

 آب تا وقتی که روان است  تازه و پاکیزه میماند اما زمانی که راکد ماند دیگر بو میگیرد وقابل استفاده نخواهد بود  ایران ما و مردمش نیز سالها راکد ماندند وعده ای خود فروخته و فاحشه بنام سلبریتی ها  درمواقع حساس ناگهان روی به فضای مجازی میاورند وخودی نشان میدهند وبرای فرزندان " تصویر" نوار غزه اشک تمساح میریزند وآن گلهای کوچکی که زیر پاهایشان  له میشوند نمی بینند  مانند توده ای های  زمان گذشته برای همین سر زمین  وسرز مینها قطب اشک میریختند  شعر میسرودند  اما ستارگانی را که درجلوی پاهایشان خاموش میشد ابدا نمی دیدند واز روی آنها  گذر میکردند.

همه ما اسیریم  آزاد با بند ناف ننه جانمان به دنیا می آییم وسپس زنجیرهایی بر پاهایمان  می بنندد وهر روز این زنجیر ها قطور تر میشوند .

اولین زنجیز  زیر نام مسلمانی درگوشمان اذان بگویند وبچه نوزاد فریاد بکشد واین زنجیر مادام العمر بر پاهای  ما بسته است وهرر وز  زباله تازه ای را باخود میکشد آنقدر سنگین میشود که ناگهان زیر  آن له شده واز پای می افتیم  باز کردن آنهم بسیار مشگل است ویا غسل تعمید ویا هرچه که درهرکجا  باید انجام پذیرد تا تو که مانند یک فرشته پای براین جهان هستی گذاشته ای تبدیل به یک برده شوی .

طبیعت هرسال  رنگ عوض میکند نو میشود کهنه میشود ما  ابنای بشر در همان چهار دیواری خود درجا میزنیم . .

اخبار روز گذشته بسیار سنگین بود هجوم پنجهزار   انسان فراری برای بردگی هیا ی گوناگون  توسط قاچاقچیان  ناگهان درسواحل این شبه جزیره که  فعلا کمی ارامش دارد همه جیز را بهم ریخت چگونه آنها وارد شند از طریق کشتی ها قایق ها وشنا کنان .  وسپس کشتن آن مرد بیگناه  جوان که " ظاهرا" !!! به دست پدر ومادر خود به قتل رسیده است !!؟؟

پدری هشتاد وچند ساله  که خودش را نمیتواند جمع کند چگونه آن رستم دستانرا درون کیسه ها کرده ومثله وخورد کرده وشبانه برون برده است  فیلم  درون اسانسور مرد دیگری را نشان میداد وزنی که ظاهرا  سفید پوش بود  این قتلهای پنهانی  این جنایتها  اینهمه ریا ودروغ هیچگاه درسر زمین ایران وجود ند اشته  است  امروز فرهنگ ما به جایی رسیده که بجای تاریخ وگفتار ازگذشته  زندگی پری چکمه ای ومهین بلنده وفاحشه های شهرنورا برایمان  مینویسند !! لیاقت ما درهمین است  سوسن در گمنامی وفقر وگرسنگی در سر زمین فرشتگان جان داد   وکسی حتی یک خط هم ننوشت .

اقایان  عزیز وبانوان محترم !!! ا

 چگونه باید  شمارا با این القاب خطاب کرد  همه امروز خواهان استقلال  وپیروزی  کشور هستند اما چیز دیگری را هم باید به ان اضافه کرد  . وان تارعنکوبتهایی است که بر افکار مردم  رشته شده باید انها رانیز پاک نمود استخرها را باید شست و لجن هارا بیرون ریخت واب تازه وگوارا درونش خالی کرد  همه جاهای  متعفن را  باید پاک سازی کرد  غبار فقر وتیره روزی  را باید از آن سر زمین بزداییم  تا آنجا که میتوانیم  عنکوبتهارا  وتارهای مذهبی  وغبار وکهنگی  را ازافکار مردمان پاک کنیم  چرا که همین تارعنکوبتها  جلوی پیشرفت  را گرفته اند .هیج دختری وزنی حق ندارد بخندد ویا برقصد ویا صدایش را بلند کند .

روز گذشته داشتم محفل شعر خلیفه بزرگ را تماشا میکردم  حرم لبریز از آدمهای پوشالی بود زنی با صد کیلو پارچه که به دور خود بسته بود داشت اشعاری شکسته دروصف مرد واقعی میخواند  که شوهر خوب باید چنین وچنان باشد !! !!! مثلا بزرگذاشت فردوسی بود !!! گمان کنم روح فردوسی دراسمان به لرزه درامد که ای وای  سی سال زحمت کشیدم گرسنگی خوردم غبار روییدم تا زبان رازنده نگاه دارم حال این زنک بیسواد  با افعال شکسته دارد از بند وابروی سخن میگویدوخلیفه لبخند زنان وبه به گویان از اینهمه اراجیف کیف میکرد .چه خوب .

 اگر سر زمین تان را دوست دارید بپا خیزید . من پاهایم در سیمان است ونمیتوانم برخیزم تنها افکارم را بکار میگیرم شاید کمکی باشد من چندان خیری از آن سر زمین وآن مردم ندیدم غیر از رنج ونا امیدی  مکر وریا ودروغ که امروز پر رنگتر شده است اما خاکم را فراموشم ئخواهم کرد چرا که گل من از آنجا شکل گرفته است .  تا شمارا  چه  افتد ؟! پایان 

ثریا ایرانمنش .19 /05/ 2021 میلادی . !

