خاک
تنهائیم را در میان یکدستمال سفید گره زدم
و آنرا زیر خاک پنهان کردم.
حالا تنهایی و ریشه بهم نزدیکند.
من صدای نفس کشیدن خاک و نفس آنها را می شنوم.
مورچه ای را می بینم که بال مگسی را به دندان گرفته و با خود حمل می کند
من آنرا تماشا می کنم ومیل باینکه چیزی هم متعلق بمن باشد
در دلم شعله می کشد.
نوری از لابلای درختان می لغزد و به تنهایی من نزدیک می شود
خاک تکان می خورد و چیزی از آن بیرون می آید.
یک شاخۀ سفید و نورس، مانند یک اسکلت لاغر،
آنجا میان درختان یک خانۀ سپید و کوچک نمایان است.
شاید خانه من باشد.
خانه را می بینم؛ باغبان را می بینم که به گلها می رسد
و در دل می اندیشم که اگر اینجا بمیرم
چه کسی مرا بخاک خواهد سپرد؟
…
امروز آفتاب تیغه های پهنتری بر روی دریا افکنده است
نور وروشنایی همه جا را فراگرفته
نور روی میز؛ روی گلدانهای پر برگ
در زمستان درختان به شکوفه نشسته اند وگلدانها گل داده اند.
چرا نباید گمان کنم که زمستان عمر منهم روزی به گل خواهد نشست؟
اینجا همه چیز آرام است،
گویی مردم در خواب راه می روند.
از فاصلۀ دور آوایی را می شنوم
طبالها بر طبل ها می کوبند؛ سگها پارس می کنند؛ عده ای می رقصند
و ناقوسهای کلیسا همه با هم گروهی آ وای دلکشی را سر داده اند.
احساس میک نم که میان زمین وآسمان ایستاده ام
کسی وچیزی نیست که با من بر خورد کند وبه من آسیبی برساند.
همه جا گرم و همه چیز آرام است.
همچنان که در آسمان راه می روم باغچۀ پر گل همسایه را می بینم و کالسکه هایی
که با گلهاتی کاغذی تزئین شده اند.
آفتاب بالاتر آمده و دریا آبی آبی است.
علفها و درختان در یک هوای گذرنده، یک نسیم، بخود می لرزند
گویی می دانند که این گرمای دلپذیر ابدی نیست.