دوست عزیزم ،
نمیدانم در چه وضعی ترا به خاك سپردند ، ایا با مراسم مخصوص
مسلمین ویا تشریفات شیك ان طرف اقیانوس ، امروز پس از
روزهای پر غصه ام به تماشای یك بر نامه كه از تلویزیون كاتالان
پخش میشد نشستم مراسم مخصوص از اسقبال بهار حیف كه تو
دیگر نیستی تا نهاری دیگر ببینی .
مراسمی زیبا خیابانها مملو از گل نم باران بهاری و مجسمه نماد
مریم وباكره مقدس كه همه ان ازگل سرخ تزئین ودرست شده
زنان ودختران همهبشاد و شنگول با لباسهای محلی خود بانتظار
مردان خود هستند كه رقص را اغاز كنند همه چیز زیبا و تازه و
هوا پر طراوت ، با این شكل اینها به استقبال بهار میروند .....
و ما با یك تنگ سركه سیروسكه سفره پهن میكیم و انرا نهاد
فرهنگی خود قرارداده ایم مثل چهار شنبه سوری كه بجای بوته
و اتش از ترقه و فشفشه و مواد منفجره دیگر استفاده كرده ونهایت
انكه بچه ها را به كشتن میدهیم.
امروز من بهار را با تمام زیبایش در وجود این زنان و مردان جوان وپیر
دیدم با چه نظم واراستگی و ارایشی كه زیبایی این مراسم سد چندان
كرده بود واین در حالی است كه دولت مسلمان ما دارد تدارك می بیند
تا دوباره زنان ودختران سر زمین پر بار مارا به زیر چادر ببرد انهم از نوع
سیاه ان .
نمیدانم ایا تو هیچگاه باین سوی دنیا سفر كرده بودی
ایا میدانستی كه من در چه شهری زندگی میكنم ....
ایا میدانستی كه شرایط زندگیم با ان زمانها یكسد و
پنجاه درجه فرق كرده ،زنی میانه سال با كلی تجربه های
درداور،
و...هرروزبیاد تو ،
دیشب نیمه شب از صدای زنگ ساعت بیدار شدم نمیدانم
چرا زنگ بكارافتاد نزدیك به دو پس از نیمه شب بود بلند
شدم ناخواگاه رفتم شمعی روشن كردم و جلوی عكس تو
گذاشتم و دوباره خوابیدم شمع تا ساعت نه ونیم صبح روز بعد
ادامه داشت .
و صبح كه بیدار شدم گفتم « گود مورنینگ ، سر » و گریه كردم
دلم برایت بد جوری تنگ شده ، امروز صبح زیر دوش حمام بیاد /
حمام شیراز افتادم كه بتو گفتم : میشه ان حو له مرا از درون ساك
بمن بدی ، تو تازه به اطاق من امده بودی كه برای صبحانه به رستوران
هتل برویم ،« من هنوز ان حو له ها بعنوان یادبود دار م» انروز من با
عجله به زیر دوش رفته بودم و یادم نبود كه پرده حمام را درون وان حمام
بگذارم بنا بر ایناب همه جا را فرا گرفته بودو تو هنگامیكه درب را باز
كردی گفتی زود پرده را به درون وان بكش حوله اویزان كردی و رفتی
و امروز ناگهان در حمام باز شد ... احساس كردم تو انجا هستی ،
از ماه ها پیش هر روز بیادت بودم حتی روزیتصمیم گرفتم كه زنگی
بتو بزنم ، تا یكبار دیگر صدای گرم و مهربان ترا بشنوم
بیاد تلفن ها شبانه افتادم كه گاهی ته دو سه ساعت طول
میكشیدو زمانیكه به لندن بر گشتم تو هر شب هنگامیكه
به خانه میرسیدی یك تك زنگ میزدی و هنگام خواب یكی
دیگر وصبح هنگام بیدار شدن و دوباره هنگام رفتن به دفترت
بعضی از این شبها میهمان داشتیم و یك شب یكی از انها متوجه
این تك زنگهای مرموز شد منهم سرخ وزردشدم و..... او گفت
لابد رمزیست كه من از ان بیخبرم ،
اهی كشیم و در دل گفتم “اری رمزی هست كه تو معنی انرا
نمیدانی رمز یك عشق پاك و بدون هر الودگی “
او تا روزیكه مرد دنبال « كسی » میگشت تا بداند مسبب
این اتش درون من كیست .... و هیچگاه هم نفهمید .
مهربان من امروز دیگر هر دو ازادیم تو به اسمانها رفتی و
خدا شدی و من در زمین ماندم وبنده شدم .