 

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۴۰۰

ولادت با سعادت .

ثریا ایرانمشن " لب پرچین " اسپانیا .

سحرم دولت بیدار ببالین آمد / گفت برخیز که آن خسرو شیرین امد !

ما هرچه در اطراف خود گشتیم تا خسرو شیرین را بیابیم  بی فایده بود اطاق داغ  دم کرده با آن لحاف سنگین  .برحاستم  واول به اخبار گوش دادم  برایم  هیچ مهم نیست ما سالهاست که درجنگ هستیم  واین جنگها همچنان ادامه دار خواهند بود  طبع بشر سیری ناپذیر است  هرچه بیشتر بدهی بیشتر میخواهد . بهر روی  پس از مدتها تفکر وتفحص دیدم بهتراست دست از انتقاد و سایر موارد بکشیم وآنهارا بگذارم بر عهده آن قوم سیاست پیشه وسیاستمدار که با چند کلاس درس و چند روز اب خوردن در زندان  خودرا یک سیاس کامل میدانند   بعد هم بمن چه مربوط است من  نه سرپیازم  ونه ته پیاز بهتر است به خودم بپزدارم به ولادت باسعادتم  وزندگی سعاتمندانه ترم !!! .

زمانی خبر رسید به مرحوم ابوی که بیا صاحب طفلی شده ای فورا خودش را به خانه رسانید ویک موجود نحیف ولاغر دوکیلویی را درون یک گهواره دید  فریاد کشید  زن همه زوز وزبر تو همین بود  که این تحفه ترکمونرا برای من بیاری منکه خودم یکی از اینها داشتم  ! فکر کردم با پولهایت میرویم خوش میگذرانیم  به دمشق وکربلا میرویم  حال با ا این تحفه !!!!! د را بهم کوبید واز خانه رفت  که رفت خدا رحمت کند  دایه مهربانم که مرا برداشت وبخانه خودش برد چون از نگاه ": بی بی " فهمید  من جایی درآن خانه ندارم  یک دختر ؟ وای  پدر که یک دختر داشت مادرش از خاندان سادات بود  امام جمعه  شهر بود حال این زن کافر گبر که تازه مسلمان شده وشیعه اثنی عشری هم نیست بلکه شیعه اسمعیله میباشد  به درد خانواده پر ابهت و مسلمان ما نمیخورد و... فورا طلاق  صادر شد .  /ا

گاهگاهی مانند یک گناهکار سری به خانه مادر میزدم اما بی فایده بود بچه برو کنار   ایوای تو اینجا چکار میکنی دست به چیزی نزنی   نری دست به پرده ها بزنی اصلا برو ته باغ بازی کن !!!!با کی ؟ با الاغی که دور گاوگرد میرخید یا با مارهایی که درون باغچه سبزیکاری  بودند یا با مگسها وزنبورها  ؟ با کی ؟  دایه  برایم یک" لو پتو" یا عروسک پارچه ای دوخته بود وانرا بمن داد  واین عروسک تنها موجودی بود دراین دنیای بزرگ که مونس وهمراز من بود  برایش لباس میدوختم  خانه درست میکردم وپرده های بلند روی پنجره های کارتن مقوایی میگذاشتم وخودم میشدم " بی بی " گاهی هم عمه  بیچاره ام که بچه نداشت مرا بخانه خود میبرد وچند هفته ای درآنجا خوب تغذیه میشدم  تا موقع مدرسه رسید درتمام این مدت تنها دوبار پدر را دیدم یکبار درخانه عمه جانم ویکبار هم جلوی درب خانه خودمان .  طلاق توسط قاضی مشهور شهر انجام  گرفت وقاضی خودش مادررا عقد کرد  حال دیگر میبایست بخانه دیگری بروم به خانه مردمی که نمیشناختم  آنها هم ا زطایفه  دیگری بودند شیعه اثنی عشری نبودند امام خودشانرا داشتند وبنوعی دیگر نماز میگذاشتند مسلمان بودند زنهایشان همه چادری بودند اما نام آنها " شیخی" بود !!! ای داد وبیداد میان اینهمه فرقه من کی هستم چی هستم ؟  ....

 چه تدبیری ای مسلمانان  که من خودرا نمیدانم / نه ترسا  .نه یهودیم  ونه گبرم ونه مسلمانم / نه شرقیم  نه غربیم  م ونه  بریم ونه بحریم / نه از کان طبییم   نه از افللاک  گردانم . ....

 زیر نظر  دایه وبا مهربانی عمه جان بزرگ میشدم ودرخانه دیگران نان دیگری را میخوردم در یک خانه  بزرگ پس مانده ا زهمان نوع شاهزاده گان اما نه مسلمان حقیقی .  وبزرگ شدم  چگونه بماند ....... امروز دراین فکرم که مردان زن را برای لحظاتی میخواهند وبس حوصله بچه ندارند  همسر  اول من  که یک کمونیست دوآتشه بود  میگفت " ما باهم ازدواج کرد ه ایم بچه بی بچه آنهم درحا ل حاضر  بعد هم نباید  مانع آزادی یکدیگر شویم !!!! هر دوازادیم   من تازه پای به نوزده سالگی گذارده بودم !!!!  نه مردان بچه لازم ندارند  شب گذشته در خبر ها خواندم پدر ومادری فرزند برومند وهنر مند خودرا تکه تکه کرده اند مردی جوان  کارگردان وفیلسماز دانشگاه  دیده وفرنگ رفته  - چرا که مجرد بوده  وزن  نگرفته  وکانون گرم خانوادگی را افتتاح نکرده است !!! این نتیجه همان ادیان  ماست .

