بلی نامش روسیو و فامیل او دورکال بود. ماه پیش در اثر سرطان در سن پنجاه و اندی در گذشت. انسان والائی بود. دو سرزمین اسپانیا و مکزیک برایش گریستند و هنوز در بعضی از شهرها عزاداری ادامه دارد. روسیوی دیگری هم با همین بیماری بین مرگ و زندگی دست و پا میزند. هر دو خواننده و هنرپیشه. البته نباید منکر احساسات شدید این نژاد لاتین هم شد که برای هر کاری بحد انفجار احساسات بخرج می دهند و بعد هم همه چیز بزودی از خاطره ها محو می شود و از یادها می رود.
این باعث شد که بازهم دربارۀ هنر بنویسم. هنر است که میگویند امن ترین راه برای دور شدن از گرفتاریهای زمان است، و هم امن ترین راه پیوستن به آن نیز. اما هنر در دست چه کسانی است و به چه صورتهائی درمی آید؟
هستند کسانی که هنر را برای هنر می خواهند بدون آنکه آنرا مورد استفادۀ مادی قرار دهند و کسانی هم وجود دارند که از طریق هنر زندگی را مورد استفاده قرار داده بدون آنکه خودشان مورد تجاوز قرار بگیرند.
دوست ساده لوحی داشتم كه شیفته و عاشق بیقرار هنر موسیقی بود دوست ساده لوحی داشتم كه شیفته و عاشق بیقرار هنر موسیقی بود و هر گاه سر راه هنرمندی قرار میگرفت از شدت خوشحالی گویی كه
روی سر خود ایستاده. این دوست ساده لوح در عمق وجودش میخواست كه دیگران را خوشحال كند اما متاسفانه بهره چندانی از هنر نداشت و خوشحال كردن دیگران مستلزم بسیاری از هنرها بود و این دوست فیلسوف ماب با عقل كامل بقول خودش هیچگاه نتوانست جایی در میان هنر مندان و دوستداران هنر پیداكند . او ذهنی جدی ولی بصورت بیمار گونه ای به هنر اعتقاد و اعتماد داشت و همیشه میگفت كه هنرمند از حقیقت سرشاراست. یك(بیچاره پر از مرحله پرت بود!)
او بخاطر همین شیفتگی به هنر راه رستگاری و پاكیزه گی را پیشه گرفت و پرهیز كردن او از همه لذات زندگی دیگر برایش بصورت یك وسواس در امده بود. به ذهن صاف او هیچگاه خطور نمیكرد كه میشود هنر راوسیله استفاده ازمادیات زندگی قرارداد. او این عمل را گناه بزرگی میشمرد و معتعقد بود كه یك هنرمند به زندگینامه خوداحترام میگذارد و حال و هوای مخصوص خود را دارد و بحدی در این افكار خود جلو رفت كه برای هر اثر ناچیز و بی محتوی سیل اشك را جاری میساخت.
او از دوستی سخن میگفت كه او رایك موهبت آسمانی می پنداشت و همیشه آرزو داشت كه دوستی خود را بااو حفظ كند. گاهی چنان احساسات او تحریك میشد كه آرزو داشت آن دوست را در آغوش بكشد و بوسه هابر سر و دست و پاهای او بزند.
او ستایشگر آثار بزرگان موسیقی بود و هنگامی سر شار از لذت میشد كه می دید چگونه یك اندیشه بزرگ میتواند به كمك دستان خود این زندگی پراز رنج و ظالم را مجبور كند كه به دلخواه او باشد. تسلی خاطر او سكوت در میان آوا هایی بود كه رنجیدگی همیشگی او و خشونتهای دنیا را با بی تفاوتی میپوشاند.
تا آنكه ناگهان روزی تصدیق و پروانه رنجهای خودرا از دست هنرمندی دریافت كرد. چطور .....؟ چی شد؟ و این بهترین ضربه برای بیدار كردن او ازخوابی عمیق و پرهیجان بود تكانی سخت و یك بیداری ناگهانی در برابر بهترین جانهای موجود و در این دنیای پر آشوب... یك بیداری كه انسان ناگهان در قلب خود احساس میكند كه خودپرستی توهمی بیش نیست و جهان محصول اراد ه است. چه بیداری زهرآلودی. او بانتظار مرگ در عشق بود اماصبحگاهان قربانی شد و چه بسا تا ابد بر سر قربابگاه خود بسوزد. بهر روی نمیدانم هنوز زنده هست و آیا هنوز به ستایش شب و به سر زنش روز مشغول ویادر بیداری شب خمار مستی است.
پنجشنبه
ششم اپریل