خرقه پوشی
روزی از سر درد ما را گذری بر قوم دراویش افتاد. باخود اینگونه فکر کردیم که ایشان با دگران فرق دارند و می شود در آنجا رسید به آنکه باید برسیم. و به همین علت پای در محفل آنان گذاریم.
قومی دیدیم که هیچ شباهتی به آنچه در کتاب الشمع فی التصوف بیان شده بود و آنچه که جنید و ابی الخیر گفته بودند نداشتند. قومی همه در پی وراجی و درگوش هم سخن گفتن و دیگران را از خود راندن و میل به آنکه هر کسی جلوتر افتد.
پسرکی لاغر اندام که از شهر فرنگ وارد شده با کمک بانوی زیبایش (خانقاه داری) میکردند، در حالی که ما تصور می کردیم که پیر باید (پیر) باشد و مورد احترام، نه این جوانک بی تجربه. بهر روی باین نتیجه رسیدیم که امروز دیگر دیروز نیست و هر کسی برای لقمۀ نانی دکانی و دستکی باز می کند و مشتی مهجور و درمانده را دورخود جمع کرده آنها را بکار می کشد و اموالشان را نیز بخود میدهد.
اگر کسی مال و منال نداشت او را یا به بیرون راهنمایی می کنند (!) و یا مجبورش مینمایند (خدماتی) از قبیل آشپزی و یا شستن حمام را انجام دهد. به یک کلام ما ابداً نشانی از جوانمردی و عشق و یگانگی و وحدت دراین قوم ندیدیم، بلکه آنها فقط به جمع آوری مال مشغولند.
از آنجا بیرون آمدیم و به به حضرت پیر و مرادخود جناب حافظ تشر زدیم که یعنی چه؟
روضۀ خلد برین خلوت دوریشانست
مایۀ محتشمی خدمت درویشانست
آنچه زر میشود از برثو آن قلب سیاه
کیمیایی است که درخدمت درویشانست
گفتیم حضرت پیر درویشی خاکی است بیخته، و آبی است که بر آن ریخته. نه پشت پا را از آن گردی ، ونه کف پا را از آن دردی؛ و ما امروز همه دردیم.
و سری بسوی پیر دیگری که نامش حضرت مولانای رومی است زدیم دیدیم که میگوید:
سیارۀ عشق را منزل ماییم
ز اشکال جهان نقطه مشکل ماییم
چون قصه عاشقان بی دل خوانند
سر قصه عاشقان بی دل ماییم
برگشتیم به کنج خلوت و نشستیم به مکاتیب و تحریر؛ و نوشتیم:
حافظ به زیر خرقه قدح تا به کی کشی
در بزم خواجه پرده زکارت برافکنم