من چگونه ازاین همه بلا جستم ؟ خودم نمیدانم گویی بر بال فرشته ای نشسته بودم وهرکجا که میل او یا من بود مرا میبرد  همسر دوم منهم میلی به فرزند نداشت تکلیف او روشن بود !!!!! حال دراین گوشه تاریک  دارم  زندگیم را امضا میکنم  و میل ندارم انکشت به قبای دیگری برسانم .خودم را زخمی میکنم .

من این ایوان نه تو را نمیدانم   . نمیدانم  / من این نقاش جادو را نمیدانم . نمیدانم . گهی گیرد گریبانم  گهی دارد پریشانم / من این خوش خوی بد خو را نمیدانم  .نمیدانم / واین است قصه  امروز ما  تا بعد .

پایان / ثریا ایرانمنش /18/05/ 2021 میلادی .


 

دوشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۴۰۰

کهن دیارا !

 

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !
////////////////////////////////////////////
 کهن  دیارا دل از تو کندم  برای همیشه و برای ابد  دیگر نه نامی ونه نشانی ازتو درسینه نخواهم داشت . کهن دیارا ما رفته رفته  کشوری در حد پاکستان ویا بنگلادش خواهیم شد  نه یک کشورمتمدن و بزرگ . هرچه بود تمام شد  . جادوگری از ره رسید وخط بطلان بر روی همه گذشته های ما کشید  سر زمین  مارا  فروخت وخود رفت درکنار شیطان پرستان و جادوگران نشست  تا بقیه عمرش را با زهم در رفاه به اتمام برساند  وآرامگاهی درخور  هما ن آرماگاه شیطانی که بر سر زمین ما وارد شد برایش بسازند . 

ما فردوسی داشتیم . روددکی  داشتیم حافط داشتیم حال ترانه های بند تنبانی را  برای مردم میخوانند تا سر گرم شوند  جوانان مارا کشتند نابود ساختند  آب وخاک را نیز بباد دادند وهنو زهم تکیه بر تخت سلطانی دارند وخواهند داشت  بیهوده ما خودرا به آب وآتش میکشیم  جوانان  خوب دوران ما پیر شدند واز میان  ما رفتند /  
اکنون  صبح سرمایه  داری طلوع کرده است  آن سوسیالیست هایی که برای  مردم  تهی دست اشک تمساح میریختند  خود سر مایه دارانی  بزرگ شدند و تهی دستان  به زیر خاک رفتند  حال نوبت آنهاست که مدتی بر دنیا آقایی کنند  و قشری  از فساد  و جنایات  را نیز از خود بیادگار بگذارند .
کهن دیارا ! زمانی که ما نمیتوانیم   در  خانه های خود مان  ودر کشور  خودمان  آزاد باشیم  تمدن بر ای ما چه فایده ای خواهد  داشت ؟  من  بد فکر میکنم: ؟ پس تربیت من و پرورش ما ناقص بوده است . وآن تاریخی را که بمن اموخته اند از بیخ وبن دروغ بوده  من مطالعات زیادی انجام دادم هرکدام از کتابهای تاریخ با دیگری فرق داشت  به روی ذهن   روشن ما ماسه  ریختند    امروز  هموطنان خودمان  بر ضد همنوعان  خود برخاسته اند  و دست دردست دشمن گذاشته  بخاطر منفعت خویش دست به هر جنایتی میزنند .
من کم  کم به مرگ نزدیک میشوم  نمیدانم چیست امکان دارد چیز خوبی باشد  من واهمه ای ازآ ن  ندارم  اما میدانم 
گریختن  ورو به دشمن کردن از هر  مرگی وهر جنایتی  وحشتناک تر است  واین خصلت درما رشد کرده است .
وچنین  است وضع اشفته امروز ما  ای خاک  عزیز ما دیگر مردان بزرگی نداریم  درعوض آدم کشانی حرفه ای داریم که به راحتی آب خوردن سر  میبرند و خون  قربانی را مینوشند  مشتی جوان  تازه رشد کرده با اسباب بازی های تازه میل دارند دنیارا بسازند انهم تنها برای خودشان دنیای خصوصی خودشانرا .
کهن دیارا دل کندن  ا زتو بس درناک وسخت است  اما می بینم  چگونه دیگران گویی ابدا متعلق به ان اب وخاک نیستند راحت درسر رمینهای بیگانه به عیش مشغولند  هنوز با جت خصوصی برای تماشای مد سال میروند وما ازترس بیماری درون  خانه ای   خود زندانی هستیم گویا این بیماری تئها فقرا را میشناسد واز بین میبرد با آ ن بزرگان کاری ندارد .!!!
رویای من تمام شد  چون عکسی از دوربین نورا دیده  وسیاه شد  وهر سایه ای امروز نقش خودرا بازی میکند   ومن به دئبال هیچ سایه ای نیستم واینک  در آخرین آفتاب گرم وگریزان  عمرم  دیگر رو به گذشته ندارم  پشت به گذشته کرده  رو به اینده دارم  ودر  انتظار مقد م مبارک شام هستم . پایان 
ثریا ایرانمنش  15/ 05؟ 2021 میلادی . 

یکشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۴۰۰

نامه های من


 ثریا ایرانمنش " " لب پرچین "اسپانیا !

////////////////////////////////////////////

من که خود روی  افسانه می ساختم   / این زمان افسانه مردم شدم 

در سالها قبل پاندیت نهرو  نخست وزیر دست چپی هند  از زندان " ننی"  برای دخترش نانه هایی را میفرستاد  از تاریخ جهان مینوشت از  دوران زندگیش مینوشت  بعد ها این نامه  طی کتابی " بنام نامه های پدری  به دخترش " در چند جلد به چاپ رسیدند  او از تمام وقایع گذشته وحال حتی آینده نیز مینوشت  من متاسفانه آنهارا درایران جای گذاشتم  وتنها  کتابهای  دیگر اورا زیر عنوان " نگاهی به تاریخ جهان " را باخود آوردم  - کم وبیش متن همان نامه ها میباشد  مضافا اینکه حد اقل با جغرافیای زمان خویش اشنا شدیم  این کتابهارا عموی نازنین من ترجمه کرده  بود  وبه نزد نهرو نیز رفته بود وآخرین ملاقتش با دختر او بانو ایندیرا گاندی بود اجل اورا مهلت نداد وهردو امروز دراسمانها به این دنیا وحشتناک وبیمار مینگرند " عمو محمود من  عموی ناتنی من است "  وهم او بود که درنقش پدر در مراسم عروسی من شرکت کرد وتا روزیکه زنده بود لحظه ای از من غافل نبود  برایش افسانه ها ساختند اما او قویترازهممه  حرفها بود  او بود که بمن مدیتشین  را یاد داد وورزش یوگارا وکوهنوردی را  او  زیبا شناس وزیبا پرست  بود / شاعر بود وزنان بسیاری را نیز دراطرافش داشت اما جانی نبود . دروغگو نبود آدمکش نبود وکپی گرهم نبود  از سیاسته نم بیزار بود  - خودش بود جای اورا هیچکس نتوانست پر کند وزمانی که دریک تصادف ساختگی جانش ر ازدست داد هنوز مقدار زیادی  به دیگران مقروض بود !  او   قرار بی قراران بود وخود همیشه بی قرار  اینها از آن تمدن  بی پایه اما  با شکوه جلال فراوان با زیر بنایی   سست و پوشالی  گذشته بیادگار مانده است  تمدنی بسیار باشکوه وپر جلال  اما زیر بنا سست ونا پایدار که با یک وزش باد درهم فرو ریخت  مردمانی مبتذل وبی فرهنگ وتنها کارشان خوش گذرانی  بود  از سراسر جهان برایشان اغذیه ای فراوان ولوازم خانگی لوکس  میرسید وبهم نشان میدادند  این تمدن تمدن ثروتمندان  پشتوانه دار نبود بلکه مردمی مبتذل وبی سواد که ناگهان به همه چیز رسیدند ودیدید که چگونه بر باد رفت تمدن پوشالی . .مانند همین تمان اسلامی امروز وتازه به دوران رسیده ها وعقده ها داران دیروز !!!!!

من این نامه ها را نه برای کسی مینویسم ونه عنوانی ونامی بر آنها میگذارم همه دردهای خودم میباشند   فرزندانم زبان فارسی را نه میخوانند ونه میتوانند کلامی از این گفته ها ونوشته هارا در یابند معلوم هم نیست به کجا میروند ودرمیان چه دستهایی مچاله میشوند  روزی برای شخصی که بسیار مورد علاقه ام بود  نوشتم " همه این نوشته هارا بتو   خواهم سپرد بعنوان یک یادبود  بعنوان یک سر زمین بر باد رفته وتمدنی پر شکوه فنا شده   یک عشق بی شائبه "  اورفت ودرپشت همان ویترینش  قرار گرفت و خودرا به نمایش گذارد  به شعر  خوانی مشغول شد  گاهی نگاهی به او می افکندم و دردل میگفتم  که " حکم یک انگشتری  زیبارا داری که من هرروز ترا درپشت ویترین تماشا میکنم نه قدرت مالی من اجازه میدهد ترا بخرم  وتازه نمیدانم ایا  به اندازه انگشتهای باریک من هستی گشادتری یا تنگتر ! بنا براین درپشت همان ویترین  بمان هرگاه میلم کشید به تماشای تو خواهم آمد  ورابطه ما قطع شد او مانند عموی من نبود که با معلمی وکار  دانشگاهش را تمام کند ودور دنیارا با یک اتومبیل فولکس واگن قراضه بگردد شهر به شهر ودهات به دهات با مردم  سر زمینها اشنا شود زبان آنها را فرا  بگیرد  تا بتواند بنویسد عاشق نوشتن بود کتابهای زیادی را ترجمه کرد  وطرفداران زیادی  داشت بیشتر بین زنان ودختران  روزی هم مرا باخود به دیدن آن شاعر لات بزرگ برد که ایکاش نمیبرد تا من همچنان دررویا  اشعار اورا بخوانم حالم بهم خورد  وتازه بیاد گفته های  فروغ فرخزاد افتادم که میگفت " بعضی از شاعران  گفته  ها ونوشته هایشان با رفتارشان خیلی فرق میکند / نکند برای یک بشقا ب پلو ی گنده تر تنها شعر میسرایند ؟  داستان  دیدار اورا درنوشتاری دیگر  آورده ام . بهر روی  امروز دیگر جهان ما جهان نیست دنیا نیست  زمینی بیمار  ودرمانده با هجوم پرندگان اتمی از بالا وپایین وزیر اب وروی اقیانوسها درهیچ کجا درامان نیستی  روز گذشته پس از تقریبا یک سال به همراه  دخترم  ببازار شهر رفتیم به سوپر رفتیم سری به فروشگاهها زدیم تا شاید من بتوانم چند دست لباس تابستانی تهیه کنم هنگامیکه بخانه برگشتیم  درون کیسه خرید من تنها چند دست لباس خواب وروبدوشامبر وسایر لوازمصرفی زیر بود !!!! گویی ندایی بمن میگفت که  دوباره درهمین زندان خواهی ماند احتیاجی به لباس بیرون نداری یک شلوار گشاد یک تی شرت کافیست با یک جفت نعلین !!!   گذشت آن شکوه وجلال مسخره که حتما میبایست لباسهایت را ازمزون ها ی معروف تهیه  کنی تا خاله زنکها ترا درمیان خود ویا درکنار میز بازی جای بدهند . گذشت آن زمان که میبایست حتما یک انگشتر مرواریدی یک زمرد یک یاقوت کبود ویک فیروزه ویک الماس داشته باشی به همراه زنجیرهای طلایی !!!! خوشبختانه همه را دزد برد !  امروز تنها زیور من یک جفت گوشواره نقره است وچند انگشتری نقره ویک زنجیز نقره  با یک مدال  که دخترم بمن هدیه داده است  ویک ساعت که در زاد روز اولین نوه ام   که تاریخ تولد او با من یکی است برایم کادو خریدند ! امروز او دستیار یک فیلمبردار بزرگ انگلیسی شده است  وآن ساعت هنوز روی دست من کار میکند تا زمانیکه قلب من از کار بایستد من و ساعت باهم زندگی میکنیم  ولحطه هارا میشماریم !.. 

