جمعه، آذر ۰۳، ۱۳۸۵

شهریار

 

گیرم که آب ودانه دریغم ئداشتند

چون می کنند با غم بی همزبانیم؟

 

محمد حسین شهریار

 

باو گفتم :چرا دیگر زندگی رنگی ندارد

کجا شد آن شراب وشهد و شاهد وشمع

 

کجا شد آن شمیم دلپذیر عشق

صبگاهان دیگر آن صفای دیرین را ندارند

آفتاب به رنگ زرد زعفرانی است

ماه دیگر حوصله تابش ندارد

و ستارگان دیگر چشمک نمی زنند

آسمان دیگر آبی نیبست

و دریا به رنگ سبز تیره در آ مده

بهار دیگر آن سر سبزی وخرمی را ندارد

تابستان  باعث رئج وعذاب هست

پائیز دیگر آن  کیفیت و زیبایی سابق را ندارد

روی سبزه ها دیگر طرواتی نیست

و شبنم روی گلها یخ زده

چرا همه رنگها تغییر کرده اند؟

 

گفت:

همه همان بوده که هست؛ تو از جوانی گریختی

 

بیست و چهار نوامبر

¡Dios!

 

دیروز زیر باران شدید و باد سرد آمد و دوباره سر حرف را باز کرد تا از (دیوس) بگوید.  باو گفتم: عزیز من دیوس آن نیست که آنرا در یک جایگاه پرجلال وجبروت گذاشته وهرروز برایش دعا بخوانی و یا هرچه داری نثارش کنی.  دیوس من در دل منست؛ پیدای ناپیدا، او بمن درس محبت یاد داده تا بهمه مهربانی کنم.  نمی دانم شاید او دنیای امروز را نمی شناخته است.

 

ما به دنیا آمده ایم تا در پوستی دیگر ولباسی دیگر قانون جنگل را ادامه دهیم.  می خوریم و یا خورده می شویم.  بعضیها مانند موش کور درون زمین پنهان می شوند و به هنگام گرسنگی به روی زمین می آیند تا طعمه ای پیدا کنند و سپس دوبار ه به زیر زمین فرو می روند و تا هنگام مرگ باین زندگی

ادامه می دهند.

 

ما نه شیر هستیم، نه روباه و نه کبوتر ونه مار.  گوسفندانی هستیم که عده ای از ما قوی تر ما را به چرا می برند تا پروارشویم وسپس از گوشت وخون و پوست ما تغذیه می کنند و یا ما را به آزمایشگاههایی که پنهان هستند راهنمایی کرده و ما را به زیر خنجر آزمایش می برند تا برای نسل آینده!! چیزی باقی بگذارند.

 

نگاهی به حاکمان گذشته بیانداز و حال دنیا را بببن.  ببین چگونه در کسوت پیر،  رئیس، رهبر، ارباب و غیره حکومت می کنند.  تاریخ پراز نام این جباران است اصلا تاریخ را برای همین عده نوشته اند.  عده ای از آنها دیوس ترا هم بالای سرشان آویزان کرده اند بدون آنکه بدانند (او) چه گفت!

 

ما همه درخدمت سیمرغ، عقاب وشیر هستیم، ونخواستم نامی از کسی ببرم که سالها بر سرزمین او حکومت وبصورت یک دیکتاتور مطلق فرمانروایی کرد، چرا که می دانستم او اعتقاد و ایمان راسخ باو دارد.

 

باو گفتم: دیوس من در قلب من است ومرا یاری می دهد تا به دیگران یاری وکمک برسانم؛ همین وبس.  گفت: امروز کمی عصبانی هستی، روز دیگری خواهم آمد!

 

جمعه

یکشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۵

برقع

 

حضرت پاپ بندیکت شانزدهم فرمودنده اند که:

بهتر است زنان مسلمان ( نقاب ) از چهره بردارند وخودرا با قوانین غرب وفق دهند!

 

گر آئین تو روی بر بستن است

در آئین ما چشم در بستن است

عروسان ما را بس است این حصار

که با حجله ای کس ندارند کار

به برقع مکن روی این خلق ریش

تو شو برقع انداز بر روی خویش

 

اسکندر نامه (نظامی)

 

من زنم که همه کار من نکو کاریست

به زیر مقنعۀ من بسی کله داریست

به هر که مقنعه  بخشم از سرم کشد

چه جای مقنعه تاج هزار دیناری است

درون کله عصمت که تکیه گاه منست

مسافران صبا را گذر به دشواریست

جمال سایۀ خود را دریغ می دارم

ز آفتابی که شهر گرد وبازاریست

 

منصوب به مهستی شاعرۀ قرن هفتم

 

یکشنبه

چهارشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۵

جان اف کندی، جورج دبلیو بوش

و... یاسر عرفات

 

هرکسی آزاد است که بین سه (قهرمان)! زمان یکی را انتخاب کند.  دوران جان کندی دوران آرامش، شگفتگی فرهنگها و جنگ سرد بین دو ابر قدرت بود.  ناگهان یاسر عرفات ظهور کرد با یک چفیه یقال ویک کاپشن سربازی، و آوارگان فلسطینی را که قبلا زمبنهای خودرا با قیمتی نازل به قوم یهود

فروخته بودند گرد هم آورد وگفت بروید زمینهارا پس بگیرید واز چادر نشینی در صحرای سینا خودرا نجات دهید.  جرج حبش نامی هم در این میان یک حزب بنا نهاد، که خوب زیر شهرت آقای یاسر عرفات به گمنامی رسید.

