پنجشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۹۵

خاک درتوبره

امروز صبح دراخبار ایران دیدم گه کامیونها با جرثقیللها ردیف پشت سرهم خاک بلوچستانرا بار کرده به کارخانه سیمان میبرند وازآنها بلوکهای ساخته شده مستقیم به کشتی ها ویا خود خاکها در کشتی ها ریخته شده بسوی دوبی وعربستان !! از راه خلیج میرود  اینجاست که میگویند خاکرا هم توبره کرد وبرد .

چه آرام درکناراقیانوسها نشسته ایم ، کفشهای گو.چی وبلوزهای گب وپالتوهای ایوسن لوران رامیپوشیم درکنار عرق سگی ومزه آن ماست وخیار وچند دست چلو کباب حسابی وبعد هم کلوپهای شبانه !!

چه آرام وبیخیال از برابر اینهمه جنایت میگذریم (خاک خوب) ما در کشورهای عربی محصولات خوبی ببار میاورد ونسل نو وتازه ویا بعضی از قدیمیها هنوز نمیدانند دوبی با خاک ایران ساخته شد . چه خوش خیال وچه بیدرد وچه اندازه بی تفاوت .

صبح امروز بیاد ( جغد ) افتادم هما جغدیکه پر وبالشرا برروی زندگی من انداخت وتا اینجامرا کشاند ، همان جغدیکه با بینی عقابی چشمان درشت عقابی ودهان بدون لب وخال بالای لبش که از کوچه پس کوچه های مشهد ناگهان همسر ( آقا) شد اول صیغه پس از دوشکم زاییدن  زن عقدی ومادام العمر .. با جهاز فراوانی حامل سیفلیس ، سوزاک و سایر بیماریهای ناشی از گرسنگی ولگردی پدرش مادرش را طلاق داده بود وبا خواهر ویک برادرش دردواطاق درمشهد زندگی میکردند برادر بزرگترفته بود ویک زن پولدار گرفته بکلی بااینها قطع رابطه کرده بود چرا که دخترک " جنده" شده بر عکس آن یکی که چادر میپوشید مادرش درخانه یکی از بزرگان دایه بود ، حوب شانس زد و درهمان خانه بزرگان این پیرمرد هوس باز با داشتن چند همسر وفرزند بزرگ اورا تاج سر همه ساخت .
امروز که دیدم خاکرا میبرند باخود گفتم بتو چه ! تو چه خیری از آن سر زمین دیدی غیر ازرنج ، روزی با یکی از دوستان بستنی خورده بودم حالم بدشد وکنار حوض خانه داشتم آنرا پس میاوردم از بالای بالکن بطوریکه همه اهل محل هم بفهمند گفت:
مگر مجبوری اینهمه عرق بخوری که بالا بیاری ؟ 
در جوابش گفتم جای تو وبرادر لات ترا نگرفته ام بیا مزه اش را بچش ببین بستنی است ودرخانه را محکم  بهم کوبیدم از دربیروم شدم ، آه محبوبم پس کی میایی تا مرا نجات دهی ؟ 
محبوب را کس دیگری داشت نجات میداد باید خودم بفکر باشم . مبارزه را شروع کن ، نترس ، درکوچه پسرهای محل که از او باج میگرفتند منتظرم بودم با قلوه سنگهای درشتی که به پاهایم میزدند .

آه .... دلت برای اینها میسوزد وتنگ میشود بدرک . از روی صفحه تاریخ وچغرافیا محو شود تو چرا دلت میسوزد ، مگر درهمان خانه در میان کویر موهای زیبایترا به دست قیچی نسپردند چرا آنهارا افشان کرده بودی ؟  آنهم موهای بافته را ، نه !دلت نسوزد بگذار ببرند بخورند همه آنهاییهم که درخارج نشسته اند ( نه تازه به دوران رسیده ها ) قدیمیها آنها هم حتما دردهای زیادی دردلشان بوده است که عطای این سر زمین طلایی را به لقایش بخشیدند .