حریق جنگل   را فرا گرفته است هر روز شعله هایش بیشتر میشود وهر ساعت دو د  واتش از هرگوشه ای بر میخیزد وما  از یکسو با بیماری  از سوی دیگر با قحطی وکمبود مواد غذایی واز سوی دیگر دود وآتش  را تماشا میکنیم  ....همین  تا نامه های بعدی / پایان 

ثریا ایرانمنش . 16/05/2021 میلادی / اسپانیا 

 

جمعه، اردیبهشت ۲۴، ۱۴۰۰

پرنده سوخته


 ثریا ایرانمنش  لب پرچین" اسپانیا !

با این  غروب  از غم سبز چمن بگو. / اندوه سبز ه های  پریشان بمن بگو /
اندیشه های سوخته  ارغوان ببین / رمز خیال  سوختگان  بی سخن بگو /

روزی پرنده ای از دوردستها آمد ودر جنگل  در میان خیل پر ندگان  بر شاخه درختی نشست . 
آوازی خوش  است با دیگران  فرق داشت  و آوازش رنگی دیگر  . سایر پرندگان  براو هجوم آوردند   هریک خودرا به او میرساند ونوکی بر پیکر او میزد  او دربا لاترین  شاخه های درختی نشسته بود  واز آنها بیمی نداشت  دورخودرا بست ولانه ای کوچک ساخت وکم کم به میان درخت بزرگی  جا ی گرفت  /   شاخه های بلند اورا احاطه میکردند ودست هیچ پرنده ای ویا چرنده ای  به او نمیرسید اما ازهوا لاشخوران ومرغان دریایی که دربلند پروازی  وبی مغزی  شهره اند اورا هدف قراردادند اما باز او سر  به زیر پر خود بود و اواز را سر میداد همچنان میخواند  نمیتوان گفت چهچه بلبلان را  داشت  اما نغمه هایش بر دل می نشست  ظاهر او با همه فرق داشت شاید همین امر  باعث شده بود که همه اورا هدف بگیرند   درآن جنگل بزرگ کسی نبود  که اورا نوک نزده باشد وکسی نبود که بگوید چه آواز زیبایی  در دشمنی  همه هدف مشترک دا رند وهمه از هم  جلو میافتند  هر کدام که  صدایش بلند تر بود  بیشتر بخود میبالید  دراین جنگل بزرگ  تنها یک کرکس بود که بالهایش را همه جا گسترده بود در انتهای  جنگل نیز کرکسی دیگر لانه داشت   اما این یکی سر آمد تمام کرکسان وبد سگالان بود همه ا زاو میترسیدند  چند کلاغ خبر چین هم در اطرافش  پرواز میکردند خبر ها را باو میدادند واگر از ان درخت میگذشتند   یک نوکی هم به لانه آن  پرنده تازه وارد میزدند  اما او ارام بود ارام مانند یک رودخانه  راهش را گرفته وبه جلو میرفت روخانه ای آرام بدون هیچ موجی ویا سر وصدایی حتی از صخره ها هم آهسته عبور میکرد مانند یک پروانه  واین باعث  دشمنی همه 
پرندگان وچرندگان جنگل شد .جنگل به هم  ریخت همه آوازهای خودرا فراموش کرده بودند و فراموش کرده بودند که برای چه گرد هم جمع شده اند وبرای جه هدفی خودرا  آماده میسازند درحال حاضر تنها هدف شکار و از بین بردن  ان پرند ه  تازه   و پاره  کردن او بود.
کر کس پیر درگوشه ای ارام نشسته بود  به کللاغان  خود دستور داد اورا به شامی وضیافتی دعوت کنید  اما نامی از من نبرید .
 جنگلبان میدانست که آنها چه هدفی دارند دلش به درد آمد  بگوش آن پرنده خواند که مرو برایت دامی پهن کرده اند به بزرگی همه این جنگل . اما او مهربان بود  بی آنکه به نصیحت جنگل بان اهمیتی بدهد رفت  ورفت  اول دم اورا سوزاندند وسپس پیکرش را خونین ساختند  اما باز هم رفت رفت تاخود را به اتش کشید و سوخت . 
این روزها پیکر سوخته او زیر همان درخت کهنسال افتاده  هنوز نیمه جانی  دارد اما دیگر هیچگاه نمیتواند ازجای بر خیزد کرکس در همان حوالی درپر واز  است تا مرگ اورا ببیند وسپس پیکر اورا ببلعد .
مرغان جنگلل اسوده خاطر  دوباره به اوازشان روی اوردند و بخیال خود آوازی نو سر دادند  بی خبر از آنچه که قرار است برسر آنها نیز فرود اید  جنگل دچا رحریق شد حریقی وخیم تر از همه  اتشفشانهای جهان  حال این بینوایان دورهم جمع شده اند تا خودرا ازاین جهنم نجات بخشند اما بی فایده است . بی فایده . آتش همچنان  جلو تر می اید و درختان بزرگ وقدیمی را  میسوزاند وشعله میکشد شعله اش هر روز بیشتر میشود .
دیگر خبری از آن جنگل ندارم  تنها به دور خود مینگرم و گاهی اوازهای اورا زمزمه میکنم  بیفایده است ......بی فایده .

