دوشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۶

تردید

 تردید؛ چرا ؟

 

در آن شب که تردید کردم

از برق نگاهت ترسیدم

قلبم از هشیاری بیدار ذهنم

خبر میداد

تو کجا؟ من کجا؟

راهمان دور بود

از سبزه زارها

از بوستان پرصفای زندگی

جدا بودم

آن شب در میان تردید ها

و... شک

زورق عشق ؛ مرا

به موج بستر آیینه ها برد

سایه ی لغزید

ترس دوباره درمن راه یافت

در میان آن لرزش

نقش پای ما پیدا بود

جویبار رخنه آب

سایه ترس مرا از بین برد

بتونزدیک شدم

در دورافتاده ترین نقطه زمان

ما میوه ممنوعه را چیدیم

بی پروا آنرا بلعیدیم

بی تابی ؛ شور و عطش

درخشش آن میوه ممنوعه

و....

وسوسه چیدن آن

ما را بسوی سایه برد

سایه ها مارا پنهان کردند

و تو ؛ نزدیکترین شاخه را بمن نشان دادی

من آنرا در خمیدگی شکننده غرورم

چیدم

و...

به پای تو گریستم

 

از : دفتر ا ین زمانه

 

یکشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۶

مویه کن سرزمین من

مویه کن سرزمین من ؛ مویه کن

 

 

" زمانیکه ترس بر ملتی حکومت میکند ؛کیست که بتواند از سرزمین محبوب خود لذتی ببرد "

 

 » آلن پیتون «

 

سرزمین رویایی آ لن پیتون  سرانجام به آزادی رسید ؟! یا نرسید نمیدانم .

اما ما روزی یک نمایش کوچکی در محل فرهنگی سرزمینمان ترتیب

دادیم که بازیکنان آن عبارت بودند از :

فرشتگان آهنی سرزمین یخ ؛

مردان رشید چین سرخ

احزاب ک . م. ل. ه

برنامه ریزان بازوی راست وچپ خطه آذرا بادگان

و حامیان بزرگ خلق نادان  که همه در خواب خرگوشی بسر میبردند .

ما به تماشا نشستیم ؛ تا پرده سوم هم تمام شد؛ لکن بازگیران هنوز در

صحنه ببازی خود ادامه میدا دند ؛ تماچیان برصندلیها میخکوب ؛

 سپس هرکدام به طرفی خزیدند ؛ عده ای به روی صحنه رفتند

وبا بازیگران همراه شدند ؛ آوخ ... چه نمایش چندش آوری ؛

عده ایکه بازی کردن رابلد نبودند زیر چرخهای ارابه حامل لباسها ونقابها ی

بازیگران کشته شدند .

نیمی به سوراخ موشی پناه برده بانتظار یک معجزه بزرگ نشستند ونیم دیگر

همچنان مات ومبهوت باین خیمه شب بازی طولانی مینگریستند و گویی باور

نمیکردند ویا میپنداشتند که دچار کابوس شده اند .

پرتا پ شدگان پیر شدند ؛ سالخوردگان دنیارا با حسرت گذشته ترک گفتند ؛

کودکان تازه متولد شده از شنیدن نام کشک ورب انار آب دها نشان سرازیر

میشد .

قوطی های محتوی خورشهای مطلوب وخوشمزه بادمجان ؛ فسنجان ؛ کشک

بادمجان ؛ قورمه سبزی " جان " محصول کارخانه جات مشهور میم  . ران

و میم . نان  وتافتون برشته ولواش نازک ودکه کبابی با عرق وپاچه ولوبیا

راه افتاد .

کهن سالان به دنبال یک لانه بودند تا باسن بزرگ خودرا درآن جای بدهند

واز مغازه های سمعک فروشی به عینک فروشی بروند تا فراموش کنند که

روزی سرزمینی ( محبوب ) داشتند .