شب گذشته خواب دیدم دارم چمدان میبندم آنهم نه یکی نه دوتا بلکه ده عدد ، شاید دارم گذشته امرا به درون یک چمدان کرده ودرش را میبندم .سفر مرا بکجا میبرد دیگر جایی نیست ! 
امروز صبح با دیدن صحنه خاک فروشی دلم به درد آمد چیزکی روی صفحه وبلاگم گذاشتم آنهم بسختی روی ( تبلت ) با کلماتی که گوگل برایم تصحیح میکرد !!! نه واژه ها هم بمیل  تو نیستند دیگری باید تصمیم بگیرد تو چه مینویسی .

 دلم را بریدم ، چه خوب شد امروز چهره منحوس آن جغد وتوله هایش که کارشان کلاه برداری ودزدی است جلوی چشمانم ظاهر شد ، گرگ زاده عاقبت گر گ شود / گرچه با آدمی بزرگ شود .

 امروز صبح زود که از راهرویهای تاریک خانه ام میگذشتم گویی درراهروهای یک زندان بدون چراغ بودم  ، مهم نیست این زندان آ زآن بوستان بهتراست آنرا بخودشان بخشیدم /  پایان /
ثریاایرانمنش / اسپانیا / پنجشنبه 24/11/2016 میلادی .

چهارشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۵

عماد خراسانی


دامن ما نبود  بی گهر  اشگ شبی
چشم بد دور  که ما شرمنده احسان خودیم 
لاله داغدلی  شمع شبستان وجود
مشعل افروخته  از خیمه سوزان خودیم 
هر که از حال من دلشده پرسید ، بگوی
خوی گم کرده ای  بنشسته به هجران خودیم 
هر چه کم داد بما  چرخ بجایش غم داد
مات از طاقت  واز رنج فراوان خودیم 
گنج عشقیم  وخراب دل ویرانه خویش
بحر دردیم  که موج خود وطوفان خودیم 

چهارشنبه " لب پرچین "

سه‌شنبه، دی ۱۹، ۱۳۹۱

فرزندمن

"فرزندم"انم -

تو دوستم داری ویا نداری ، من خودمرا دوست نمیدارم ، هیچ کاری نکرده ام که کسی مرا دوست بدارد .هیچ چیزی نداشته ام تا بخاطر آن مرا دوست بدارند

مدتهاست که این ( نامه) درون صندوقم جای دارد وامروز آنرا میفرستم برای تو ! " برای شما" .

من مادر توام واز تو بخودت نزدیکتر سالهاست که نتوانسته ام این را بتو بگویم " زبانمان عوض شده وافکارمان نیز عوض شده است " خیلی از روزها میل داشتم که برایت نامه بنویسم اما آنچه را اکه من با زبان واحساس خودم مینویسم درزبانهای بیگانه ای که تو فرا گرفته ای اعتباری ندارد مانند همان سکه های قدیمی که امروز بی ارزشند.

من به تو ، فرزندم نیاز دارم به یکدوست به یک همراه ویک همدرد اگر میل نداری که حتی دوستم باشی باز بمن جواب مده میل ندارم از سر ترحم وپاکدلی دستی به روی من بکشی ویا درزیر لب بگویی که دوستم میداری من از ترحم بیزارم میل ندارم خوار وخفیف شوم " باندازه کافی در دنیا خوار گشته  وبه چشمان دیگران فرو رفته ام " میل ندارم دیگر فریب بخورم من ترا برای آن دوست ندارم که فرزند منی برای آن دوست دارم که تکه ای از وجودم هستی من خودم را درتو میبنیم در یک آیینه پاک وبی غبار .

هرچه را که درباره من فکر میکنی ویا کرده ای بمن مگو ، اگر فرزند من مرا دوست نداشته باشد حد اقل میتواند یک دوست برایم باقی بماند ومن این نامه را برای یکدوست مینویسم .

