هجر
ولفانگ فون گوته ، قطه ای دار بنام ( هجر ) یاهمان هجرت
سر آغاز این نوشته ها ، چنین است :
بیست سال از عمر گذشت وا زموفقیت هایی که نصیبم شد
لذت بردم ، چه عصر درخشانی بود ! مانند عصر برمکیان
ظاهرا در دروان برمکیان ، واقعا زندگی بر وفق مرادبوده ویا " گوته "
در میان اشعار حا فظ آنچنان غرق شده که همه جا را بهشت میپنداشته است.
میدانیم که ( برمکیان ) ایرانیانی بودند که از بلخ به بغداد مهاجرت کردند
ودر آنجا به تعلیم علم وادب وحکمت پرداختند.حکمای بزرگ وسخن شناسان
را به زیر حمایت خود گرفتند وتوانستند بغدادرا به صورت یک مرکز علم
هنر و موسیقی دربیاورند.
متاسفانه در زمان خلیفه پنجم ( هارون الرشید ) که مردی عیاش وجاه طلب
وخوش گذران بود وچندان میلی به علم حکمت وهنر نداشت دستور قتل
این خاندان بزرگ را صادر کرد وآنها را به فجیعتر ین نوعی از میان برداشت
وننگی بزرگتر بر سایر ننگها یش افزود .
" گوته " در آن زمان آرزو داشت که از میان سلسه های سلطنتی گوناگون
غرب فرارکرده وبه سرزمین پاک مشرق زمین بگریزد تا در سایه
صلح و آرامش ! وهوای پاک آن محیطی که پیامبرانش ورهبران
بشریت از میان آن برخاسته اند ساکن شده ودرمیان آوازهای عاشقانه
وچشمه ی آب حیاتی که حافظ از آن نام برده جوانی خودرا باز یابد.
او دراین گمان بود که درمیان آن مردم پاکیزه سرشت بتواند در احوا ل
( بشریت ) مطالعه کند ودر جاییکه مردمش تعلیمات آسمانی را به زبان
خودشان از ( خداوند ) یاد گرفته ودیگر زحمت فکری بخود نداده اند ، بقیه
عمرش را بخوشی بگذراند و درحکمت شرق گم شود ، با چوپانان در
واحه های صحرا بگردد ونفس تازه کند ! ویا باکاروانها سفر کرده و
مشک قهوه بفروشد ! درهر کوره راهی بگردد ودر کوچه پس کوچه
به دنبال ( میکده ای ) باشد که حافظ درآن مست وخراب افتا ده بود!
ویا بر پشت اشتری سوار شده وبا نوای دلکشی آواز بخواند وترانه بسراید
او آرزو داشت به همراه ( حافظ ) به گرمابه برود ؟! از او سرودن
یاد بگیرد ، نمیدانم آیا ( گوته ) میدانست که حافظ از سرزمین ایران
بلند شده جاییکه خبری از ( واحه ) وشیر شتر نیست ؛ او منظومه های
زیادی در باره حافظ سروده ، آیا میدانست که شیراز درکجاست وآ ب
رکنا آباد وپای درخت بید و جویبار چه معنا میدهد ؟ ! .
علاقه مندم در آنجا از لذایذ دوران جوانیم بحد وفور بهره مند شوم ودایره
ایمانم وسیع شود!!وافکار آشفته را از سر بدر کنم ، چقدر سخنان حکمت آمیز
در آنجا اهمیت دارد! زیرا دها ن به دهان گشته واز پیشینیان به ارث رسیده است
آری !زمزمه های عاشقانه شاعر طوریست که حتی زنان سیه چشم بهشتی را
هم به معشوق گرفتن بر می انگیزد .
خدارا ای رقیب امشب زمانی دیده برهم نه / که من بالعل خاموشش نهانی صد سخن دارم
ای حافظ مقدس ، مردم ترا لسان الغیب نامیده اند با این حال سخن دانان
وزبان شناسان به ارزش واقعی تو پی نبرده اند تو در نزد آنها بعنوان
عارفی شناخته شده ای که منظومه های سروده است ، آنها در باره تو
با جنون می اندیشند وبه را ستی ترا نشناخته اند .
در کتاب تاریخ ادبیات فارسی ، نوشته شده :
در زمان حکومت امیر تیمور گورکانی روزی امیر با بعضی از فضلا
منجمله حافظ به مکالمه میپردازد ، سپس روی به حافظ کرده ومیگوید :
تو درشعر " ساکنان حرم سترو عفاف ملکوت / بامن راه نشین باده ی
مستانه زندند " به خدای بزرگ توهین کرده ای ؛ حافظ جواب میدهد :
ای امیر ! در یک سحر گاه بهاری که هوا مطبوع ومطلوب بود ،
از هوای شیراز بوی گل به مشامم میرسید ، من درقلب خود احساس وجد
وسرور میکردم صدای بلبلان را می شنیدم وچنان دچار هیجان وشوق
شدم که تصور کردم در همه چیز کائنات شریک هستم وفرشتگان در وجود
من بسر میبرند ، من نیزبه وجود آنها پیوسته ام واز فرط شوق این شعر را
سرودم ، مقصود من از این شعر اینست که فرشتگان ویا کسا نیکه در یک
مکان مقدس ومرموز خدایی که بیگانه را درآن راهی نیست ، تنها عفت
درآنجا حکم فرماست ، سکونت دارند آنها بامن سخن گفتند بعضی از اسرار
خلقت را برایم فاش ساختند .
ای امیر ! مقصود من از می ، معرفت واز می نوشیدن ، کسب معرفت است
ومیخانه جای تحصیل این معرفت ومکانی است که ناپاکان را درآن راهی
نیست .
و " گوته " میسراید :
ای حافظ مقدس ! چقدر زنده نگاهداشتن تو ، یاد تو درگرمابه و میخانه برای
من شیرین است ، حتی آنجاییکه محبوبه روبنده خود را بالا میزند وطره
زلف عنبرینش را می افشاند وعطر دلاآویز آنرا در هوا پخش میکند .
باز هم میخواهم در باره تو بیاندیشم .
حافظا ، در فرازو نشیب راه دشوار زندگی سروده های تو دلداریم میدهند.
سخن سربسته گفتی باحریفان / خدایا زین معما پرده بردار
…………
ثریا ایرانمنش ( حریری ) بیادشیراز