آن شد که سر بر شانه شمشاد میگذاشت /  آغوش خاک و بیکسی نسترن بگو /
شوق جوانه رفت ز یاد درخت پیر /  ای باد  نوبهار  ز عهد کهن بگو ........."هوشنگ ابتهاج "
پایان 
 ثریا ایرانمنش  .14/05/2021 میلادی . اسپانیا 

 

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۴۰۰

یادبود

فردا درست سی ودوسال است که او از دنیا رفته ..  سی ودو سال من با خاطره های تلخ وشیرین زیستم وسی و دوسال  دیگر به مردی فکر نکردم. برایم همان کافی بود  عشقی بود لایتنهایی عشقی بود یگانه پاک وخالی از هر آلودگی. تا زمانیکه به میان آن خاله زنکها وفامیل او نرفته بودیم هردو خوشبخت  بودیم  بارها میپرسید آیا واقعا مرا دوست داری؟  چه جوابی داشتم به او بدهم دربست زندگیم را زندگی فرزندم را به او سپرده بودم. مغرور بودم. قدی بلند  چهره ای زیبا ومقامی  بالاتر از  همه عاشقانم  اما یک چیز را نمیدانستم واو‌پنهان کرده بود  یکی اینکه در المان پسری از یک زن آلمانی داشت که اورا رها کرده وخود به وین فرار کرده بود ودوم اینکه اسیر و‌بنده  الکل وسرانجام تریاک ، اینجا دیگر ایستادم. عشقم را در پایین پله هایی که مرا به خانه میبرد بالا آوردم. شدم یک زن خوب وفرمانبر پارسا که کند مرد درویش را پادشا ه و چنان  این پادشاه  خودرا کم کرد که دیگر حتی شاه واقعی را نیز نمی شناخت ، ایستادگی ومبارزه من بیهوده بود. بی ثمر بود. عشق را به خاک سپردم ویک گل کاغذی روی آن گذاشتم ‌خودرا به دست سرنوشتی نا معلوم سپردم ، بارها به دنبالم آمد. تا جاییکه میگفت. . مردم شهر به شهر ویا خانه به خانه به دنبال همسرشان میروند من باید قاره به قاره به دنبال تو بیایم ،،.گفتم کسی  ترا مجبور نکرده است. درجوابم گفت با این خفت وبدبختی درکنار چرخ خیاطی نشسته ای یعنی از من بهتر است ؟ گفتم آری ،.

دست به کار  شد بهترین خانه را خرید  برایم پول دربانک گذاشت اما من دیگر آن نبودم. من  نیز گم شدم تنها در عزای آن عشق میگریستم. ،که چرا نسنجیده آنچنان همه زندگی را در یک کاسه به او تقدیم کردم .

هرچهداشت  به او پس دادم وحال در کنار این پرندگان  راه می‌روم .....دیگر به او نمی اندیشم اگر اندیشه ای از مغزم گذر کند به دنبالش یک  لعنت آست .....سی ودو سال  بدون مرد وبدون عشق وبدون در آمدی یا میراثی   فردا دختر بزرگش گور اورا کلباران  می‌کند وعکس تازه ای در  سالن خود میگذارد  پدر زیبا بودمقام داشت وسر آمد  همه مردان  بود باید به او افتخار کند. وسی ودوسال است که تنها یکبار به دیدار او رفتم  وباز کینه ها سر بر آوردند  گفتم نه هرگز ترا نخواهم بخشید  ،،،،خیر هرگز ترانمی بخشم . آغوش فاحشه ها وخواننده ها و خدمتکار خانه  ارزش ترا داشت نه من .     پایان  

 

آدم زیادی

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

مسکینی و غریبی از حد گذشت مارا / بر ما اگر ببخشی وقت است یارا  !

چون رحمت تو افزون شود ز عذر خواهی / هر چند بیگناهم عذر آورم گناه را ..........

