دوشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۳

دوشنبه \ دسامبر دوهزارو چهار

................

من زنده ام و زندگی میكنم

........

كسانی زنده اند كه با زندگی جدال میكنند، انها هدفی بزرگ

و نیروی فراوانی دارند انقدر نیرو در روح انها ذخیره است تا

بتوانند از قله بلند كوههای سر نوشت بالا روند .

انهائیكه اندیشمندانه با كوششی غیر قابل تصور و با عشقی

بزرگ گام برمیدارند ، انهائكه دل مهرباندارند، بنا بر این انها

زنده اند. بدترین نوع زندگی انست كه زنده باشیم وزندگی نكنیم

عده ای پراكنده و بیهوده در روی زمین با تیره بختی زندگی میكنند

و ابدا بفكر اننیستندكه چه راه تیره و تاریكی در پیش دارند . گروهی

غمگین و یا شاد مست وبی هدف سرگرم دلبستگیهای پوچ خود هستند

و هیچگاه بفكرشان خطور نمیكند كه مانند ابری ناگهان ناپدیدمیشوند

و كسی دیگر انهارابیادنمیاوردوزودسایه انهادر دلها گم میشود .

چگونه میشوددر روز روشن به شب تاریك اندیشید .

چگونه میشود كه دوست نداشت و چگونه میشود بدون امید و هدف

زنده ماند . ما به چه سادگی به ماه و ستاره ها و طبیعت مینگریم و همه

عمرمان در پی جسم مان فنا شده بدون انكه به روح خود بیاندیشیم .

برای سود بردن زیادو قدرت گرفتن با یك دیگر مسابقه گذاشته ایم

و ..... فراموش كرده ایم كه انسا نیم .

من نه از جمله انها هستم ونه كاری به انها دارم من نمیخواهم در دخمه های

الوده گم شوم و یا خودرا پنهان سازم من از سوداهای نفرت بار انها فرار

میكنم نمیخواهم مورچه وار زندگی كنم ترجیح میدهم كه « یك درخت »

باشم تا انسانی چنین در میان نا سپاسان . پایان



یکشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۳

شنبه

.......

روزی ارزو میكردم كه همسر یك شاعر بر جسته شوم ،

زمانی دلم میخواست كه همسر یك خواننده بزرگ شوم ،

سپس تصمیم گرفتم كه با یك مو زیسین زنا شوئی كنم ،

اما امروز اگر جوان و هیجده ساله بودم ، حتما با یك بانكدار

عروسی میكردم . نه .... چطور است .

.........................٫٫

این ملت كه مارا در پناه خود گرفت ، ملت عجیبی است .

اگر مثلا یكنفر در یك حادثه تروریستی بمیرد ، همه كشور

عزادار میشود ،روبان سیاه به پرچم ها بسته میشود .

اما همین ملت میتواند به راحتی یك شهر را به اتش بكشد .

.....................

انقدر در دنیا خون ریزی میشود كه گاهی از اوقات احساس

میكنم كه اب خوردن هم بوی خون میدهدو مزه ان مزه خون است .

........................

زمانیكه در كنار بچه ها هستم سعی میكنم كه كمتر خودرا داخل

صحبتهای انان بكنم ، سا لها ست كه عادت كرده ام تا دوراز انها

زندگی كنم ، انها را با هوش تر از این میدانم كه بخواهم در كار انها

دخالت كنم ،گاهی از تجربه هایم برایشان میگویم كه كلماتم در هوا

معلق میمانند.

گفتن از گذشته و دلبستگی به ان روزها برای ادمی مثل من سخت

دلخراش است ، من حق ندارم و نمیتوانم مانند دیگران گذشته ای

داشته باشم ، هر چه بوده متعلق به دیگری بوده و من فقط روی انها

زندگی كرده ام ، نه خانه ای داشتم و نه تكه زمینی كه خاطرها یم روی

ان حفظ شود، بنا بر این شادی ، غم ، ارزو ، و همه روزهای عمر

گذشته ام بر باد است .

امروز ناگهان خالی شدم ، سینه ام یخ بست گوئی یك تكه یخ درون سینه ام

شكست و اب شد .

میگو یند انسان به همانگونه كه پوست عوض میكند روح نیز تغییر میكند

روح كهنه و پو سیده من عوض شد اما نمیدانم كه ایا بجایش روحی تازه و

نو جوان رشد میكند و یا یك روح مرده . اینده نشان خواهد داد .

...........



جمعه، آذر ۰۶، ۱۳۸۳

نوامبر

دیشب همسایه پیر ما در طبقه ششم فوت كرد ، امروز صبح اگهی

مرگ اورا روی ائئنه اسانسور دیدم كه همسایگان برایش در

كلیسا “ میسا “ گذاشته اند .

بیچاره پیر مرد تنهای تنها بود ، گاهی اورا در اسانسور میدیدم

بسیار مودب و ساكت ، قد بلند و مرتب لباس پوشیده ، سلامی

و خدا حافظی و گاهی گله ی از جور روزگار ، خودش میگفت كه

من هنر مند بودم هنر موسیقی در تار و پود من بود اما هیچگاه

در كارم موفق نبودم .دلم میخواست كه به تمامی خودم بودم

بیچاره پیر مرد ، چه بسا نطفه چیز های زیبا و نیرومندی

در او بود اما نابود شد ایمانی ژرف و دل انگیز به مقام هنر

و ارزش اخلاقی داشت اما از بیان ان عاجز بود .

