یکشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۵

برقع

 

حضرت پاپ بندیکت شانزدهم فرمودنده اند که:

بهتر است زنان مسلمان ( نقاب ) از چهره بردارند وخودرا با قوانین غرب وفق دهند!

 

گر آئین تو روی بر بستن است

در آئین ما چشم در بستن است

عروسان ما را بس است این حصار

که با حجله ای کس ندارند کار

به برقع مکن روی این خلق ریش

تو شو برقع انداز بر روی خویش

 

اسکندر نامه (نظامی)

 

من زنم که همه کار من نکو کاریست

به زیر مقنعۀ من بسی کله داریست

به هر که مقنعه  بخشم از سرم کشد

چه جای مقنعه تاج هزار دیناری است

درون کله عصمت که تکیه گاه منست

مسافران صبا را گذر به دشواریست

جمال سایۀ خود را دریغ می دارم

ز آفتابی که شهر گرد وبازاریست

 

منصوب به مهستی شاعرۀ قرن هفتم

 

یکشنبه

چهارشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۵

جان اف کندی، جورج دبلیو بوش

و... یاسر عرفات

 

هرکسی آزاد است که بین سه (قهرمان)! زمان یکی را انتخاب کند.  دوران جان کندی دوران آرامش، شگفتگی فرهنگها و جنگ سرد بین دو ابر قدرت بود.  ناگهان یاسر عرفات ظهور کرد با یک چفیه یقال ویک کاپشن سربازی، و آوارگان فلسطینی را که قبلا زمبنهای خودرا با قیمتی نازل به قوم یهود

فروخته بودند گرد هم آورد وگفت بروید زمینهارا پس بگیرید واز چادر نشینی در صحرای سینا خودرا نجات دهید.  جرج حبش نامی هم در این میان یک حزب بنا نهاد، که خوب زیر شهرت آقای یاسر عرفات به گمنامی رسید.

 

آقای عرفات به جوانان گفت شما بروید بجنگید و من پولهای اهدایی را برایتان می شمارم.  در این میان سرزمینهای دیگری هم مانند کشور گل و بلبل که نیمه روشنفکران وتمام روشنفکران آن حتی نمی دانستند که شیراز کجاست و به چند شهر محدود می شود، ناگهان سینه سپر کرده و کاتولیکتر از پاپ ازملت سرگردان وآوارۀ فلسطین حمایت کردند، در حالی که نه زبان آنهارا می دانستند ونه عرف

و عادت آنهارا.  فقط و فقط می خواستند که قهرمانسازی کنند.  مردم بیچاره ومحروم کشور هم مانند گوسفند دنبال این گروه بع بع کنان رفتند و با حمایت از آنها ...

 

امروز نوه ها ونتیجه های جناب یاسر در کسوت القاعده، حزب الله، وطالبان در صحنۀ دنیا حضور پبدا کردند.  آقای جرج دبلیو هم (قیصر) وار وارد صحنه رزم شدند بدون داشتن ذره ای شم سیاسی، مانند همان کاوبوهای هفت تیر کش فیلم های وسترن.  خوب دنیا باینجا کشید که می بینید.  عراق و رود دجلۀ آن شد دجلۀ خون، و چچنیا شد یک گورستان پنهانی.

 

حال مردم دنیا به دنبال همان آرامش زمان جان اف کندی وبانوی زیبای او هستند و حسرت همان شوخیهای جناب خروشچف را می خورند.  جناب یاسر عرفات سر بگور نهادند و فلسطین هنوز در همان جای اول خود ایستاده وبا مشتی پسر بچه و زن با سنگ وکلوخ می خواهد با تانکها واسلحه های مدرن بجنگد.

 

سیاست دروغ  وسرتاسر نیرنگ و فساد است و بهتر است که زبان درکشیم  و به تماشا بنشینیم.

 

جهارشنبه

بار سنگین بود

 

باری را که بردوش کشیدم، بار دشواری بود

کاری بود که به آن تعهد داشتم

این بار همواره از من وشانه های کوچک من سنگین تر بود

هرمی سنگین برشانه های ناتوان من نهاده شده بود

کوشیدم که کار بزرگی انجام دهم

بی محابا تاختم، با بی نظمیها جنگیدم

و راه را برای بد خواها ن بستم

چه خوابهایی که در کودکی می دیدم و دلم می خواست

هیچگاه بیدار نشوم

اما با یک تکان شدید بیدار شدم

اگر بدون سرنوشت به دنیا آمده بودم

امروز چگونه می توانستم این بار سنگین را تحمل کنم

زندگی براین یک آسمان تیره  و وحشتناک بود

مانند زالو خون مرا مکیدند

دهانهای بزرگ وسیری ناپذیرشان همیشه برای بلعیدن من

آماده بود

خیلی کم با خوشبختی طبیعی آشنا شدم

ابدا بیاد نمی آورم که چه لحظه ای را در خوشبختی کامل گذراندم

سر نوشت من چه بوده

آن هرم نوک تیز ی که سالها بردنده های من فشار می آورد

امروز احساس میکنم که تابستانها دراز تر و زمستانها کوتاهتر شده اند

و  من با پیچ وخم کردن پاهایم  راه را هموار می کنم

آنچنان که زندانبانی چراغ به دست از این زندان به آن زندان می رود...

خاک

 

تنهائیم را در میان یکدستمال سفید گره زدم

و آنرا زیر خاک پنهان کردم.

حالا تنهایی و ریشه بهم نزدیکند.

من صدای نفس کشیدن خاک و نفس آنها را می شنوم.

مورچه ای را می بینم که بال مگسی را به دندان گرفته و با خود حمل می کند

من آنرا تماشا می کنم ومیل باینکه چیزی هم متعلق بمن باشد

در دلم شعله می کشد.

نوری از لابلای درختان می لغزد و به تنهایی من نزدیک می شود

خاک تکان می خورد و چیزی از آن بیرون می آید.

یک شاخۀ سفید و نورس، مانند یک اسکلت لاغر،

آنجا میان درختان یک خانۀ سپید و کوچک نمایان است.

شاید خانه من باشد.

خانه را می بینم؛ باغبان را می بینم که به گلها می رسد

و در دل می اندیشم که اگر اینجا بمیرم  

چه کسی مرا بخاک خواهد سپرد؟

 

 

امروز آفتاب تیغه های پهنتری بر روی دریا افکنده است

نور وروشنایی همه جا را فراگرفته

نور روی میز؛ روی گلدانهای پر برگ

در زمستان درختان به شکوفه نشسته اند وگلدانها گل داده اند.

چرا نباید گمان کنم که زمستان عمر منهم روزی به گل خواهد نشست؟

اینجا همه چیز آرام است،

گویی مردم در خواب راه می روند. 

از فاصلۀ دور آوایی را می شنوم

طبالها بر طبل ها می کوبند؛ سگها پارس می کنند؛ عده ای می رقصند

و ناقوسهای کلیسا همه با هم گروهی آ وای دلکشی را سر داده اند.

احساس میک نم که میان زمین وآسمان ایستاده ام

کسی وچیزی نیست که با من بر خورد کند وبه من آسیبی برساند.

همه جا گرم و همه چیز آرام است.

همچنان که در آسمان راه می روم باغچۀ پر گل همسایه را می بینم و کالسکه هایی

که با گلهاتی کاغذی تزئین شده اند.

آفتاب بالاتر آمده و دریا آبی آبی است.

علفها و درختان در یک هوای گذرنده، یک نسیم، بخود می لرزند

گویی می دانند که این گرمای دلپذیر ابدی نیست.

  به ( او )

 

من اندیشه  کنان

غرق این پندارم 

که چرا

خانۀ کوچک ما سیب نداشت...

 

حمید مصدق

 

باز چهره بر افراخته ای؟ یعنی چه؟

باز که آمدی وطلب کردی از من آتچه را که دادی بمن.