روانت شاد
جمعه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۳
پنجشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۳
از : والت ویتمن ، امریكائی
شهر بزرگ
شهر بزرگ انست كه دارای بزرگترین مردها و زنان است ،
چنین جائی اگر هم از چند كلبه محقر تر كیب یافته باشد
بزرگترین شهر دنیاست.
نه محلی كه كارخانه ها و مغز نهای مصنوعات در ان فراوانند.
نه محل ملا قاتهاو تعارفات بیحساب واردین و مسافرین،
نه محل بلندترین بناهائی كه اجناس دنیا را میفروشند،
نه محلی كه پو ل در ان بسیار است،
نه محلی كه سكنه ان زیاد است ،
بزرگترین شهر ،
انجاست كه قویترین نسل گویا وجنگجویان زیست میكنند،
انجا كه وطن از هر چیز یزیزتر است و پاداش عشق وطن پرستان
را میدهد ،
انجا كه اقتصاد و احتیاط مراعات میشوند ،انجا كه با وجود
عقل و دانش از قانون بی نیازنند،
انجا كه ازاسارت خبری نیست،
انجا كه قدرت داخلی بر خارجی مقدم است،
انجا كه حفظ حقوق كه بزرگترین ارزوی افراد است،
مراعات شده و رئیس حاكم در خد مت مردم باشند،
انجا كه اطاعت وجدانو اعتماد به نفس را
به كودكان یادمیدهند،
انجا كه دوستان صدیق و با وفا جمع شده اند،
انجا كه زن ومرد از الایش به دورند،
انجا كه خون پدرها سرخ است ،
انجا كه مادران سالم و تواناست ،
انجا شهر بزرگ پدیدار است ،
شهر بزرگ
شهر بزرگ انست كه دارای بزرگترین مردها و زنان است ،
چنین جائی اگر هم از چند كلبه محقر تر كیب یافته باشد
بزرگترین شهر دنیاست.
نه محلی كه كارخانه ها و مغز نهای مصنوعات در ان فراوانند.
نه محل ملا قاتهاو تعارفات بیحساب واردین و مسافرین،
نه محل بلندترین بناهائی كه اجناس دنیا را میفروشند،
نه محلی كه پو ل در ان بسیار است،
نه محلی كه سكنه ان زیاد است ،
بزرگترین شهر ،
انجاست كه قویترین نسل گویا وجنگجویان زیست میكنند،
انجا كه وطن از هر چیز یزیزتر است و پاداش عشق وطن پرستان
را میدهد ،
انجا كه اقتصاد و احتیاط مراعات میشوند ،انجا كه با وجود
عقل و دانش از قانون بی نیازنند،
انجا كه ازاسارت خبری نیست،
انجا كه قدرت داخلی بر خارجی مقدم است،
انجا كه حفظ حقوق كه بزرگترین ارزوی افراد است،
مراعات شده و رئیس حاكم در خد مت مردم باشند،
انجا كه اطاعت وجدانو اعتماد به نفس را
به كودكان یادمیدهند،
انجا كه دوستان صدیق و با وفا جمع شده اند،
انجا كه زن ومرد از الایش به دورند،
انجا كه خون پدرها سرخ است ،
انجا كه مادران سالم و تواناست ،
انجا شهر بزرگ پدیدار است ،
از هانریش هاینه : شاعر بزرگ المان
مرا پندها ی خوش ایندی دادند، با نوید سعا دت و احترا مات شادم ساختند ،
گفتند اگر شكیبا باشم كا رها بهتر خو ا هد شد ،میخو استند مر ا در سایه
حما یت خود جا ی دهند ،با همه اینها اگر ادم نجیبی به كمك حال من نمی امد ،
از گرسنگی مرده بودم ! من مر هون ان شخص ابرومندم ، خدمات او را فراموش
نخواهم كرد ،افسوس كه نمیتوانم ان انسان شریف را در اغوش كشیدهذوامتنان
خود را اظهار كنم .
برای اینكه ان شخص ابرومند خود منم !.
مرا پندها ی خوش ایندی دادند، با نوید سعا دت و احترا مات شادم ساختند ،
گفتند اگر شكیبا باشم كا رها بهتر خو ا هد شد ،میخو استند مر ا در سایه
حما یت خود جا ی دهند ،با همه اینها اگر ادم نجیبی به كمك حال من نمی امد ،
از گرسنگی مرده بودم ! من مر هون ان شخص ابرومندم ، خدمات او را فراموش
نخواهم كرد ،افسوس كه نمیتوانم ان انسان شریف را در اغوش كشیدهذوامتنان
خود را اظهار كنم .
