شنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۵


کرمان

در ولایت ما کرمان که در آن هزاران روستایی، کسبه، شهر نشین، سالها به سختی زندگی میکردند کمتر به دنبال شر و شور و جنگ و ستیز بودند.

اکثر مردم طبعی لطیف و ظرافت اندیشه داشتند؛ متواضع و فکور بودند از زندگی سپاهی و جنگجویی به کنار و مستعد آنها نبودند. بیشتر به امور ذهنی و فکری و الهامی میپرداختند.

اکثرا هنرمند بودند قالیهای دستبافت و پته دوزی های کار دست زنان ودختران شهرت به سزایی داشت. از بیشتر خانه ها صدای موسیقی و شعر بر میخاست؛ سرودهای عامیانه و فولکلور ورد زبان همه بود. زنان و مردان روستا کنار هم به کار میپرداختند. همه به زبان فارسی اصیل سخن میگفتند. تعداد با سوادان بیشتر بود؛ همه طالب علم و هنر بودند. همگی اهل ادب و حتی از دانش غرب هم بهره مند بودند.

امروز نمیدانم آن شهر به چه شکلی درآمده. من در آنجا پا به دنیا گذاشتم و در آغوش شعرو شور و احساس زندگی را شروع کردم و با دانش و یکتا پرستی آشن شدم. شعر و ادبیات جزئی جدا نشدنی از وجود من بودند. همیشه در مکتب و مدرسه بهترین شاگرد و در انضباط بهترین نمره را داشتم.

وامروز ؟ ............

زیر لب میخوانم:

الا مرغ سفید خونه من

حلالت باد آب و دونۀ من

به هر سر چشمه ای آبی بنوشی

بکن یاد از دل دیوونۀ من

مسلمونون دلم یاد وطن کرد

نمی دونم وطن کی یاد من کرد

نمی دونم پدر بید یا برادر

خوشش باد اونکه یاد من کرد

ول من ای ول من ای ول من

بکرمون میبرند آب و گل من

به کرمون میبرند قلیون بسا زند

که تا دلبر کشد دود از دل من

یادداشتهای پراکنده

هیچ نظری موجود نیست: