جمعه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۵

Rocio


بلی نامش روسیو و فامیل او دورکال بود. ماه پیش در اثر سرطان در سن پنجاه و اندی در گذشت. انسان والائی بود. دو سرزمین اسپانیا و مکزیک برایش گریستند و هنوز در بعضی از شهرها عزاداری ادامه دارد. روسیوی دیگری هم با همین بیماری بین مرگ و زندگی دست و پا میزند. هر دو خواننده و هنرپیشه. البته نباید منکر احساسات شدید این نژاد لاتین هم شد که برای هر کاری بحد انفجار احساسات بخرج می دهند و بعد هم همه چیز بزودی از خاطره ها محو می شود و از یادها می رود.

این باعث شد که بازهم دربارۀ هنر بنویسم. هنر است که میگویند امن ترین راه برای دور شدن از گرفتاریهای زمان است، و هم امن ترین راه پیوستن به آن نیز. اما هنر در دست چه کسانی است و به چه صورتهائی درمی آید؟

هستند کسانی که هنر را برای هنر می خواهند بدون آنکه آنرا مورد استفادۀ مادی قرار دهند و کسانی هم وجود دارند که از طریق هنر زندگی را مورد استفاده قرار داده بدون آنکه خودشان مورد تجاوز قرار بگیرند.

دوست ساده لوحی داشتم كه شیفته و عاشق بیقرار هنر موسیقی بود دوست ساده لوحی داشتم كه شیفته و عاشق بیقرار هنر موسیقی بود و هر گاه سر راه هنرمندی قرار میگرفت از شدت خوشحالی گویی كه

روی سر خود ایستاده. این دوست ساده لوح در عمق وجودش میخواست كه دیگران را خوشحال كند اما متاسفانه بهره چندانی از هنر نداشت و خوشحال كردن دیگران مستلزم بسیاری از هنرها بود و این دوست فیلسوف ماب با عقل كامل بقول خودش هیچگاه نتوانست جایی در میان هنر مندان و دوستداران هنر پیداكند . او ذهنی جدی ولی بصورت بیمار گونه ای به هنر اعتقاد و اعتماد داشت و همیشه میگفت كه هنرمند از حقیقت سرشاراست. یك(بیچاره پر از مرحله پرت بود!)

او بخاطر همین شیفتگی به هنر راه رستگاری و پاكیزه گی را پیشه گرفت و پرهیز كردن او از همه لذات زندگی دیگر برایش بصورت یك وسواس در امده بود. به ذهن صاف او هیچگاه خطور نمیكرد كه میشود هنر راوسیله استفاده ازمادیات زندگی قرارداد. او این عمل را گناه بزرگی میشمرد و معتعقد بود كه یك هنرمند به زندگینامه خوداحترام میگذارد و حال و هوای مخصوص خود را دارد و بحدی در این افكار خود جلو رفت كه برای هر اثر ناچیز و بی محتوی سیل اشك را جاری میساخت.

او از دوستی سخن میگفت كه او رایك موهبت آسمانی می پنداشت و همیشه آرزو داشت كه دوستی خود را بااو حفظ كند. گاهی چنان احساسات او تحریك میشد كه آرزو داشت آن دوست را در آغوش بكشد و بوسه هابر سر و دست و پاهای او بزند.

او ستایشگر آثار بزرگان موسیقی بود و هنگامی سر شار از لذت میشد كه می دید چگونه یك اندیشه بزرگ میتواند به كمك دستان خود این زندگی پراز رنج و ظالم را مجبور كند كه به دلخواه او باشد. تسلی خاطر او سكوت در میان آوا هایی بود كه رنجیدگی همیشگی او و خشونتهای دنیا را با بی تفاوتی میپوشاند.

تا آنكه ناگهان روزی تصدیق و پروانه رنجهای خودرا از دست هنرمندی دریافت كرد. چطور .....؟ چی شد؟ و این بهترین ضربه برای بیدار كردن او ازخوابی عمیق و پرهیجان بود تكانی سخت و یك بیداری ناگهانی در برابر بهترین جانهای موجود و در این دنیای پر آشوب... یك بیداری كه انسان ناگهان در قلب خود احساس میكند كه خودپرستی توهمی بیش نیست و جهان محصول اراد ه است. چه بیداری زهرآلودی. او بانتظار مرگ در عشق بود اماصبحگاهان قربانی شد و چه بسا تا ابد بر سر قربابگاه خود بسوزد. بهر روی نمیدانم هنوز زنده هست و آیا هنوز به ستایش شب و به سر زنش روز مشغول ویادر بیداری شب خمار مستی است.

پنجشنبه

ششم اپریل

پنجشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۵

ای کاش جوانان می دانستند و پیرها می توانستند...