دلش از غروری بزرگ منشانه اكنده بود ، اما گویا بلد نبود

كه ارادتی چاكر منشانه به اربابان قدرت نشان دهد دلش

میخواست كه ازاد باشد میل نداشت كه اطاعت محض باشد

گاه گاهی صدای پیا نوی اورا می شنیدم بخصوص بعداز

ناهار بیشتر روی كار های بزرگان كار میكرد ، گویا دلباخته

كارهای قهرمانی بود ، وبهر روی او قیافه یك نابغه را بخود

میگر فت كه قدرش را نشناخته اند .

او مرد و ظاهرا كسی هم نیامد كه به خانه او سر بزند و در حال

حاضر خانه مهر و موم است .

واین نتیجه خود پرستی و ازاده خواهی است .

...........



پنجشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۳

یادداشتهای روزانه

ژرژ ساند میگوید :

نابغه های بدبختی در دنیا وجود دارند كه از قوه بیان محروم میباشند .

هیچگاه نباید دشمنان خود را از یاد ببریم، اگر مارا پایمال نكردند هیچ

قصوری متوجه انها نیست ،

واگر ما انهارا پایمال نكردیم باز هم مقصر نیستیم ، بهر روی كسانی

هستند كه نباید برایشان دعا كرد .......

من همیشه فكر میكردم كه در روحیه یك هنرمند هیچگاه چیزهای بد \

اندیشه های بد \رخنه نداردوانها بغیر از زیبائیها به چیز دیگری

نمی اندیشند .

هنرمند باید فروتن باشد نه ریا كارو كسیكه در راه هنر گام

بر میدارد باید صادقانه رفتار كند ، مغرور بودن دروغ گفتن

با این راه سر سازش ندارد .

یك هنر مند باید با خود رو راست باشد و گرنه به نبوغ خدادای

خود و به افریدگار خیانت كرده وسخت تنبیه میشود .

............................

امروز یك وسواس بی انكه خودمبدانم و به ان پی ببرم در درونم

در حال حركت است ، در میان بیزاری ها ،خستگی ها و در

مرداب ارام و بی حركت زندگیم ، این وسواس ناشناخته

بمن نیرو میبخشد ، اینكه سر انجام چه خواد شد ، نمیدانم

یك احساس گنگ و مطبوع مرا به حر كت وا داشته است

هستی من این نیست كه به تكرار ها بپردازم سعی دارم كه

از نا توانیهایم جلوگیری كنم میان این زندگی و اندیشه های

عمیق من هیچگونه رابطه ای وجود ندارد .

من دنبال یك رود خانه پر خروش هستم كه در من جاری است .

ایا میشود روزی منهم همانند كسانی باشم كه از انها یاد گرفتم

و دوستشان دارم .

پنجشنبه



شنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۳

برداشت و یا رونوشت از این صفحه بدون اطلاع ممنوع میباشد .

......٫......................٫......٫....... ث



۱۳۸۳\۷\ ۵

« لكن لا تاسواعلیمافاتكم ولا تفرحواعبااینكم »

این یك تقدیر است گمان مبر كه قرار بود تا ثروتمند شوی

وحال فقیر شدده ای .

“ میبایست كه این اتفاق می افتاد “ .

بلی قرار نبود كه من متمكن شوم ، فقط میبایست بازمانده

یكی را به دیگری واگذار میكردم كه محتاج بود . همین وبس

اگر گاهگاهی فریادی سر میدهم و یا مخالفت خودرا ابراز میكنم

برای انتقام گیری نیست ، فقط از خودم دفاع میكنم .

از عشقی كه در دلم بود وامروز نیست میگریم ، لازم نیست كه

دیگر برای كسی دل بسوزانم كه بارفتار مزورانه و بدوراز حقیقت

دل مر ا شكست و دیگر هیچگاه و با هیچ قیمتی نمیتواند زخم مرا

ودل شكسته ام را ترمیم بخشد .

جواب مهربانیهای من این نبود ،من انچه را كه میبایست یك انسان

خوب انجام دهد در برابر او انجام دادم ، و امروز پشیمان از اینكه در

برابر این بیعدالتی قرار گرفتم ، افسرده ام .

من با بی عدالتی سر سازش ندارم امروز تنها ماندم برای انكه مردم

و اجتماعات بی بنیاد و دروغ انها را بخودشان واگذاشتم .

تنها ماندم اما پیروز و سر بلند در برابر وجدان خود ایستاده ام .

بر همه هوسها ،لجن ها ،و كثافات خط بطلان كشیدم و پیروز شدم

پیروز بر سر نوشت ،و رنجهای خویش .

پیروز شدم بی انكه “ هنرمند “ باشم .

او مرا گریاند ، و روزی سخت خواهد گریست و در میان حساب رسی ها

در فهرست بد كاران نام او نوشته خواهد شد ، او تلخ تر از من خواهد

گریست ، اینرا اطمینان دارم .

پایان