دوشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۶

بچۀ درخونگاه

 

بچه درخونگاه خواب بادبادک می دید

روزی دو گام از دالان خانه اش

به جلوتر آمد

و به هوای میوۀ توت 

شاخه های بلند درخت میدان را تکان داد

دو گام دیگر جلو آمد

رگه های خون را در جویبارها دید

گیاهان رشد کرده و خشک شده بودند

در مقابل

طوفان تازیانه و مرگ می وزید

و او پیراهن خود را

به خون جوی آلود

تا بتواند

دو گام دیگر جلوتر برود

بچه درخونگاه ...

خواب ارک را می دید

خواب صندلیهای طلایی را

با روکش قرمز

او دیگر میلی به توت نداشت

او در هوای گلدان نقره ای بزرگ

و گلهای آن بود

که کنار پنجرۀ بزرگ

زیر پرده های اطلسی و توری

قرار داشت

او نه فریاد خاک را می شنید

و نه وزش نسیم را حس می کزد

او می خواست گام بلندتری بردارد

بچه درخونگاه ...رفت ...رفت ...

تا رسید به ارک ........

یکشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۶


خدا، شاه، میهن

بر سر در مدرسه ها لوحی دیده می شد که در آن این گفتار حک شده بود:

توانا بود هرکه دانا بود

ز دانش دل پیر برنا بود

و

خدا، شاه، میهن

کمی بیاندیشیم: خانۀ ما پدری داشت. اگر مادر نداشیتم پدرمان مهربان بود. در یک روز صبح زمستانی ماه نوامبر شاه در کانال تلویزیونی ظاهر شد. چهرۀ خسته اش حاکی از درد و رنج ماه های اخیر بود. او با صورتی غم زده و نا امید پیامی را خواند، پیامی که برای نابودی و خودکشی او نوشته شده بود.

چه کسی این پیام را نوشته و به دست او داده بود؟ کسی که که می خواست بقول خودش شر یک دیکتاتور را از سر ملت نجیب ایران کم کند!!

امروز دشمنان او هر چه می خواهند بگویند، اما واقعیت غیر از این اینها بود. مردی محتاط و کمی ضعیف بود. او همۀ زندگیش را برای ایجاد یک سر زمین بهتر به قمار گذاشت. او برای ایران خود خیلی آرزوها داشت و سرزمین خود را سر بلند می خواست. او یک (دیکتاتور قهار) نبود. شاید بعضی از اوقات این ژشت را می گرفت بی آنکه در درونش این حس را داشته باشد.

او در پیام خود به ملتش چنین اظهار داشت:

ملت عزیز ایران (نه امت مسلمان !!) در فضای باز سیاسی که از دو سال پیش به تدریج ایجاد شده شما بر علیه ظلم و بیداد بپا خواستید. انقلاب ملت ایران نمی تواند مورد تأئید من بعنوان شاه ایران و بعنوان یک ایرانی نباشد !

او با تائید این انقلاب آبگوشتی در واقع حکم عزل خود را امضا کرد و حکم بر چیده شدن سلطنت را. حال باید پرسید چرا شاه اینگونه تسلیم و نا امید و با یک ضعف ناشناخته این پیام را به ملت خود فرستاد؟

او سرگردان بود؛ او تنها بود؛ او هیچکس را در اطراف خود نداشت - هیچکس را! بعلاوه او می دانست که در این باصطلاح انقلاب چند دستگی و دسیسه و سوء استفاده چیها زیاد است. او می دانست که این یک شورش از پیش تنظیم شده و با کمک مالی وپشتوانه (دیگران) سرانجام او را به خاک سیاه می نشانند.

تنها یک دیکتاتور واقعی می توانست این شورش را بخواباند و او آنگونه دیکتاتور نبود. در ذات او نبود که به روی همه آتش مسلسل روشن کند. او خوب می دانست که چه فسادی در دربارش ریشه دوانده و می دانست که دیگران همه کارها را بنام نامی (اعلیحضرت) انجام می دهند و جنایات خود را باو نسبت می دهند.

در جریان کودتای بیست و هشت مرداد و یا هر چه که نامش را بگذارید او در جایی گفته بود: برای من افتخاری نیست حکومت کردن بر ملتی که پنج ریال می گیرد میگوید (مرده باد) و یک تومان میگیرد و میگوید (زنده باد) !!!!!

او می دانست که سرانجام ائتلاف میان سرخ و سیاه بر دوش ملتش سوارخواهد شد، و می دانست که سر انجام ارتجاع جان ملت عزیزش را خواهد گرفت. وصیت او به ملتش این بود که: نگذارید که ایران (ایرانستان) شود.

و شد آنچه که (باید) میشد. بهر روی شبهای شعر (انستیتو گوته) کار خودرا انجام داد و ناگهان مشتی آدمک که هنوز در غار (اصحاف کهف) زندگی می کردند با سکه های از رواج افتادۀ خود به روی صحنه آمدند و بجای آنکه به درد دردمندان و به گفتۀ خودشان گرسنگان سرزمین مادریشان باشند، ناگهان سراز بیراه های (حله) در آوردند و برای مشتی آوارۀ بدبخت و ضعیف فلسطینی سینه چاک دادند. کتاب پشت کتاب، شبنامه، روز نامه، نیمه شب نامه و .....