برای تو فرزندم میل دارم دردهایم را بگویم دردهایی که برمن سنگینی میکنند ، پر تنها هستم وپر سنگین ، تو میتوانی به یاریم برخیزی میدانم دست ودلبازی تو وکمک ویاری تو ومهربانیت به دیگران همه جا نفوذ کرده است ، من با توگفتنی های زیادی دارم خیلی سال است که عوض شده ام پیر شده ام دنیا مرا عوض نکرد درونم وغوغای آن باعث این جهش شد درزندگیم چیز شرم آوری ندار م که باعث خجالت تو باشد " به غیرا ز فقرم " امروز از من خیلی دوری دورتر از آنچه که من گمان میبردم تو مردی وتوی دیگر یک زن یک زن ناشناس ویک مرد که ازروح من بیخبر  است.

تو درباره من که مادرت هستم مانند همه زنان قضاوت میکنی درحالیکه من مانند سایر همجنسانم نیستم من از جنس دیگری ساخته شده ام خاک  وخمیره من پاک وبه دورا زآلودگیهای وپلیدیها ست ، خیلی چیزها دیده ام ودرکنارت خیلی دردها کشیده ام .

دنیا خیلی زشت وپلید است زشت تر از آنچه که تو ومن فکر میکنیم من چیزهای زیادی از خود تو یاد گرفته ام ، من تنها خودم خودم را بزرگ کرده همه چیز درخودم طغیان کرد با غریزه ام وبا قلبم  وچه سخت است بیان این حالت واین طغیان درونی .

چشمان تو هیچگاه به روی من دوخته نمیشود به دور واطرافت مینگری از نگاه مستقیم به چشمان من خودداری میکنی  ، فرزندم ، مرا نگاه کن قبل از آنکه خیلی دیر شود مادر همیشه فرزند خودرا بصورت بچه اش مییند اما میدانستم که تو بزرگ شده ای شاهد قد کشیدن تو بزرگ شدن وغریزه هایت بودم دانستم مردی  شده ای وآن دیگری زن  صاحب عقیده وایده ها ، اما تو آنی که خودم درست کرده ام  ساخته دست خودم هستی کسی به کمکم نیامد ما باهم برابریم نه کمتر ونه بیشتر.

ترا دربغل میفشارم ، دوست من

 

شنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۷

پروانه

 

پروانه

 

از پروانه بیزارم ؛ ا ز این حشره زیبا

در هرازان رنگ که برروی صد ها گل مینشیند

او که از یک مادر مهربان ؛ ازپیله خود

جدامیشود , پیله را میکشد تا خود زنده بماند

ا و ؛ آن کرم  راکه پیله اوست

میکشد.

ما چگونه میتوانیم از پیله خود بیرون بیاییم ؟

چگونه میتوانیم پوست کهنه را به دور بریزیم

وپوستی نو جایگزین آن سازیم ؟

چرا مانند کرم در هم میلیولیم ؟

........

زمانی فرا میرسد که روح افسرده میگردد

آن روح آسمانی ؛ خودرا دریک جسم فرسوده

محبوس میبیند ؛ یک جسم ناتوان و پوسیده

زمانی فرا میرسد که ؛ سرنوشت دیگر تغییر ناپذیر است

شجاعت ؛ احساس ؛  دیگر کاری از پیش نمیبرند

زمانی فرا میرسد که آن روح پر انرژی

در یک کالبد  نحیف لانه کرده و در پی راه نجات است

راه فراری ندارد .

زمانی فرامیرسد که روح هنوز کنکاو ودر پی پیدا یش

یک حرکت بزرگ است ؛چگونه میتوان اورا به بند کشید ؟

.........

 آوازی  از دودست ها بگوش میرسد

ترا بسوی خود میخواند

روح به دنبال رویاهای خود میرود  ؛ به دوران دیگری

از جسم فرسوده تو جداشده وبسوی این آواز پر میکشد

در یک مسیر صاف وهموار که دیگر ی برایش آماده ساخته

عشق و روح در نقطه ی بهم میرسند ؛ روح چمپر میزند

به دورعشق میچرخد ؛ از تو جدا شده ؛ از آن جسم بیقواره ؛

ونخواهی توانست که اورا برگردانی .

او رفته است ؛ رفته است

به دور دستها .