خبر فوت او مرا غمگین كرد او گمنام زیست و بی تشریفات

و بی بدرقه راهی خانه اخرت شد. نابغه ای بی نظیر بود. سالها چون

شمع سوخت و پرتو روشنایی او به هما پخش شد، هنگامیكه در

بستر مرگ افتاد هیچ یار و همدل و خویشاوندی در كنارش نبود.

او برای مردم حسابگر این دنیا و افكار قالبی شان خطرناك بود.

شعله ای نورانی بود كه در آسمان پندار خود راهی جدا از همه داشت.

سخنان و گفته ها و نوشته هایش باعث نگرانی و مزاحم اهل دنیا بود:

عده ای او را دیوانه میخواندند.

و این معما در دوران ما و همه ادوار وجود داشته است. مردم همیشه در دخمه

و گورها به دنبال رویای خود میروند و مانند گاو عصاری در همان

مسیری كه به مرور طی شده و اجدادشان طی كرده اند سر گشته دورانند.

هیچكس نباید به افكار و اوهام آنها لطمه وارد كند: آنها به خودشان و

كارهایشان ایمان كامل دارند.

در گذشته ها بسیاری ازآدم ها افكارشان و اندیشه هایشان را با خود

به گور میبردند اما بمرور زمان كسانی پیدا شدند كه كمی دلاوری و

شهامت داشتند و این امر باعث آشفته شدن خواب آرام و رؤیاهای دیگران

میشد و به همین علت در قرنطینه بسر میبردند تا مزاحم خواب خوش دنیا

نشوند.

او چند سالی میشد كه تنها میزیست: با یكمشت كاغذ كه گاه و بی گاه

عباراتی آشفته تر از جان خود برآنها مینگاشت. او را چون یك آهن گداخته

و سرخ شده در كوره زندگی به آب انداختند تامبادا اندكی از هرم گرمای او

داغی بر لاشه های سنگین و متعفن آنها بگذارد. او رابه جرم نوشتن و به گناه

شكستن بت مقدس آداب و رسوم و همراه نبودن با كاروان سنت های آنان به دور

افكندند، او كه قلبش ائینه بی غبارو روحش نازك و شكننده بود.

مگسان چسپیده به شهد شیرین قدرت بعنوان ترس از غرق شدن در گناه و

شلاق عدل الهی و بد نامی ونرسیدن به بهشت عنبر سرشت كم كم از او فاصله

گرفتند و چشم به راه بهشت موعود نشستند كه درآن شراب گوارا وآب زلال

وشهد نقل و نبات به وفور یافت میشد.

گفته ها ونوشته ها و رفتار او ممكن بود كه در حریم والای آنان رسوخ كند و آن

لذ تهای بهشتی را از آنان بگیرد. نام اورا از دفتر وجود خط زدند و خاطره ها

و همه گذشتگان او را به موج فنا سپردند و اورا تك و تنها و بیكس رها ساختند.

درگذ شته جلادان فقط با جان آدمی سركار داشتند اما آدمخوران امروز روح را

نیز میكشند.

گروهی بزرگ زیر نام تاریخ نگار هنر شناس و هنر پرور و محقق و صاحب فكر

قرنهاست كه یك پرده رنگین تاریخی از تار و پود پندار خود بهم بافته واز رنگ

و ریای روزگار بر آن نقش ها گذاشته اند. برای دزدان گمنام بسب نامه ساخته اند.

و آنها رابه آدمكشان و دزدان بزرگتری منصوب ساخته به روسپیان رسوا رنگ

عفت داده و دلقكهای بی آبرو را به سر صدر نشانده اند. حیرت آور اسث كه در این

جنجال عظیم تاریخ نگاری ازمشتی سلطنه و امیر و وزیروندیم رقاص و لوطی

دلقك و دلال محبت و كار چاق كن و رمال و فالگیر همه را به اوج شهرت و ثروت

رساندند و اورا كه صاحب یك انیشه پاك و بزرگ بوداز قلم انداخته و بسوی مرگ

كشاندند.

دوشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۵

رنجهای من و عظمت دیگران

نمیدانم تصویر و چهره من در ذهن دیگران چگونه شكل میگیرد ، یك چهره

غمزده و رنج دیده و یا یك صورت زنده كه سرشار از لذات زندگی است.

میدانم كه در حال حاضر در دورانی زندگی میكنیم كه در طی ان بیشتر بیقراری

نا آرامی و سر تاسر رنج و سرشار از سو ء تفاهم است ، امروز ما با مشگلاتی

مواجه هستیم كه در نوع خود بی سابقه اند نه فرصت فكر كردن داریم و نه میل

باینكه به اینده بیاندیشیم قرون گذشته كم كم از ما فاصله گرفته اند و نظر ما

به گذشته خیلی فرق كرده است. ما مانند پدران خود نیستیم كه از گذشته ها خوب

یاد كنیم و فرزندان ما در اینده از این دوران سخت انتقاد خواهند كرد.