پدر مرد، و آنها نتوانستند داغ او را احساس کنند. آنها نفهمیدند که چگونه یتیم شدند و ناپدری هاتنها چشم به اموال و هستی و ناموس آنها دوخته اند. هرچه را که پدر ساخته بود ویران کردند برای روح سرگردان و پرگناه خودشان در (مصلا) به قیام و قعود مشغول شدند. او بادرد و رنج از دنیا رفت و ارتشی را که با خون دل سازمان داده بود از هم پاشید ودر عوض بچه های هشت و نه ساله گوشت دم توپ شدند.

امروز من این درد را که سالها در سینه ام مانده بود به نوشتار می آورم و دلم می خواهد فریاد بکشم وبگویم:

حال کجا هستید شمایی که او را (سیاه روترین امپراطور) می خواندید ؟!! امروز درکدام سوراخ پنهان شده اید؟ شبهای شعر شما کجا رفت؟ پیام حضرت جلالت معاب و نوشته های علامه ها کجا پنهان شدند؟ حال که خوشبختانه از سر صدقۀ مشتی گدا زاده همگی (به دریا) رسیده اید و کارتان شده خاطره نویسی، و مشتی راست و دروغ و اراجیف سر هم کردن و خود فروشی....

خلایق هرچه لایق.

این غمنامه را به همین جا خاتمه می دهم و یاد آوری میکنم که در هر سر زمین متمدنی که حزبی تشکیل می شود اول برای ملت و کشورش گام برمی دارد نه برای دولتی دیگر!!!

ثریا - اسپانیا

جمعه، تیر ۱۵، ۱۳۸۶

ربنا

 

امروز در میان گردش ها و کاوشها به یک سایت بسیار زیبا برخورد کردم سایتی بنام کلک خیال انگیز.  نمی دانم متعلق یه چه کسی است.  آنچه که مرا وادار باین نوشتار کرد حالتی بود که امروز پس از سالها بمن دست داد.

 

درصفحۀ این سایت چشمم به کلمۀ ربنا افتاد که گویا در ایام گذشته آقای شجریان آن را خوانده بودند و یا (تلاوت) کرده بودند.  من از (ربنای) قدیم خاطرۀ خوشی داشتم.  به هنگام افطار ماه رمضان مادرم آن چنان رادیو را در بغل می گرفت که مبادا کلمه ای از این دعای آسمانی را نشنیده بگذارد!

 

به همین خاطر من آن را روی چند نوار ضبط کردم که یکی را باو دادم و یکی را با خودم بخ ارج آوردم که مونس روزهای تنهایی من بود.  امروز باشنیدن این صدای جادویی و آسمانی من به سالهای گم شده برگشتم.  امروز دوباره حال من دگرگون شد و سیل اشک از دیده هایم جاری گشت.  چرا گریستم؟  منکه تا اوج ارتفاعات رفته و در برباری خود فنا شده بودم؛ این گریستن و دگرگونی چه معنا دارد؟

 

خیلی خیلی دلی پاک داشتیم که در آن خدا را پنهان ساخته و خلوتی پاک تر که پای هیچ بیگانه ای در آن خلوت راه نمی یافت.  حریم زندگیمان محفوظ بود و کسی از ارتفاع خشم وجنون به دنبال ستارۀ خونین تا اوج اینهمه نفرت نمی رسید.  موج عاشقان قلابی خنجر به دست با پاهای برهنه و صورتهای پوشیده به همراه بادبانهای قایقهای سیاه و به دنبال فروغ شهادت و دریای شهیدان نبود. 

 

ما درآن سکوت جاودانی خدای خود را داشتیم برایش آواز می خواندیم نه صدای زنجیری بود و نه صدای خستۀ صیادان مزرعۀ خون.  امروز خدای ما در میان همه این هیاهو گم شد.  بجایش نیزه ها و خنجرهای خونین قد برافراشتند.  بجایش بهاری سوخته با گلهای متعفن و بد بو که در مکتب خانه های ظلم و بیدادگری بعمل می آیند رشد کرده، و دیگر جایی نیست، خلوتی نیست، پاکی ای نیست.  و جادوی سحر ماه رمضان گم شد، و مهتاب روی مرداب می گردد و ما را خواب گرانی در گرفته است..........

 

بلی من گریستم: آن کلمات آسمانی و پاک همۀ رگهای مرا به لرزه درآورد.