مویه کن سرزمین محبوب من ؛ مویه کن ؛

واین هنوز پایان راه نیست  ؛

خورشید بر زمین میتابد

وآنهاییکه بازی را بلدند از آن بهره وقوت میگیرند

وتنها ( ترس) برای ما میماند , ترسی ناخود آگاه که برجسم وجان فرزندان

به دنیا نیامده ما هم اثر خواهد گذاشت .

مویه کن سرزمین من ؛ مویه کن

 .............

 

فرشتگان فرود آمدند

ورشته تسبیح گسست

گمان مبر که این خلق نادان

بپذیرد فریب این شیاطین را

با نعره های خشم

 

مگذار که زمان بکام این سیه دلان

بماند

مانند یک شمع بسوز

درخشان باش

بشیوه نو اختران باش

اگر چه ( جهان پیر است بی بنیاد)

تو جوان باش

ای ستاره خاموش

نگاه کن که رنگ جهان دگرگون است

سرود رزمیان خاموش شد

وآنها درازای نا ن

جانشان را در باتلاقها میبخشند

وبجای  آ نها که پیروزی را به دست میاورند

کیسه های سنگین زبا له

دریک خط مستقیم

آواز میخوانند و.....

مدال ها برسینه آنها نصب میشود

وجانباختگان در گورهای ناشناخته

پنهان میشو ند .

غریو شادی خاموش شد

وزمان .....

دیگر زمانی نیست

 

ثریا اسپانیا

تقدیم به : عمو محمود

 

 

 

 

 

 

 

 

جمعه، دی ۱۴، ۱۳۸۶

شبستان

شبستان

شعری از : محمود کیانوش

 

شب گذشت از نیمه وبامن

خواب وآسایش نشد همگام

پلک هابر هم نیامد نرم

دل نشد آرام

....

خواب ؛ دورا ز پنجره ی بیدار

دورتراز چشم جان آزار!!!

چشمها خسته؛ اماهمچنان در پویه با پندار؟

طاق شالی است سنگی وسرد

که برو گسترده دست شب

بر تن بیجان شهر مانده از رفتار

....

با آوردن این قطعه شعر دیدم ( بهتر ا ست درست رونویسی کنم )

 

ثریا اسپانیا

جمعه 4/1/2008

 

چهارشنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۶

روز دوم

روز دوم

 

امروز هوا دلگیر ؛ ابری و مه همه ساحل رافرا

گرفته است ؛ آب دریا بالاو پایین میشود و امواج

کف آود حبابهای خودر اکه زاییده یک مادر غیر

طبیعی است با خود بسوی ساحل می آورد تا آنها

کم کم تغیر شکل دارده و بمیرند.

باران کمی شروع شده و من با ین بازی شیطانی

طبیعت مینگرم .

در درونم هیچ هیجان و شادی موج نمیزند بلکه بیشتر

اندوهگین هستم .

خیال میکردم که از هر وسوسه و تشویش خاطری

به دورم ؛ حال فکر میکنم که روزی ماهم مانند همین

ستاره های دریایی و کف آلود  در یک ساحل غریب

و دورافتاده تبخیر شده و فراموش میشویم .

به آسمان نگاه میکنم , آسمانی که میلیونها انسان را با عقاید

و ایده های مختلف به زیر بال خود گرفته حال در پنهانی ترین

افق  با دریا پیوند میخورد ؛ امواج دریا با سرعتی ناگفتنی

به تخته سنگها  میخورند و دوباره خیز برداشته با سرعت

بیشتری به دیواره های خزه بسته بر خورد میکنند.

نه میخواهم چیزی بنویسم و نه چیزی بخوانم اکثر روزها معمولا

یک دفترچه با چند خودکار با خود میبرم واز هر گوشه چیزی

پیدا کرده و روی کاغذ میاورم ؛ اما امروز همه برگهای دفتر من

سفید ماندند؛ تنها می اندیشم  در اینجا در کنار دریا اندیشه های

متفاوتی که بیشتر ( قدیمی ) هستند ! در مغزم بوجود میایند.