خیلی سال پیش بود که کتاب " آدم زیادی  " را میخواندم ودر دنیای پر ابهام وسر گردان او گم شده بودم دوباره از سر میخواندم  چرا اینهمه سر گردانی ؟ واینهمه درد واینهمه بی احساسی ورنج ؟  امروز درست چیزی از آن کتاب بخاطر  ندارم وحتی نام نویسنده آنرا نمیدانم شاید " تورگنیف" بوده باشد ؟ "  اما  چیزهایی در ذهنم نشسته که امروز مانند مجسمه های آهنین جلوی رویم صف کشیده اند ومیدانم" زیادی  بودن یعنی چه! میدانم چشم به راه بودن ونشستن تا  کسی از در در اید ونانی برایت بیاورد  ومیدانم که این روزها همه بیمار وگرفتار  کارهای شخصی خویشند  همه چیز را میدانم  اما قدرت ویارای مقابله با  سستی وضعف را ندارم  هرچند خودرا بیارایم وصورتم را رنگ کنم ولبانم را قرمز کنم  وخنده ای دروغین را سر بدهم دیگران را دچار شک وفریب سازم  اما خودم میدانم که  مسکینی و غریبی از حد گذشته وبا اینهمه جنگ وجدال وبیماری و زد وخورد  قدرتهای جهان با یکدیگر برای اربابی دنیای  فانی وکشتن  مردمان  وزمین وقحطی چگونه دودش به چشمان امثال ما فرو میرود .

جناب بیل گیت راست میگوید که باید عده ای دنیارا خالی کنند البته خود ایشان هم درصف رفتگانند اما زمانی  فرا میرسد که احساس زیادی بودن در زندگی ترا  آزار میدهد  صبح که چشمانترا باز میکنی ازخود میپرسی  ... خوب امروز را چگونه باید  به شب برسانم ؟ با چه هدفی ودرچه صفی / نقابی بر چهره میگذاری  تا دیگران را فریب دهی  هر نقابی معنایی دارد  هیچکس امروز بدون نقاب راه نمیرود وتو قدرت شناخت سیرت انهارا نداری  وآنها نیز راز حضور ترا در جهان نیز نمیدانند  خودت نیز نمیدانی  جان وتن تو غذای روزانه  روزگا ر است انچه را که داده به امانت پس میگیرد اول از همه  آنهایی را که سخت به انها نیازمندی وهمه قدرت ترا حمل میکنند  حال بدون آنها حتی قادر نیستی نانی  برای صبحانه ات تهیه کنی تو قدرت خودرا  به دیگری دادی تا او زنده بماند او نیز همین راه را طی میکند واین سلسله ادامه دارد .

خوب میدانم که درصبح کهنسالی دیگر چشمانم تنها تاریکی را میبینند وپاهایم تنها قدرت انرا دارند تا مراا بسوی  اشپزخانه بکشانند دیگر اثری از آن همه انرژی وزور نیست همه را به یکباره مصرف کردی وبرای امروز چیزی باقی نگذاشتی .

صبح چشمانترا باز میکنی  آه برای صبحانه نان نیست  ! نمیداتم اگر موهایم طلایی بودندو چشمانم رنگین  وپوست تنم مرمرین ایا باز هم صبح برای صبحانه نانی درسفره نداشتم ودرانتظار  ظهر میماندم؟!  بطور قطع ویقین نه .!

روز گذشته دخترم عکسی را که با پدرش داشتم برداشت که انرا درقاب بنشاند عکس قدیم او رنگ پریده وکهنه شده  بود اما مرا که درکنار پدرش بودم برید !  قلبم شکست .نه  .....شاید چون انرا بعنوان مرده در کنار گلدان لبریز از گل های  زیبای سفید  گذاشته نخواست مرا نیز در شمار مردگان  بیاورد  ! درحالی که نمیداند سالهاست مرده ام  اززمانی که عشق درسینه ام مرد . قهوه هرروزه ام را سر  کشیدم تا هوا کمی روشن تر شود ومن بتوانم تا نانوایی محل بروم ونانی برای خود بخرم .به این میگویند آدم زیادی 

پایان 

13-5/20201 میلاید اسپانیا  ثریا ایرانمنش 

 

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۴۰۰

شب سرد زمستان


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین "  اسپانیا !

الهی دلی سر به راهم  ده ...........

درون اتومبیل گرم نشسته بودیم در بالاترین نقطه شهر  اتومبیل بزرگی داشت  و  بخاری درونش حسابی هوا را گرم کرده بود  داشتم به انبوه موهایش  که به رنگ خرمایی بود ودرپشت سر آنهارا جمع کرده بود مینگریستم وبه پالتوی پوست او که بیقد روی تشک اتومبیل افتاده همرنگ موهایش بود و غمی عمیق در صورتش دیده میشد  هر دو ترجیح میدادیم که ساکت بمانیم هر دو درد داشتیم  . نوار را جا بجا کرد وناگهان دران هوای گرم ومطبوع  ناله ای برخاست ......... الهی دلی سر به راهم ده . به دامان عشقت پناهم ده  . مرا بیش از این رسوا-   مکن  درپیش چشم او ......... صدا تا عماق جانم  فرورفت و نوای جادویی عود  اه.... این چه کسی است ؟  مصاحب من درجوابم گفت " 

نمیشناسی ؟ پس چگونه اینهمه ادعای  عشق به موسیقی میکنی ؟ این  (عبدالوهاب شهیدی ) است !!! آه تازه یادم افتاد اما برای اولین بار بو د که آوای تنها اورا میشنیدم همیشه با ارکستر همراهی میکرد .....