برای اینكه ان شخص ابرومند خود منم !.
شنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۳
“در غرب خبری نیست “
به كجا میروی ، در انسوی دنیا خبری نیست
پیام تازها ی نیست ، مردم در هم میلونند
سیاه ، سفید ، زرد ، و تو “ چه رنگی “ داری
انسوی دنیا ، بهار و تابستان ، پاییز وزمستان
را در بسته های رنگا رنگ تصویر كرده اند
دوستی هایشان بی دوام وخانه هایشان پوشا لی
پل هایشان ویران ویرانه تر از خانه خودما ن
دلهایشان كاغذی و صورت زیبای ترا ،
قلب مهربان ترا ،دستها ی لطیف ترا كه ،
پر از بخشش و مهر بانی است ،
به پشیزی نمیخرنند .
و تو از ان درخت كاج كه بر با لا ی ان یك
ستاره هست معجزه ای نخوا هی دید
به كجا میروی ، دخترم ، به كجا
اگو ست هشتاد و هشت
به كجا میروی ، در انسوی دنیا خبری نیست
پیام تازها ی نیست ، مردم در هم میلونند
سیاه ، سفید ، زرد ، و تو “ چه رنگی “ داری
انسوی دنیا ، بهار و تابستان ، پاییز وزمستان
را در بسته های رنگا رنگ تصویر كرده اند
دوستی هایشان بی دوام وخانه هایشان پوشا لی
پل هایشان ویران ویرانه تر از خانه خودما ن
دلهایشان كاغذی و صورت زیبای ترا ،
قلب مهربان ترا ،دستها ی لطیف ترا كه ،
پر از بخشش و مهر بانی است ،
به پشیزی نمیخرنند .
و تو از ان درخت كاج كه بر با لا ی ان یك
ستاره هست معجزه ای نخوا هی دید
به كجا میروی ، دخترم ، به كجا
اگو ست هشتاد و هشت
سی سال به ائینه سلام دادم
سی سال به ایینه صبح بخیر گفتم
و سی سا ل از خود گذشتم
وحشت و هراس تلخ من اهسته اهسته
بارور میشد و در میان انهمه وحشت تنهائی
زمان ، فر یب و ریا رشد میكرد
سی سال تنها ما ندم و به امید سفر بلندی
كه ارزویم بود به كو چه بیكسی رسیدم
سی سا ل گفته هایم مانند سكه های از
رواج افتاده ، بی ارزش ماندند
پنجاه سال از بلند تر ین قله ها
بتو فكر كردم
پنجاه سا ل تماشاگر خیانتها ی تو بودم
و پنجاه سا ل نشتم تا تو از راه برسی
سا لهای سال بر سر این چهار راه هرزه پرور
در این شهر بی ترحم
روزها امدند و رفتند ، اسمان رنگ عوض كرد
اما من میان همان بی رنگی ها ماندم
و در سكو ت بتو اندیشیدم
سكوتی كه از هر هیاهوئی پر صدا تر بود
من از گذشت عمر نمیترسم
از مرگ وحشتی ندارم
تو ای بید لرزان
از باغ دلگشای خاطر من ، بیرون مرو
بگذا ر با تو نفس بكشم
بگذا ر نفس بكشم ای نشان جوا نی من
از یا دداشتها ی روزانه
سی سال به ایینه صبح بخیر گفتم
و سی سا ل از خود گذشتم
وحشت و هراس تلخ من اهسته اهسته
بارور میشد و در میان انهمه وحشت تنهائی
زمان ، فر یب و ریا رشد میكرد
سی سال تنها ما ندم و به امید سفر بلندی
كه ارزویم بود به كو چه بیكسی رسیدم
سی سا ل گفته هایم مانند سكه های از
رواج افتاده ، بی ارزش ماندند
پنجاه سال از بلند تر ین قله ها
بتو فكر كردم
پنجاه سا ل تماشاگر خیانتها ی تو بودم
و پنجاه سا ل نشتم تا تو از راه برسی
سا لهای سال بر سر این چهار راه هرزه پرور
در این شهر بی ترحم
روزها امدند و رفتند ، اسمان رنگ عوض كرد
اما من میان همان بی رنگی ها ماندم
و در سكو ت بتو اندیشیدم
سكوتی كه از هر هیاهوئی پر صدا تر بود
من از گذشت عمر نمیترسم
از مرگ وحشتی ندارم
تو ای بید لرزان
از باغ دلگشای خاطر من ، بیرون مرو
بگذا ر با تو نفس بكشم
بگذا ر نفس بكشم ای نشان جوا نی من
از یا دداشتها ی روزانه
مادر .