........... ثریا / اول جولای دوهزارو هشت

 

 

سه‌شنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۷

پیراهن ا بریشمی

پیراهن ا بریشمی

 

چه هستم من؟

پیراهنی بر پیکری

که ندانسته به بیراهه رفت

چه پرسشی؟

کسیکه دچار تردیدبود

آنکه صدایش در نسیم خاک سرزمینش

گم شد

در میان خوابی آرام وطولانی

وخیالات خام

خواب طلاییش یک ؛ هول بیداری بود

اوبیهوشی را دوست داشت

همیشه پنهان بود

خنده هایش ؛ گریه ها یش

درمیان هیاهوی آهنگهای کوچه بازاری

دریک شهر مرده فراموش شد

آنروزها نیز ؛ هیچ فانوسی نبود

هیچ چراغی روشن نبود

شهر ساکت وآرام

هیاهو درجایی دیگر

او درخواب آرامش

به راحتی نفس میکشید

نه پرنده بود؛ نه آوازه خوان

نه میتوانست پاهایش رااز

پاشنه ( آهنین ) دروازه بیرون بگذارد

دروازه بان بر در آهنی حاکم بود

چشم به یک روزنه مرموز دوخت

در رگهای خاموش او

زیر پوستش چیزی لغزید

زهری که کم کم به مذاقش؛

شیرین آمد؛ اسیر شد

همه حواس اواز دست رفت

این سم شیرین , اورا مدهوش میساخت

همه تاریکها را روشنایی پنداشت

همه فلزات قلب را طلایی

گلهای خشک کاغذی ؛

برایش ارغوان تازه بودند

وآن مرد ؛ آن قصه گو

برایش از بید مجنون , دریاهای دور

ومرغ افسانه ی سخن میراند

اوپای به قصر افسانه ها گذاشت

بی آنکه زنده باشد

و.......

من آن پیراهنم

 

....................

از درون آن تیره دلان .جانوران خون آشام

سروش آشنایی مجو

آن شادکامان؛ دل آویز شب نورد

درکام هوسهای فروزانشان

فرو مرده اند

پوسیده اند

دور شو ؛ دورشو ؛ ازاین سیه دلان

آنها نورخورشید را نمبینند

روزها مرده اند

وشبها به همراه شبکوران در سایه ها

راه میروند

وتو چه دانی ازاین دامگه ناشکیبان

که در کنار پرتگاه ناشناسی

بانتظار ویرانیت نشسته اند

دورشو ؛ ای خسته زمان

به سایه ات پیوند بخور

که ترا ازلغزندگی نجات میدهد

از کنار آ ن سایه های ناشناس که زخمی

بر پیکر ونواله ای برای نشخوار دارند

دورشو

ار این چشمه های خشکیده وبی آب

که مارهای زهر آلوده درآن چنمبر زده اند

به یکی نام فرنگ

وبه یکی نام ترنج  ؛ داده اند ؛دورشو

راز دارخویش باش

در کنار سایه ات .

 

 

ثریا /اسپانیا / پنجم مارس دوهزاروهشت

 

 

 

 

پنجشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۷

بم

بم ؛ بم بزرگ

 

تقدیم به معلم بزرگ آواز ایران ؛

 

.......

پیروزی از آن توخواهد بود

( بم ) برایمان ماندگار

وهدف تو مقدس وپایدار

اگر روزی زنجیر های دست وپای

ما را بازکردند

بسوی ( بم) تو پرواز خواهیم کرد

ای قهرمان کهنسال

( بم) نیز از آن تو وماست

وروزی دوباره

در برابر پرتو خورشید

قد علم خواهد کرد

وخواهد درخشید

تو... قهرمان زیبای ما

با غرور برآن خواهی نگیریست

بسان امواج خروشان دریا

تو دوباره آوازت را سرخواهی داد

میدانم ؛ بخوبی میدانم

مطمئن هستم که ( مرغ سحر)

در بالای ارک بم بانتظار

آواز توست

اگر چه از پیکرهای خود

پلی بسازیم ؛

ما بسوی بم خواهیم آمد

......

ثریا اسپا نیا 22/2/2008

با آرزوی بهبودی وسلامت برای آن عزیز جاودانی