دوشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۵

رنجهای من و عظمت دیگران

نمیدانم تصویر و چهره من در ذهن دیگران چگونه شكل میگیرد ، یك چهره

غمزده و رنج دیده و یا یك صورت زنده كه سرشار از لذات زندگی است.

میدانم كه در حال حاضر در دورانی زندگی میكنیم كه در طی ان بیشتر بیقراری

نا آرامی و سر تاسر رنج و سرشار از سو ء تفاهم است ، امروز ما با مشگلاتی

مواجه هستیم كه در نوع خود بی سابقه اند نه فرصت فكر كردن داریم و نه میل

باینكه به اینده بیاندیشیم قرون گذشته كم كم از ما فاصله گرفته اند و نظر ما

به گذشته خیلی فرق كرده است. ما مانند پدران خود نیستیم كه از گذشته ها خوب

یاد كنیم و فرزندان ما در اینده از این دوران سخت انتقاد خواهند كرد.

اعتقادات ماتبدیل به بی اعتقادی مطلق شده و آزادیخواهی و پیشرفتها به نظرمان

خنده اور و ماده پرستی هابه نظرمان بسیار خشن می ایند.

باتمام این احوال این قرن هم قرن وحشت است و هم پیشرفت و باهمه بدبینی ها گاهی

لحظات رومانتیكی هم دارد.

در گذشته ها مردان بزرگی وجود داشتند كه توانستند به همه چیز شكل بدهند ،

موسیقی ، تاتر ، نویسندگی ، نقاشی و مجسمه سازی كه به فضای تاریك و پر ابهام

آن زمان روشنیهای بسیار عرضه كردند.

اما امروز هنر های مسخره ای به وجود امده اند كه فقط انسان را دچار سرگیحه و

اندوه میكنند و.....

من میخواهم در میان این امواج پر طلاطم و پر وحشت خودرا به یك ساحل امن

برسانم.

آتشی پنهان در درونم شعله میكشد

و من آنرا شور عشق میخوانم

نه نه ای دل در مانده

باید برای نجات تو روحی تازه بیابم.

و شاید به همین دلیل به پای صلیب آن مرد افتادم ، برای همین احساسات

پیچیده ای كه در درونم بود ، معجونی كه دلم میخواست با صدای بلند

همراه یك آواز طولا نی آنها را به بیرون بفرستم. و عجب سر درگم شدم

امروز نگاهم به یك پرتگاه و یك ورطه دردناك عاطفه هاست هنوز دردلم

شعله ها زنده اندكه بانتظار شكوفایی نشسته اند یك عشق یك باروری

تازه كه ازبالاها سرچشمه میگیرند

علاقه من به موسیقی به محظ شناختن آن ( شخص ) شدت گرفت و كم كم

اودر روحم نفوذ كرد. او خالق ساعتهای لذت من بود و ساعتهایی پراز سعادت

نصیب من شد كه به بیخودی ویك جذبه روحانی تبدیل شدند.

شوق و حرارت من برای شنیدن وگوش كردن و لذتبردن هر گزخاموش نشد.

هیچگاه از تحسین كردن خسته نشدم شاید توهماتی درمن بود كه از آن بیخبر

بودم . امروز دریچه بسته شده شاید آنرا عوضی باز كرده بودم. نه میتوانم به آن

نام مقدس عشق را بدهم ونه نفرتی در میان است یكنوع خود آزاری كه بیشتر

میشود نام بی تفاوتی بر آن گذاشت.

میدانم كه این جملات یكنوع عشوه گری های زنانه در خود دارند. چه بسا هم گاهی

خنده دار شوند اما رویای خوشبختی ، رویای ازاد زیستن و لذت بردن از زندگی

از من دور شده زندگیم در یك پوچی وبی ارزشی فرو رفته و از همه لذات واقعی

بیخبرم وواژه ها برایم فقط خیالی هستند نه واقعی قلبم با مغزم یكی شده و

زندگیم مصنوعی است حال چهره ام هرچه میخواد نشان دهد درونم خالی است.

هیچ نظری موجود نیست: