دوشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۵

رایش سوم!

 

 

پدرهانریش هیلمر رئیس گشتاپوی هیتلر مدیر یک مدرسه (کاتولیکی) درشهرمونیخ بود.

عموی او کشیش عالی رتبه از فرقه (ژزوئیت) ها بود و برادرش کشیش از فرقه (بندیک) و خودش در

کلیسا نزد یک اسقف (ژزوئیت) درس خوانده بود !!!!!!.

 

ژوزف گوبلز آرزو داشت کشیش شود  اما رئیس تبلیغات هیتلر شد .

 

هس یک کاتولیک دو آ تشه بود. 

****

 به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند

که در برون چه کردی که درون خانه آیی؟

 

ایران گرچه به اسلام گروید اما در برابر سلطه عرب سر فرود نیاورد و مسلما ن بودن را مرادف با

قبول استیلای کسانی نشمرد که دین را مجوزی برای سروری داشتن خود بهانه قرار داده بودند.

 

21 فرورین 1362

 

 

شنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۵


کرمان

در ولایت ما کرمان که در آن هزاران روستایی، کسبه، شهر نشین، سالها به سختی زندگی میکردند کمتر به دنبال شر و شور و جنگ و ستیز بودند.

اکثر مردم طبعی لطیف و ظرافت اندیشه داشتند؛ متواضع و فکور بودند از زندگی سپاهی و جنگجویی به کنار و مستعد آنها نبودند. بیشتر به امور ذهنی و فکری و الهامی میپرداختند.

اکثرا هنرمند بودند قالیهای دستبافت و پته دوزی های کار دست زنان ودختران شهرت به سزایی داشت. از بیشتر خانه ها صدای موسیقی و شعر بر میخاست؛ سرودهای عامیانه و فولکلور ورد زبان همه بود. زنان و مردان روستا کنار هم به کار میپرداختند. همه به زبان فارسی اصیل سخن میگفتند. تعداد با سوادان بیشتر بود؛ همه طالب علم و هنر بودند. همگی اهل ادب و حتی از دانش غرب هم بهره مند بودند.

امروز نمیدانم آن شهر به چه شکلی درآمده. من در آنجا پا به دنیا گذاشتم و در آغوش شعرو شور و احساس زندگی را شروع کردم و با دانش و یکتا پرستی آشن شدم. شعر و ادبیات جزئی جدا نشدنی از وجود من بودند. همیشه در مکتب و مدرسه بهترین شاگرد و در انضباط بهترین نمره را داشتم.

وامروز ؟ ............

زیر لب میخوانم:

الا مرغ سفید خونه من

حلالت باد آب و دونۀ من

به هر سر چشمه ای آبی بنوشی

بکن یاد از دل دیوونۀ من

مسلمونون دلم یاد وطن کرد

نمی دونم وطن کی یاد من کرد

نمی دونم پدر بید یا برادر

خوشش باد اونکه یاد من کرد

ول من ای ول من ای ول من

بکرمون میبرند آب و گل من

به کرمون میبرند قلیون بسا زند

که تا دلبر کشد دود از دل من

یادداشتهای پراکنده

لاهوتی - الف  

 

بشنو آوای مرا از دورای ایران من

ای گرامی تر زچشمان خوبتراز جان من

اولین الهامبخش و آخرین پیمان من

طبع من  تاریخ من ایمان من  ایران من

من جدا افتاده از پیش تو فرزند توام

لیک روحا پای بند تو و پیوند توام

 

 

 

شادروان نادر نادر پور

 

مرا همیشه طلب این بود

کز این دیار جدا باشم

ضمیر (من) بر زبن راندم

که همزبان خدا باشم

مرا قصاص کنید ای مردم

گراز نژاد شما باشم

اگر شما هم نفرین اید

مرا سزد که دعا باشم

که از دهان پراز دشنام پیام یارنمی آید.

 

 

سعدی

 

صا حبدلی به مدرسه آ مد زخانقاه

بشکست صحبت اهل طریقت را

گفتم : میان عابد و عالم چه فرق بود؟

تا اختیار کردی از آن این فریق را

گفت:

آن گلیم خویش به در میبرد در موج

وین سعی میکند که بگیرد غریق را

 

 پرنده

 

اگر پرنده بودم بدون توقف پرواز میکردم به سوی پنجرۀ تو برای تماشای تو و کسانیکه رد میشدند.

 

 پس از آن و پس از اندکی توقف پر می کشیدم بسوی درخت کوچک خود که در آنجا پرنده های کوچک من انتظارم را میکشند.

 

 

 

غروب دریا

 

به یاد میاورم رنگ غروب را هنگامیکه خورشید میرود تا دورها در دریا پنهان شود.  تشعشع آن روی آب در روح من باقی است.

 

دریا ترا بیاد من میاورد؛ من آه می کشم و دریا اشکهای تلخ مرا که از درد ریخته ام در خود پنهان میکند. 

پنجشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۵


به ثبت رسیدم*

در گذشته صدای من از تلخیها بی خبر بود

و امروز صدای عشق و صدای حقیقت و صدای شکستن دل را میشنوم.

گلی در گلدان کنار من میروید و خاک بی احساس در عین حال که مادر بود

بیرحمانه مرا میخواند.

و... تو در کجا زندگی میکنی؟

و چگونه از من خبر می گیری!

خستگی های مرا

دردهای مرا...

و آیا شراب دوران کودکیم را می نوشی؟

بگذار که من هم از میان یک در بگذزم

دری که آنسویش بوی خوش زندگی است

و مورهای گوشتخوار مرا به گودال نمی کشند.

من امروز در میان گروهی ناشناس – طی مراسمی فرخنده! – به ثبت رسیدم.

ثریا – اسپانیا

* این نوشته متعلق به جولای 1998 است – دوران قبل از «بلاگ»!


بز لاغر!


ما از آن محتشمانیم که ساغر گیرند

نی از آن مفلسان که بز لاغر گیرند

به یکی دست می خالص ایمان نوشند

به یکی دست دگر پرچم کافر گیرند

این روزها خیلی از مردم به خصوص سیاستمداران گذشته وارد «حرفه» تصوف شده اند و ما ندیدیم کسی را در تاریخ که هم سیاست بداند و هم از تصوف و عرفان سررشته داشته باشد و با دید سیاسی در تاریخ تصوف چیزی بنویسد!

عجب حالتی است که درویشان واقعی هیچ قدر و قیمتی ندارند و دنیاداران بر ایشان تقدم داشته باشند.

حافظ از خصم خطا گفت نگیزیم بر او

ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم

دنیا جای کثیفی است و بودن عده ای در این دنیا غلط است. قوم لوطند و امت محمد. بقول معروف چون زاهدی ببینند از جمله صوفیانند و چون شاهدی دیدند از لوطیان!

ثریا – اسپانیا