پنجشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۵

گفته ها

 

*  یک شاعر قرن هیجدهم می گوید " دوست تا هنگامیکه روحش بدان رضا ندهد، یار خود را ترک نمیکند ! "

 

 *  " احساسات ملی در من رنگ سودایی دارند."

 

*  یک مثل میگوید " به درختان بی بر کسی آزار نمی رساند، تنها به آن درخت سنگ می زنند که شاخه هایش به میوه های زرین آراسته باشد."

 

*  " دلم میخواه گوری باشم که در آن می بایست ترا دفن کنند، تا ترا برای همیشه ( ابدیت ) در میان بازوان خود داشته باشم."

 

*  " در یک شب سرد زمستانی در کنار شعله آتش گرم بخاری ( مری ) داشت با بهترین عاشق خود شام می خورد و در زمزمۀ آهنگی از ( موزارت ) غرق شده بود. آهی کشید وگفت: ایکاش من درآن زمان به دنیا آمده بودم در قرن هیجده و نوزده. عاشق او جواب داد: اما نه یک دختر کلفت بلکه یک پرنسس.  و آن شب ( مری ) فهمید که چقدر وجودش در دنیا برای همه بی ارزش است."

 

از دفتر ( خاطرات یک خر )

 

 

 *  " آن زبان نامانوس، آن نگاههای سرد که با حیرت ترا مینگرند، میان آن جمع انبوه تو خودرا مطرود و بیگانه می بینی.  تو می توانی دریای نیلگون را که گسترده است تماشا کنی.  لاکن پرده های فرو افتاده و پنجره های مردم آن دیار هرگز کنار نخواهند رفت و تو حتی نخواهی توانست گوشه ای از درهای بسته را بروی خود بگشایی.

 

تنها سفره غریبانه ای با از دیار گریخته ای بطور عاریت در کنجی سهم توست و از دور تماشاگر شادیها و پایکوبی مردم آن دیار باشی که چگونه استوار پای بر سرزمین خویش می نهند و تو با حسرت، به آن جمع می نگری ......"

 

از کتاب ( سنفونی قرن ) نویسنده منیر سنندجی

چراغ معرفت

 

مردی باسم " لوسین سرخیو کاتلینا " که یکی از نجبای معروف در زمان |" سیسرو " بود، هنگامیکه بدهکاریهایش زیاد شد ( مثل من !) اورا از خان سالاری انداختند و او بطرف توده مردم رفت و فریاد بر داشت که:

 

" ما خداوند و مردم را گواه میگیریم که نه بر علیه کشور خود سلاح به دست گرفته ایم و نه مخالف امنیت همشهریان خود هستیم.

 

ما مستمندان تهی دست که به علت تجاوز وزور و ستم ربا خواران (بانکهای آن زمان !) فاقد سرزمین شده ایم و محکوم به تحمل اهانت وخواری و تنگدستی گردیده ایم.  فقط یک آرزو ما را وابسته به زندگی کرده و آن اینست که امنیت ما در مقابل اعمال زور و تجاوز تضمین گردد.

 

ما نه خواهان قدرتیم و نه ثروت و آنچه که عامل مناقشه بین اشراف است.  ما فقط طالب آزادی هستیم. "

.........

 

نگهبانی آزادی را با خیال راحت به که میتوان واگذاشت؟ به " نجبا " یا به مردم و کدامیک  از این دو دسته بیشتر برای ایجاد اغتشاش موجبی دارند؟  آنکه در صدد تحصیلات است  ویا آنکه مشتاق حفظ وضع موجود؟  و بنظر این ناچیز نجبا بیشتر به دنبال اغتشاش هستند.

 

پنجشنبه اول تیرماه

 

(من از همه جا وهمه چیز! یادداشت برمی دارم، شاید روزی این یادداشتها ارزشی پیدا کردند!! در آن زمان من نیستم.  این یادداشتها در حقیقت نوعی اندیشیه کردن به صدای بلند است وسبک آنها بیشتر شفاهی است تا مخصوص کتابها و نوشتۀ بالا از جمله همین  یادداشتهاست.)

چهارشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۵

صدای پای باد!

 

من گوینده این اشعار را نمی شناسم؛ بریده ای در لابلای پراکنده هایم پیدا کردم و امیدوارم از اینکه بدون اجازه (صاحب اشعار) آنرا اینجا آورده ام  مرا عفو کند.

 

اهل ا یرانم

روزگارم قمر در عقرب است

تکه نانی، خرده پنیری، سر سوزن دوغی

مادری دارم بهتر از هر زن پدری

دوستانی دارم بهتر از هر دشمنی

و خدایی که شاید نزدیک بود

اما گویی رفته

خب، گرفتار است انشاءالله برمی گردد

من مسلمانم

قبله ام رو بسوی باد است

هر طرف که باد بیاید

 

من نمازم را بسویش میخوانم

من وضو با تبش نرخ طلا و دلار می گیرم

در نمازم جریان دارد پول

و دو تا سجاده

که بشکل دستمالی است که سوقات قشنگ یزد است

من نمازم را وقتی میخوانم

که به صرفه باشد

من نمازم را با دیدن چند صاحب دولت می خوانم

که بخوانند مرا در صف خود

و بگویند بمن

آفرین! تو بلدی کمی ملت را رنگ کنی

ما همه رنگرزان صبح بیست ودوی بهمن هستیم.

قهر

 

من خاموش، شهر خاموش

شکوه ای گر زمن سر زد

اما آن قصه نخواه شد فراموش

 

همه جا یاد اوست

همه جا زمزمۀ اوست

چه بیهوده از او گریختم

 

باز باو رسیدم

در دلم نقش اوست

در دلم نقش کسی نیست

او با من است

او همه جا هست

بیهوده از او گریختم

به هر کجا رفتم، اورا نشسته دیدم

وپیوسته

او بود که بمن از وزش باد گفت

او بود که زمزمۀ آبشار را بیان کرد

او بود که (طوفان) را

در (دوقطره اشک)

پنهان ساخت

او بر لب من سرود و زمزمه ها آموخت

 

من اورا نمی یابم

او با دگری هم نیست

او در دام غرورش پنهان

ومن درپشیمانی

و چه بیهوده از او گریختم.

 

شب دوشنبه

 

 

پرسش بیهوده ای بر روی لبهایم نشست

گفتم ای نا آشنا، با من نگاهت، آشناست

پس تو کیستی ؟

گفت: من بیگانه ای نا آشنا با خویشتن.

؟؟

 

همان شب!

بهشت

 

آنجا بهشت بود

بهشتی خرم

آن باغهای دلکش و آن چشمه سارها

آن نغمه نسیم نوازشگر

وآن صبح خرم وشاداب

آن گوشه های وحشی باغ

که تا افق گسترده بود

و جلوه بر خورشید می فروخت

آنجا بهشت بود

هراسی در دلها نبود

آنجا مرغ دیده بال می گشود

آنجا هیچ بوسه ای بر لبها نمی مرد

آنجا هیچ لبخندی بر لبها نمی شکست

آنجا هیچ نگاهی از سر حسرت

بر چهره ها دوخته نمی شد

و به غیر از شور عشق

هیچ غمی در دیده ها، دیده نمی شد

آنجا بهشت بود

 

آنجا بیهوده گریستم

وبیهوده لب به شکوه ها گشودم

بیهوده شادیها را با غمها

در آمیختم

آنجا بهشت بود

 

شبها رنگ دیگری داشتند

وروزها خوشتر می گذشت

 

اینک من بیاد آنچه که از دست رفته

چون یک داغدیده

بر سنگ گور آ روزها می گریم

 

من بهشت را آنجا دیدم

حال در میان برزخی

به کیفر آنچه که از دست دادم
آن شادیها، آن شوریدگیها

محکومم.

کو آن بهشتی که من دیدم

 

در دلم هزاران نقش فریب مانده

نه در بهشتم و نه در جهنم

میان بودن ونبودن، میان یک برزخ.

 

از یادداشتهای قدیمی

 

دوشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۵

ایران

 

او درون سینه ام فریاد میکشد،

کای ره گم گرده از برم گریختی؟

و آن میوه های طلایی اندیشه های پاک را

در رهگذر مردم بیگانه ریختی؟

 

آری، گریختم، اما نه از تو

مرا ببخش، همیشه با منی

 

سر فرازتر ازآفتاب عالم تابم

که هرگز سرم به پای بیگانه خم نشد

شبهای سرد وتاریک مرا، توروشنی بخشی

همه جا تو بامنی

 

یک روز سر بپای تو خواهم سائید

روزیکه در نگاه تو خشم وغضب نیست

بیگانگان خود فروش در ته گور خود رفته

و جز رقص صبح و زمزمۀ آفتاب نیست

 

بشنو امروز پیام مرا، از این راه دور

روزی بخشم از توگریختم

رفتم که برنگردم

از فسون ناکسان و ره زنان!

اما، بوی تو مرا بسوی خود کشید

روح من در حصار بلند توست

تو بهشتی، یا جهنمی

هر چه هستی

ایران منی

 

تو ماندگار و جاودان

" بیهوده دل به مرگ تو خوش کرده اند "

اینجا همه بیگانه مانده اند

با لرزه های ما و گریه های ما

با اشکهای ما

ما هم بیگانه ایم

با رنگهایشان

ونیرنگشان

 

هر چند از تو دورم

اما پیوندی باتو دارم، ناگسستنی

هر چند پیکر تو بخون خفته باشد

دانم که بامداد تو از را میرسد

 

بگذار رخت سوی دیاری دیگر کشند

آنانکه در حریم تو بیگانه اند

و:

مرد آن کسی است که در غم تو مانده است.