در یک خلسه یک رویای ابدی فرو رفتم  و درهمان حال از خداوند خواستم که این ساعات هیچگاه پایان نپذیرد  اما خداوند بزرگ  بهر روی ساعتش کار میکرد هردو میبایست به خانه یا به زندانهای خود بر میگشتیم  هردو همه چیز داشتیم اما در واقع هیچ چیز نداشتیم  بیادم امد روزی در یک میهمانی مردی که کنار من نشسته بود ومن او را نمی شناختم  رو به  دوستش کرد وگفت " خوشا به حال مردی که این زن را دارد !!! نگاهی  به قد بلند او انداختم با پاهای زیبا وظریفش ولباسهای گران قیمتش  میزبان بود.  همسر او  یک تاجر بازاری وصاحب یکی از بزرگترین سینماهای شهر بود  چهره ای زشت وکریهه داشت ! من اورا زمانی که به خواستگاری من آمده بود  میشناختم وفورا گفتم نه  من ازر یخت  ودندانهای زشت او بیزارم اگر چه همه  سر زمینهارا  داشته باشد  نه .......واو رفت زیباترین زن  شهر را گرفت حال میهمانی داده بود درخانه بزرگش در شمال شهر .........  هفته ای یکبار ما دوره داشتیم   ومن رنج وغصه را درچهره زیبای آن زن میدیدم چه چیزی اورا اینگونه رنج میداد ؟   هیچ همسرش هرشب  وهر ساعت با زنی یا دختر ی  ویا ستاره سینمای دست سومی  درهتلها مشغول عشقبازی بود وسپس پیکر آلوده خودرا به خانه میرساند .ان زن میدانست .....منهم میدانستم  هردو یک درد مشترک داشتیم .

حال درون اتومبیل بزرگ او که تازه خریده بود ونوار تازه ببازار آمده بود  هردو درسکوت به ناله ای این مرد گوش میدادیم  وچه بسا اشکی هم پنهانی میریختیم  ....آه ایکاش این ساعتها  هیچگاه تمام نمیشدند همه شهر با  چراغهای کم نورش و برفهای گل الودش زیر پای ما بود ...بی اختیار اتومبیل را روشن کرد نواراز درون دستگاه بیرون کشید وبمن داد اشک همه صورت زیبای اورا احاطه کرده بود مرا به خانه رساند ....

میز شام همچنان دست نخورده . بچه ها خواب   خانه دریک سکوت ترسناک فرو رفته بود ومن درانتظار مستر جکیل نشسته بودم تا او هم از یک آغوش متعففن زنی  بیرون امده وخودرا کشان کشان به خانه پاکیزه من برساند .

دو روز  پیش آن نوا وآن صدا برای همیشه خاموش شد وما آخرین  کسی را که درموسیقی خود داشتیم  از دست دادیم هم آوازمیخواند هم آهنگ میساخت وهم ساز میزد وعودرا به سبک  تار میزد سیمها وخرک را دستکاری کرده  بود تا از آن یک ساز ایرانی بسازد ........

امروز دیگر اثری از آنهمه رنج  نیست اما رنجهای پر رنگ تری مارا احاطه کرده است ما درمیان جنگ جهانی سوم آنهم جنگ میکربی که خطرناکتر ازبمب  اتم است بسر میبریم وبی اعتنا میگذریم هرچه بادا باد ...تنها نشخوار بعضی از خاطره ها آنهم ازنوع خوب آن گاهی در دل ما رنگی می نشاند امروز سر گرمی من دیگر موسیقی نیست بلکه  گفته های ارتین است است یا دیگری  وضد ونقیض گوییهای بعضی از این صفحات مجازی  امروز نمیدانم " او " کجاست  ایا زنده است  همسرش گویا درهمان اوایل انقلاب خبر فوتش را در رونامه ها خواندم  راست یا دروغ ثروت خود را به امریکا کشانده بود  وبچه هارا نیز به امریکا فرستاده بود وزن بین امریکا و ایران در رفت و امد بود و هر ماه  یک اتومبیل شیکی را از امریکا میاورد  همه شهر اورا میدیدند در کنار پالتو پوست گرانبهایش که به رنگ موهای انبوه خرمایی او بود با غمی عمیق که همه چهره او را  دربر گرفته بود .

شبی در یک میهمانی از همسرش پرسیدم " تو چگونه این ونوس را میگذاری مثلا باآن ارتیست درجه سوم فیلمهای  فارسی عشقبازی میکنی ؟  گفت برای بقای زندگیم ! برای انکه بیشتر قدراورا بدانم !!!  ومن حیران بودم که  این زن زیبا چگونه هرشب پیکر الوده آن مرد را در کنارش تحمل میکرد ؟؟!! 

تو چگونه تحمل  کردی ؟ با چشمانی که گویی چشمان یک مرده بود  و دهانی که بوی گند آن تا صدها متر میرفت و هیکلی که مرتب  کج و کوله میشد ! ایا او هم برای بقای زندگیش این روش را در پیش گرفته بود ؟ ! گمان نکنم  او  اصلا مرا نمیدید  او خیلی فرق داشت ........ث

پایان  نیمه شب چهارشنبه  12 ماه می دوهزار و بیست و یک .میلادی......اسپانیا .