اعتقادات ماتبدیل به بی اعتقادی مطلق شده و آزادیخواهی و پیشرفتها به نظرمان

خنده اور و ماده پرستی هابه نظرمان بسیار خشن می ایند.

باتمام این احوال این قرن هم قرن وحشت است و هم پیشرفت و باهمه بدبینی ها گاهی

لحظات رومانتیكی هم دارد.

در گذشته ها مردان بزرگی وجود داشتند كه توانستند به همه چیز شكل بدهند ،

موسیقی ، تاتر ، نویسندگی ، نقاشی و مجسمه سازی كه به فضای تاریك و پر ابهام

آن زمان روشنیهای بسیار عرضه كردند.

اما امروز هنر های مسخره ای به وجود امده اند كه فقط انسان را دچار سرگیحه و

اندوه میكنند و.....

من میخواهم در میان این امواج پر طلاطم و پر وحشت خودرا به یك ساحل امن

برسانم.

آتشی پنهان در درونم شعله میكشد

و من آنرا شور عشق میخوانم

نه نه ای دل در مانده

باید برای نجات تو روحی تازه بیابم.

و شاید به همین دلیل به پای صلیب آن مرد افتادم ، برای همین احساسات

پیچیده ای كه در درونم بود ، معجونی كه دلم میخواست با صدای بلند

همراه یك آواز طولا نی آنها را به بیرون بفرستم. و عجب سر درگم شدم

امروز نگاهم به یك پرتگاه و یك ورطه دردناك عاطفه هاست هنوز دردلم

شعله ها زنده اندكه بانتظار شكوفایی نشسته اند یك عشق یك باروری

تازه كه ازبالاها سرچشمه میگیرند

علاقه من به موسیقی به محظ شناختن آن ( شخص ) شدت گرفت و كم كم

اودر روحم نفوذ كرد. او خالق ساعتهای لذت من بود و ساعتهایی پراز سعادت

نصیب من شد كه به بیخودی ویك جذبه روحانی تبدیل شدند.

شوق و حرارت من برای شنیدن وگوش كردن و لذتبردن هر گزخاموش نشد.

هیچگاه از تحسین كردن خسته نشدم شاید توهماتی درمن بود كه از آن بیخبر

بودم . امروز دریچه بسته شده شاید آنرا عوضی باز كرده بودم. نه میتوانم به آن

نام مقدس عشق را بدهم ونه نفرتی در میان است یكنوع خود آزاری كه بیشتر

میشود نام بی تفاوتی بر آن گذاشت.

میدانم كه این جملات یكنوع عشوه گری های زنانه در خود دارند. چه بسا هم گاهی

خنده دار شوند اما رویای خوشبختی ، رویای ازاد زیستن و لذت بردن از زندگی

از من دور شده زندگیم در یك پوچی وبی ارزشی فرو رفته و از همه لذات واقعی

بیخبرم وواژه ها برایم فقط خیالی هستند نه واقعی قلبم با مغزم یكی شده و

زندگیم مصنوعی است حال چهره ام هرچه میخواد نشان دهد درونم خالی است.

سیزده بدر


زندگی شاید همین باشد.

زندگی شاید همین باشد كه بتوانی تنها در كناردریا قدم بزنی

و زیر نگاه صدها چشم سبزه را كه درون یك كیسه پلاستیكئ

پنهان كرده ای به جایی پرتاب كنی، و كسی ترا نبیند.

زندگی شاید همین باشد كه به تنهایی دور شهر بگردی تا شاید

دوستی یا آشنایی را بیابی و برای ناهار به یك رستوران بروید.

زندگی شاید همین باشد كه از فرط بیكاری وخستگی سری به

كلیسای شهر بزنی و در خیل گناهكاران و بی گناهان دعا كنی تا

شاید خداوند گناهان ترا ببخشاید.

زندگی شاید همان كارت سبزی باشد كه بتو اجازه میدهد در خانه

سالمندان عمرت را بپایان برسانی.

زندگی شاید همان كارتی باشد كه با ان میتوانی داروی مجانی

و طبیب مجانی و یك كمك بیست و چهار ساعتهبه رایگان در اختیار

داشته باشی.

زندگی همان كارت سبزی است كه بتو افتخار شهروندی زیر یك شماره

داده است.

