قطره و دریا
یکی قطره باران ز ابری چکید
خجل شد چو پهنای دریا بدید
که جایی است دریا من کیستم
گر او هست حقا که من نیستم
سعدی
ولیکن زدریا برآمد خروش
زشرم تنگ مایگی رو بپوش
تماشای شام و سحر دیده ای
چمن دیده ای ودشت و بر دیده ای
به برگ گیاه که بدوش سحاب
درخشیده ای از پرتو آفتاب
گهی همدم تشنه کامان راغ
کهی محرم سینه چاکان باغ
زموج سیک سیر من زاده ای
زمن زاده ای وافتاده ای
بیاسای در خلوت سینه ام
چو گوهر درخشد اندر آئینه ام
اقبال لاهوری