خدا، شاه، میهن
بر سر در مدرسه ها لوحی دیده می شد که در آن این گفتار حک شده بود:
توانا بود هرکه دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود
و
خدا، شاه، میهن
کمی بیاندیشیم: خانۀ ما پدری داشت. اگر مادر نداشیتم پدرمان مهربان بود. در یک روز صبح زمستانی ماه نوامبر شاه در کانال تلویزیونی ظاهر شد. چهرۀ خسته اش حاکی از درد و رنج ماه های اخیر بود. او با صورتی غم زده و نا امید پیامی را خواند، پیامی که برای نابودی و خودکشی او نوشته شده بود.
چه کسی این پیام را نوشته و به دست او داده بود؟ کسی که که می خواست بقول خودش شر یک دیکتاتور را از سر ملت نجیب ایران کم کند!!
امروز دشمنان او هر چه می خواهند بگویند، اما واقعیت غیر از این اینها بود. مردی محتاط و کمی ضعیف بود. او همۀ زندگیش را برای ایجاد یک سر زمین بهتر به قمار گذاشت. او برای ایران خود خیلی آرزوها داشت و سرزمین خود را سر بلند می خواست. او یک (دیکتاتور قهار) نبود. شاید بعضی از اوقات این ژشت را می گرفت بی آنکه در درونش این حس را داشته باشد.
او در پیام خود به ملتش چنین اظهار داشت:
ملت عزیز ایران (نه امت مسلمان !!) در فضای باز سیاسی که از دو سال پیش به تدریج ایجاد شده شما بر علیه ظلم و بیداد بپا خواستید. انقلاب ملت ایران نمی تواند مورد تأئید من بعنوان شاه ایران و بعنوان یک ایرانی نباشد !
او با تائید این انقلاب آبگوشتی در واقع حکم عزل خود را امضا کرد و حکم بر چیده شدن سلطنت را. حال باید پرسید چرا شاه اینگونه تسلیم و نا امید و با یک ضعف ناشناخته این پیام را به ملت خود فرستاد؟
او سرگردان بود؛ او تنها بود؛ او هیچکس را در اطراف خود نداشت - هیچکس را! بعلاوه او می دانست که در این باصطلاح انقلاب چند دستگی و دسیسه و سوء استفاده چیها زیاد است. او می دانست که این یک شورش از پیش تنظیم شده و با کمک مالی وپشتوانه (دیگران) سرانجام او را به خاک سیاه می نشانند.
تنها یک دیکتاتور واقعی می توانست این شورش را بخواباند و او آنگونه دیکتاتور نبود. در ذات او نبود که به روی همه آتش مسلسل روشن کند. او خوب می دانست که چه فسادی در دربارش ریشه دوانده و می دانست که دیگران همه کارها را بنام نامی (اعلیحضرت) انجام می دهند و جنایات خود را باو نسبت می دهند.
در جریان کودتای بیست و هشت مرداد و یا هر چه که نامش را بگذارید او در جایی گفته بود: برای من افتخاری نیست حکومت کردن بر ملتی که پنج ریال می گیرد میگوید (مرده باد) و یک تومان میگیرد و میگوید (زنده باد) !!!!!
او می دانست که سرانجام ائتلاف میان سرخ و سیاه بر دوش ملتش سوارخواهد شد، و می دانست که سر انجام ارتجاع جان ملت عزیزش را خواهد گرفت. وصیت او به ملتش این بود که: نگذارید که ایران (ایرانستان) شود.
و شد آنچه که (باید) میشد. بهر روی شبهای شعر (انستیتو گوته) کار خودرا انجام داد و ناگهان مشتی آدمک که هنوز در غار (اصحاف کهف) زندگی می کردند با سکه های از رواج افتادۀ خود به روی صحنه آمدند و بجای آنکه به درد دردمندان و به گفتۀ خودشان گرسنگان سرزمین مادریشان باشند، ناگهان سراز بیراه های (حله) در آوردند و برای مشتی آوارۀ بدبخت و ضعیف فلسطینی سینه چاک دادند. کتاب پشت کتاب، شبنامه، روز نامه، نیمه شب نامه و .....
پدر مرد، و آنها نتوانستند داغ او را احساس کنند. آنها نفهمیدند که چگونه یتیم شدند و ناپدری هاتنها چشم به اموال و هستی و ناموس آنها دوخته اند. هرچه را که پدر ساخته بود ویران کردند برای روح سرگردان و پرگناه خودشان در (مصلا) به قیام و قعود مشغول شدند. او بادرد و رنج از دنیا رفت و ارتشی را که با خون دل سازمان داده بود از هم پاشید ودر عوض بچه های هشت و نه ساله گوشت دم توپ شدند.
امروز من این درد را که سالها در سینه ام مانده بود به نوشتار می آورم و دلم می خواهد فریاد بکشم وبگویم:
حال کجا هستید شمایی که او را (سیاه روترین امپراطور) می خواندید ؟!! امروز درکدام سوراخ پنهان شده اید؟ شبهای شعر شما کجا رفت؟ پیام حضرت جلالت معاب و نوشته های علامه ها کجا پنهان شدند؟ حال که خوشبختانه از سر صدقۀ مشتی گدا زاده همگی (به دریا) رسیده اید و کارتان شده خاطره نویسی، و مشتی راست و دروغ و اراجیف سر هم کردن و خود فروشی....
خلایق هرچه لایق.
این غمنامه را به همین جا خاتمه می دهم و یاد آوری میکنم که در هر سر زمین متمدنی که حزبی تشکیل می شود اول برای ملت و کشورش گام برمی دارد نه برای دولتی دیگر!!!
ثریا - اسپانیا