زندگی شاید همان مردی است كه كلاه ازسر تو بر داشته و به دیگری

سلام میگوید

دوم اپریل و روز سیزده فروردین

شنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۵

او را نمی شناسید...

از من نپرسید كه چگونه خربزه با عسل میسازد از كسی بپرسید

كه انهارا خورده و دچار دل درد شده و شاید مجبور به بالا آوردن

آن بوده است.

شما اورا خوب نمیشناسید. منهم نشناختم. او بازیگر ماهری است كه

كارت های خودرا خوب بر زده و مانند شعبده بازی دیگران را تحت

تاثیر قرار میدهد. او روحیه خوبی دارد و میداند كه چگونه با زبان

بازی خودرا در دل مردم جا كند. البته طرفداران او بیشتر عامه و

كسانی كه از تنوع و مبالغه لذت میبرند و عده ای هم تحت تاثیر

نجابت ساختگی او قرار میگیرند.

او نمونه و ساخت و زاده از یك ملت عجیب است. هنگامیكه او هیجده

یا بیست سال داشت دنیا هم هم سن او بود. او از یك نبوغ ذاتی و یك

روشنگری و حافظه قوی برخوردار بود و به راحتی میدانست كه چگونه

به كنه احساسات دیگران وارد شود. او خودرا كاملا مشخص و متمایز

از دیگران میدانست. در عین فرشته بودن یك دیو سیرت كامل بود.

ساختمان روحی و جسمی او طوری ساخته شده كه كمتر درذات یك بشر

معمولی نمونه ان پیدا میشود.

ملتی خسته درد كشیده و سر خورده از هوسها و ناكامیها و زدو خوردهای

بی ثمر خود احتیاج به یك روح تازه داشت و او موقعیت را خوب در یافت

و نیاز مردم را احساس كرد پس با « فرهنگی با شكوه » وارد صحنه شد.

بدون زن وبدون شراب او به یك هنرمند ممتاز در پناه عده خاصی حام برجسته

و مطلق بر صحنه شد. قبلا جلای وطن كرده بود و سالها بود كه در گوشه ای

ساكن و روح و جسم او نزدیك به خشك شدن بودند. اما زمانه با او همراه شد

و كمك كرد تا ان شاخه خشكیده بارور گردد. او نه قدرت همدردی با دیگران

را دارد و نه حوصله برای شنیدن الام دیگران او سرگرم عواطف درونی خویش

و خودپرستی است.

به درستی نمیدانم كه در آینده و در تاریخ ما از او به چه نامی یاد خواهد شد.

شاید همسن و سالان او به فرزندانشان بگویند كه او مردی شرور و پیر مردی

خود خواه بود كه بر شانه دیگران سنگینی میكرد.

او همیشه سر بار دیگران بودو چه بسا دیگر كسی اورا بیاد نیاورد.

موضوع نابغه بودن تا حدود زیادی به شانس آدمی بستگی دارد و بیشتر

مربوط به مكان و زمان خاصی میباشد و حال امروز او میخواهدبه بقیه

بفهماند كه تنها انسانهای خاصی از این موهبت بر خوردارند و فقط آدمی

مانند اومیتواند به همه جوامع خدمت كند. متاسفانه دنیا در حال حاضر

بخصوص نسل جوان امروز تسلیم هوس ها و شهوات شده و تمام فضائل

عالی فلج و ناتوان و دستخوش نادانیهای خطرناك دوران ما شده اند.

بنا بر این سقوط اخلاقی این جوان دیروز و پیر مرد امروز نباید چندان

باعث تعجب باشد. باید برای روح او دعاكرد!

آیا او به تنهایی و سختی سالهای اخر عمر خود فكر كرده او كه سالها

شهسوار دوران طلایی و جوانی ما بود حال چه فاصله ای بین او وما

و جهان امروز ایجاد شده است. در حال حاضر اوسنگواره ای است كه بر دیوار

چسپیده كمكم امواج متلاطم زمان اورا در هم خوا هد كوفت.

دوشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۵

خواهر خاطرت هست؟!


به «مانیفست» اخرین شاهكار خانم گوگوش گوش دادم و چه قدر متاسف
شدم كه هنر مندان وهنر نمایان به چه شكل فجیعی از احساسات
مردم استفاده میكنند..

خانم فائقه آتشین یا سر كار خانم گوگوش بهتر بود باین خود فروشی تن
در نمیدادند و به همان « خاطره ها » اكتفامیكردند واین اشعار
عجیب غریب را یا شعار های بحر طویل و بی معنا را با این بهای
گزاف به حلقوم تبیعیدی های رنجور فرو نمیكردند.

ایشان هم به جمع رفتگان پیوستند به دوستدارنشان تسلیت میگویم.

ثر یا ، اسپانیا