 

آقای عرفات به جوانان گفت شما بروید بجنگید و من پولهای اهدایی را برایتان می شمارم.  در این میان سرزمینهای دیگری هم مانند کشور گل و بلبل که نیمه روشنفکران وتمام روشنفکران آن حتی نمی دانستند که شیراز کجاست و به چند شهر محدود می شود، ناگهان سینه سپر کرده و کاتولیکتر از پاپ ازملت سرگردان وآوارۀ فلسطین حمایت کردند، در حالی که نه زبان آنهارا می دانستند ونه عرف

و عادت آنهارا.  فقط و فقط می خواستند که قهرمانسازی کنند.  مردم بیچاره ومحروم کشور هم مانند گوسفند دنبال این گروه بع بع کنان رفتند و با حمایت از آنها ...

 

امروز نوه ها ونتیجه های جناب یاسر در کسوت القاعده، حزب الله، وطالبان در صحنۀ دنیا حضور پبدا کردند.  آقای جرج دبلیو هم (قیصر) وار وارد صحنه رزم شدند بدون داشتن ذره ای شم سیاسی، مانند همان کاوبوهای هفت تیر کش فیلم های وسترن.  خوب دنیا باینجا کشید که می بینید.  عراق و رود دجلۀ آن شد دجلۀ خون، و چچنیا شد یک گورستان پنهانی.

 

حال مردم دنیا به دنبال همان آرامش زمان جان اف کندی وبانوی زیبای او هستند و حسرت همان شوخیهای جناب خروشچف را می خورند.  جناب یاسر عرفات سر بگور نهادند و فلسطین هنوز در همان جای اول خود ایستاده وبا مشتی پسر بچه و زن با سنگ وکلوخ می خواهد با تانکها واسلحه های مدرن بجنگد.

 

سیاست دروغ  وسرتاسر نیرنگ و فساد است و بهتر است که زبان درکشیم  و به تماشا بنشینیم.

 

جهارشنبه

بار سنگین بود

 

باری را که بردوش کشیدم، بار دشواری بود

کاری بود که به آن تعهد داشتم

این بار همواره از من وشانه های کوچک من سنگین تر بود

هرمی سنگین برشانه های ناتوان من نهاده شده بود

کوشیدم که کار بزرگی انجام دهم

بی محابا تاختم، با بی نظمیها جنگیدم

و راه را برای بد خواها ن بستم

چه خوابهایی که در کودکی می دیدم و دلم می خواست

هیچگاه بیدار نشوم

اما با یک تکان شدید بیدار شدم

اگر بدون سرنوشت به دنیا آمده بودم

امروز چگونه می توانستم این بار سنگین را تحمل کنم

زندگی براین یک آسمان تیره  و وحشتناک بود

مانند زالو خون مرا مکیدند

دهانهای بزرگ وسیری ناپذیرشان همیشه برای بلعیدن من

آماده بود

خیلی کم با خوشبختی طبیعی آشنا شدم

ابدا بیاد نمی آورم که چه لحظه ای را در خوشبختی کامل گذراندم

سر نوشت من چه بوده

آن هرم نوک تیز ی که سالها بردنده های من فشار می آورد

امروز احساس میکنم که تابستانها دراز تر و زمستانها کوتاهتر شده اند

و  من با پیچ وخم کردن پاهایم  راه را هموار می کنم

آنچنان که زندانبانی چراغ به دست از این زندان به آن زندان می رود...

خاک

 

تنهائیم را در میان یکدستمال سفید گره زدم

و آنرا زیر خاک پنهان کردم.

حالا تنهایی و ریشه بهم نزدیکند.

من صدای نفس کشیدن خاک و نفس آنها را می شنوم.

مورچه ای را می بینم که بال مگسی را به دندان گرفته و با خود حمل می کند

من آنرا تماشا می کنم ومیل باینکه چیزی هم متعلق بمن باشد

در دلم شعله می کشد.

نوری از لابلای درختان می لغزد و به تنهایی من نزدیک می شود

خاک تکان می خورد و چیزی از آن بیرون می آید.

یک شاخۀ سفید و نورس، مانند یک اسکلت لاغر،

آنجا میان درختان یک خانۀ سپید و کوچک نمایان است.

شاید خانه من باشد.

خانه را می بینم؛ باغبان را می بینم که به گلها می رسد

و در دل می اندیشم که اگر اینجا بمیرم  

چه کسی مرا بخاک خواهد سپرد؟

 

 

امروز آفتاب تیغه های پهنتری بر روی دریا افکنده است

نور وروشنایی همه جا را فراگرفته

نور روی میز؛ روی گلدانهای پر برگ

در زمستان درختان به شکوفه نشسته اند وگلدانها گل داده اند.

چرا نباید گمان کنم که زمستان عمر منهم روزی به گل خواهد نشست؟

اینجا همه چیز آرام است،

گویی مردم در خواب راه می روند. 

از فاصلۀ دور آوایی را می شنوم

طبالها بر طبل ها می کوبند؛ سگها پارس می کنند؛ عده ای می رقصند

و ناقوسهای کلیسا همه با هم گروهی آ وای دلکشی را سر داده اند.

احساس میک نم که میان زمین وآسمان ایستاده ام

کسی وچیزی نیست که با من بر خورد کند وبه من آسیبی برساند.

همه جا گرم و همه چیز آرام است.

همچنان که در آسمان راه می روم باغچۀ پر گل همسایه را می بینم و کالسکه هایی

که با گلهاتی کاغذی تزئین شده اند.

آفتاب بالاتر آمده و دریا آبی آبی است.

علفها و درختان در یک هوای گذرنده، یک نسیم، بخود می لرزند

گویی می دانند که این گرمای دلپذیر ابدی نیست.