و سپس من نوشتم بر سطری از کاغذ  سفید:

قامت بلند ترا در قصیده ای

با نقش قلب رئوف تو تصویر می کنم.

چه شبی بود وچه فرخنده شبی

که بمن گفتی: زندگی رویا نیست؛

زندگی مسائل دیگری دارد که به آن وابسته ایم

و باید با آنها زندگی کنیم.

تو بمن گفتی:

من گرفتارم، سخت گرفتارم در یک تار عنکبوتی ضخیم

و آرزو داشتم که این فاصله ها را از بین می بردم

وبه تو می رسیدم ...

گفتم:  باز همان می شدی  که .. داری

چه شبی بود

و چه روزی بود که از هم جدا شدیم

چه روزی بود که از هم جدا شدیم و چه روزی بود که من در میان شقایقها

می غلطیدم و تو از ته دل  می خندیدی...

 

من با تو فهمیدم که با چناران کهن

باید پیوند یافت

با تو بودم که فهمیدم که تلخی درون را باید با قند شعر آمیخت

بی تو سر گردانم

بی تو پریشانم

اگر آمد م بسوی تو، بال بگشا

و مرا در آغوش بگیر

و شوری از عشق و رسوائی را به زمین بفرست

و بگو:

که هر گز گمان مبرید که من تهی بودم وساغرم تهی از بادۀ عشق.

 

 

≈ به تو که فقط برای من راستی ودرستی را به ارمغان آوردی ≈

سه‌شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۵

حافظ در رؤیای  « گوته »

 

گوته: گوتن مورگن.  والسلام وعلیکم یا حافظ.  من سالها بودم شیفتۀ توام  و رفتم درس گرفتم تا بتوانم ترا بخوانم ای « مرید ».  حال امروز دیدم که اشعار تو در قالب یک (فالنامه) به دستم رسید؟؟؟  یعنی تو رمال و فالگیر بودی و من می پنداشتم که تو پیامبری؟!!

 

حافظ: ما محرمان خلوت انسیم غم مخور

با یار آشنا سخن آشنا بگو

قدم دریغ مدار ازجنازۀ حافظ

گرچه غرق گناهست می رود به بهشت

 

گوته: مگر تو هم گنهکار بودی؟؟ آیا در کار بمب سازی کار می کردی؟

 

حافظ: خموش حافظ و این نکته چو زر سرخ

نگاهدار که قلاب شهر صراف است

 

گوته: من که چیزی سر در نمی آورم.  پس کو آنهمه زمزمه های شیرین و نغر که در وصف سیه چشمان کشمیری می گفتی؟  تازه فهمیدم که کشمیر هم مال هند است!

 

حافظ: حافظ حدیث سحر وفریب خوش رسید

تا حد مصر و و چین و اطراف ری

 

گوته: من که نمی توانم سفر دور و درازی بکنم  وبه دنبال گفته های تو تا مرز چین وکرۀ جنوبی بروم.  تازه آنجا می دانی که چه خبر است؟

 

حافظ: جلوۀ حسن تو آورد مرا در سر فکر

تو حنا بستی و من معنی رنگین بستم

 

گوته: حال کمی هم از شراب جادویی و آن سیه چشمان بگو تامن دلم شاد شود.  تازه آنچنان شیفتۀ شرق شده ام  که خیال دارم سری به سرزمین تازۀ (دوبی) بزنم  وهم یک آلونک بخرم و هم یک دفتر ودستکی درست کنم و آ خر پیری به نوایی برسم.

 

حافظ: سرمست چو با قبای زر بگذری

یک بوسه نذرفظ پشمینه پوش کن

 

گوته: راستی چرا می گویند (حافظ)؟؟

 

حافظ: منم آن شاعر ساحر که به افسو ن سخن

از نی کلک همه قند وشکر می بارم

 

گوته: بهر روی من یکی که عاشق ودیوانه توام.  باش تا من بمانم.

 

حافظ: گر بود عمر که بمیخانه رویم بار دگر     به جز از خدمت رندان نکنم کار دگر