این یکنواختی مرا به ستوه آورده روزی خیال میکردم یک هیجان

برایم بهترین است طبیعت بمن کمک میکرد و من ساده ترین

داستانهارا روی کاغذ میاوردم اما آنهم کم کم فرسوده شدو حوصله

مرا سر برد ه است .

معنی زندگی چیست ؟ ما بیهوده گمان میبریم که همه چیز در خود

زندگی است و امروز فهمیده ام که زندگی را میتوان در میان خلاقیتها

پیدا کرد و من چیز تازه ای خلق نکرده ام تنها بر روی دوش مردان

بزرگ سوار شدم و به آسما ن نگریستم و خیال میکردم میتوان ستاره ها

را چید ؛ خیال میکردم که هدفی یافته ام کاملا مناسب ؛ حتی ازهیجانهای

درونیم نیز غافل ماندم ؛ خیال میکردم که به مفهموم واقعی زندگی بهتری

دست یافته ام ؛ اما دیدم دیر است ؛ خیلی دیر این کاررا شروع کردم چرا که

زندگی سخت تراز گذشته جلوی پاهایم ایستاده و مرا به مبارزه میطلبد.

دنیا ومردمش بکلی عوض شده اند و منکه همیشه در اعماق دلم به یک صلح

و آرامش فکر میکردم حال بنظرم زندگی یک تراژدی پنهان و در ظاهر یک

کمدی مسخره و بی مزه ؛ جدی بودن وحشتاک است وستایش روزشب یک سرگرمی .

 

 

 

 

یکشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۶

بی دظیر

بی دظیر

 

قرا ر نبود بنویسم ! لکن مرگ بی نظیر ( بوتو) مرا وسوسه کرد

یک سراینده ( پشتو ) میگوید :

آهای مردم ؛ یک نوشته از او بگیرید

مبادا که او هم فریبکا رباشد.

من آدم سیاسی نیستم وبه شدت هم از این میهمانیها فرار میکنم

اما چند نکته مرا ودار باین نوشتار کرد :

اول آنکه من نمیدانم جناب مسعود بهنود اینهمه اطلاعات دست

اول را ازکجا گیر آورده اند که درباره خانواده بی نظیر بخصوص

مادر او نوشته اند : که ایشان از فامیل صابونچی واهل اصفهان!!!!

بوده اند ؛ در حالیکه نصرت بیگم ودوخواهرش بنام نزهت وعفت

( حریری ) اهل کرمانشاه و کرد تبار بوده اند ( البته با بنده نسبتی

به هیجوجه ندارند) .

و سرانجام مایه تاسف است که این زن درعین جوانی وزیبایی وقدرت

دنیا را ترک کرد چه بسا میتوانست واقعا آزادی ودموکراسی را برای

سرزمینش و زنان بدبخت آن خطه بیاوردا ؛ البته نه با آش رشته نذری

و انداختن سفره حضرت بی بی رقیه و یا چراغ روشن کردن در صحن

امام زاده صالح !!

نمیخواهم باین نوشته جنبه شاعری و یا سیاسی بدهم برایم مردن زنی

آنهم با این وضع دلخراش و غم انگیر بسی دردرناک است.

زنی که پیشرومردان فبیله اش بود زنی با تحصیلات عالی زنی از یک

خانواده مرفه که با سر سختی تمام میکوشید سرو سامانی به کشورش

وزنان آنجا بدهد .

باز هم دست مردی از آستین بیرون آمد و سینه اورا هدف قرارداد.

 

ثریا / اسپانیا یکشنبه

 

 

پنجشنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۶

سال نو وسلامی نو

سال نو وسلامی نو

 

برای هر فردی در دنیا دو روز  در عمرش مهم است .

یکی روز تولد ش  که در روزگاران گذشته برای بزرگان اهمیت بیشتری

داشت وبرای مردمان عادی تنها یک آغاز و یک گذشت دوباره عمر !

و دیگری آغازسال جدید .

سال نو وولادت آن در هر سرزمینی برا ی ملت آن پر ارزش و شاید

تا اندازه ای مقدس هم باشد  وهنور با اینهمه بالا پاین شدن زندگیها

و سرزمین ها کسی نتوانسته است که ار کنار سال نو بی اعتنابگذرد

در اینجا ؛ نوای ناقوس ها ی کلیسا میتواند در در واقع بشارت ونوید

سال نورا بدهد.

شاید عده ای برای سال گذشته دریغ وافسوس بخورند ئ عد ه ای شاد

که سختی های کهنه را پشت سر گذ ا شته وچه بسا سال جدید برایشان

سعادتی به همراه داشته باشد !؟ .

لکن , من میل ندلرم که بر سالهای گذشته خط بطلان بکشم  وبکلی آنها

را فراموش کنم ,  هر چه بوده دست تقدیرو سر نوشت در آن دخالت

داشته است  میل ندارم که گرد نسیان بر روی آنها بنشیند.

سالهای جوانی من بهترین ا یام بودند و من در دلبستگی هایم غوطه

میخوردم  وآن کمبود کو.ته نظری و نا پختگی جوانی را به هیچ مینگرم

امروز کم وبیش هر کسی افکارش بگذشته بر میگردد وزمانی میرسد

که  از شخصیت فعلی خود بیزار و گریزان میشوند.

من آن کودکی  را که هفتاد سال بیش نامش ( فلان) بود هنوز دوست

دارم و همه دگرگونیهایش را نیز می پذیرم ؛ آن کودک امروز مادر

چند کودک دیگر است .

امروز خزانهای زیادی بر بهار زندگیم گذشته  در عوض صاحب

تجربه هایی شدم که گردش ایام  در نهادم به ودیعه گذارد.

تنهایی دلپذ یری دارم ؛ راضی وخشنود ؛ عاشق زمین سر سبز و

درختان سر به آسمان کشیده میباشم وتنها آرزویم این است که همیشه

در همین سن !! باقی بمانم ؛ نه میلی به ازدیاد ثروتم دارم ونه میلی

به زیباتر شدن ؛ همین آسایش نسبی برایم کافی است .

شاید کسانی باشند که میلی به تماشای طلوع و غروب خورشید و

آسمان آبی نسیم صبحگاهی گردش در تنهایی ولو شدن وبیکاری در

ایام تابستان ؛ سبزی وطراوت دشتها وکوهستان و در جو همه اینها

یک حظ روحانی و یک موسیقی دلپذیر را نداشته وچندان آنرا احساس

نکنند.

اما من  همه آنها را در درونم کاشته ام از دلربایی و رقص یک شمع

در جام بلورینش ؛ تا شرابی قرمز رنگ در گیلاسی تراش دار که

در پرتو شمع  هرلحظه  به رنگی در میاید , لبریز از خوشی میشوم

سال نو در این سوی جهان با زمستان شروع میشود در فصلی که

همه بیماران ضعیف  و پرندگان وخزندگان درختان کم ظرفیت

میمرند ؛ به همن دلیل من به قامت سرو و پرتو روشنایی رنگا رنگی

در ا طراف آن پخش میشود خیره میشوم در این زمان به هیچ چیز

به غیراز زندگی نمی اندیشم نه به گذشت عمر و نه به غمهای گذشته

هنوز در عمق وجودم به عشق می اندیشم !! در راهی که پیش گرفته ام

همه چیز در روی یک خط مستقیم به پیش میرود  وهیچ چیز مانع حرکت

من نمیشود  حتی عارضه های ( سالخوردگی )؛ من درچشمه پر طراوت

ترانه ها وموسیقی زندگی میکنم .

بنا برا ین در طلوع سال جدید  نیز مانند گذشته در برار پر تو روشنایی

شمع های رنگین  واوای دل انگیز موسیفی  گیلاسی دیگر به سلامتی

همه مینوشم و به دوستانم و همه عزیران که به من مهر داشتند سال نو

را تبریک میگویم .

 

با آروزی سلامتی برای همه

ثریا / اسپانیا

 

ژانویه دوهزارو هشت