 

جمعه

پانزدهم تیرماه هزار و سیصد هشتاد و شش

پنجشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۶

به: مهستی

 

تولد او طلوعی بود که

به غروبی غم انگیز نشست

موریانۀ زمان در دلش رخنه کرده بود

و او در میان دشت پر شکوه جوانیش

به آهوان دشت گمشده، مبهوت

می نگریست

 

آن زمان که او در اوج ایستاده بود

در خواب هم نمی دید

که

سنگهای فتنه فرو بریزند

واز قبیلۀ انسانی

چیزی به غیر از یک سایه نماند

 

او به جنگل پناه یرد

و نشست بپای نعره های شیری که

از پیری بیمار شده بود

آهوان دشت گم شدند

ستونها به لرزه در آمدند

و شعله های نفرت سرکشیدند

و باد سیاهی وزیدن گرفت

و... میخ فتنه را کوبید

چراغ قبیله خاموش شد

دیگر کسی به کوچۀ مردمی گذری نکرد

هرچه بود وحشت بود، وحشت ... وحشت

.......

چهارشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۶

شاعر گریست!

 

شاعر بر کنگو گریست

شاعر بر صف اسیران ویتنام گریست!

شاعر آرزو داشت که دستش را

بر پشت خون آلود پاتریس بمالد!!

شاعر از زنجیری سخن می گفت که نمی دانست چیست

 

شاعر هر روز با اتومبیل گران قیمتش

به صف کافه نشینان پر دود و آغشته

به غبار (نمی دانیم)  می پیوست

تا سرودی بسراید در وصف آنچه را که

خود نمی دانست چیست!

 

شاعر یکشبه مؤمن شد

و دلش خواست در مسیر سر سپردگان نماز بخواند

شاعر در جیب جبرئیل به جستجوی فرشتگان بود

او در هوس بازار کوفه می سوخت

او در شبهای لیلة القدر تاریخ

تا اذان مطلع الفجر

برای ایثار نشسته بود

و بوسه بر لب شمشیر می زد

 

شاعر لرزان بود و می ترسید

و نمی دانست که:

«کدام وامدار ترند»

و نمی دانست که دین او به چه کسی است

او خانه اش را فراموش کرده بود

پیوسته زیر لب می سرود

تبارک الله الحسن الفی القالقین

 

شاعر از شهر اسیران نام می برد

و در انتظار معجزه نشست!!

معجزه آمد و او را باخود برد....

و او بر هودج خود سوار شد تا به مرز آبی کدر رسید

و سپس برای امیر بخارا و شیخ صنعان گریست

و آرزوی بازار و چهار سوق خود را می کرد

شاعر هنوز هم می گرید و نمی داند چرا؟!....

دوشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۶

آدلینا

 

ای افسوس در این دام مرگ

باز صید تازه ای را می برند

این صدای پای اوست

 

هوشنگ ابتهاج (سایه)

 

 

باخودم گفتم:

 

آدلینا! تو با مرگ خودت یک هدیۀ بزرگ به درگاه پر قدرت کلیسای کاتولیک اهدا کردی.  مراسم باشکوهی بود، حتی باشکوه تر از مراسم ختم تو.  همسرت دیشب (تاجگذاری) کرد و به جرگۀ مردان خدا پیوست و کشیش شد!

 

همۀ بانوان و مردان لباسهای شیک و رنگین خود را پوشیده بودند، به غیر از من که بخاطر پیکر باد کرده ام مجبور شدم سیاه بپوشم!  ما در ردیف جلو نشسته بودیم و نگاه بیست و چهار کشیش و خادمین به روی ما دوخته شده بود؛ گویا می دانستند که ما از (آنها) نیستیم.

 

همسر تو از تو قدردانی کرد و اظهار داشت بخاطر از دست دادن تو می رود در گوشه ای از این دنیا به خدمت خلق خدا مشغول شود تا غم سنگین مرگ ترا فراموش کند.  پسرت که چقدر ترا دوست می داشت و شکل ترا نیز گرفته، دخترت، مادرت و برادرانت همه اشک در چشم داشتند. 

 

دوستان تو، شاگردان تو، معلمین مدرسه ای که در آن درس می دادی، همه در این مراسم حضور داشتند و همه دستمال به دست اشک های خود را پاک می کردند.  همسر تو لباس کشیشی را پوشید و چقدر جای تو خالی بود تا او را دراین لباس پر شکوه! ببینی.

 

پس از مراسم برای عرض تبریک در صف قرار گرفتیم و جناب سر اسقف جلوی من ایستاده بود.  عرض ادب کردم.  پرسید آیا عزا دار هستی که سیاه پوشیدی و یا بخاطر شیکی؟!  گفتم صرفاً به احترام به کلیسا و همین.  مرا بوسید وگفت:  چقدر از دیدنت خوشحالم!

 

آدلینا، آیا تو از آن بالاها مرا باو معرفی کردی؟  او اولین بار بود که مرا می دید و من فهمیدم که پوشیدن لباس سیاه من در این مراسم (بد) بوده است.  پس ار آن برای صرف نوشیدنی به محل دیگری رفتیم، اما من غمگین بودم و بفکر دو فرزندت که تنها چگونه خواهند زیست؟

 

ثریا - اسپانیا