با یاد تو و یاد ان یگانه
كه همیشه او را ستا یش میكردی
با یاد ان خو ابها ی كودكی از هیچ
به هیچ رسیدم ، شبها گر یه میكنم به امید خنده صبح،
تو صدا قت دل پا كت را صفای باطن ودیعه ده را بمن
هدیه كردی ، بمن سپردی كه همیشه پاك باشم
روز از شدت نا امیدی برا یت نوشتم :
من ایجا غریبم میترسم تر ا میخو ا هم
دلم میوه میخو ا هد ا لوچه گو جه سبز كال
در جو ابم نو شتی :
ای در وطن غریب تو در ایجا در این شهر نیز
غر یب بودی غر یب تر از هر غر یبی
تو مانند یك اجنبی در لب پر تگاه طو طئه ها
قر ا ر دا شتی و در میان مشتی بیگانه خو ا رشدی .
اموز دیگر میو ها مزه ندا رند الو چه ها به سم الو ده اند
و خانه ما ویر ان شد اسبان من مردند و من نیز به دنبال
انها روانم.
برا یم نوشتی :
دل از وطن كندن گناه بزرگی ا ست تو خو دت را و مرا
ویران كردی تو خود تن به این غر بت دادی
شا ید سر نوشت تو همیشه با اب غریبی گل شود
برایت نوشتم:
مرا فرا خوان مرا به چشمه سار ها و كو هستا نهای
ده كو هپا یه ببر مرا به شهر كو دكیم ببر كهبامروز
در زیر غبار زما ن گمشده به زیر ان افتاب داغ
كه هر چه با شد از بورسن باد و هو ا ی مرطوب
و رود “ گنداب “ بهتر است .
مادر افتاب در اینج بیما ر است
مرا به خا نه ات ببر و نسیم را بگذار كه دایه من باشد
دلم برای دایه ام تنگ شده
و...... تو نو شتی :
سر نوشت تو با اب غر بت گل شده منتظر افتا ب
مباش و مو اظب بره ها یت با ش كه انها بتو
احتیاج دارند خدا نگهدارت باد.
دیگر ترا هیچگاه ندیدم .
از یك نامه كه در سال هزارو نهصدو هفتاد نه
برا ی مادر به شهر ك نوشتم
با یاد تو و یاد ان یگانه
كه همیشه او را ستا یش میكردی
با یاد ان خو ابها ی كودكی از هیچ
به هیچ رسیدم ، شبها گر یه میكنم به امید خنده صبح،
تو صدا قت دل پا كت را صفای باطن ودیعه ده را بمن
هدیه كردی ، بمن سپردی كه همیشه پاك باشم
روز از شدت نا امیدی برا یت نوشتم :
من ایجا غریبم میترسم تر ا میخو ا هم
دلم میوه میخو ا هد ا لوچه گو جه سبز كال
در جو ابم نو شتی :
ای در وطن غریب تو در ایجا در این شهر نیز
غر یب بودی غر یب تر از هر غر یبی
تو مانند یك اجنبی در لب پر تگاه طو طئه ها
قر ا ر دا شتی و در میان مشتی بیگانه خو ا رشدی .
اموز دیگر میو ها مزه ندا رند الو چه ها به سم الو ده اند
و خانه ما ویر ان شد اسبان من مردند و من نیز به دنبال
انها روانم.
برا یم نوشتی :
دل از وطن كندن گناه بزرگی ا ست تو خو دت را و مرا
ویران كردی تو خود تن به این غر بت دادی
شا ید سر نوشت تو همیشه با اب غریبی گل شود
برایت نوشتم:
مرا فرا خوان مرا به چشمه سار ها و كو هستا نهای
ده كو هپا یه ببر مرا به شهر كو دكیم ببر كهبامروز
در زیر غبار زما ن گمشده به زیر ان افتاب داغ
كه هر چه با شد از بورسن باد و هو ا ی مرطوب
و رود “ گنداب “ بهتر است .
مادر افتاب در اینج بیما ر است
مرا به خا نه ات ببر و نسیم را بگذار كه دایه من باشد
دلم برای دایه ام تنگ شده
و...... تو نو شتی :
سر نوشت تو با اب غر بت گل شده منتظر افتا ب
مباش و مو اظب بره ها یت با ش كه انها بتو
احتیاج دارند خدا نگهدارت باد.
دیگر ترا هیچگاه ندیدم .
از یك نامه كه در سال هزارو نهصدو هفتاد نه
برا ی مادر به شهر ك نوشتم
اشتراک در:
پستها (Atom)